سفر به هرات ، بخش پنج،خواجه عبدالله انصاری، درویش‌های هرات و میراث گرانقدر

از همان روز اولی که وارد هرات شدم، بارها و بارها این نام مرا به خود مشغول کرد: «خواجه عبدالله انصاری».
من در شهر پیر هرات بودم، عارفی که بسیاری از ایرانی‌ها حداقل در دوره دانش‌آموزی‌شان، پاره‌ای از مناجات‌های او را در کتاب‌های درسی خوانده‌اند و هر ایرانی برای یک بار هم که شده نام او را همراه با مناجات‌های زیبا و عارفانه‌اش از رادیو و یا تلویزیون شنیده است.

چند هفته‌ای از بودنم در هرات می‌گذشت و من هنوز نتوانسته‌ بودم، خودم را بر مزار خواجه عبدالله برسانم، او که در دوران مدرسه و دبیرستان، سخنانش برایم زمزمه عشق بود و بی‌تاب‌کننده. حالا در هرات نغمه‌های دردمندانه و عاشقانه‌اش همراه با برانگیختن احساس نوستالژی، در دلم آشوب به پا می‌کرد.

در هرات راه می‌رفتم و با خودم می‌گفتم: «خواجه روی همین خاک گام برمی‌داشت، در همین هوا تنفس می‌کرد، در همین شهر به کشف و شهود می‌پرداخت، به وقت اندوه می‌نالید و به هنگام شادی ترنم می‌کرد.”

و نمی‌دانم چرا بیش از همه مناجات‌هایش، این یکی در ذهنم طنینی مکرر داشت:

«الهی، از بخت خود، چون پرهیزم؟

و از بودنی کجا گریزم؟ و ناچاره را چون آمیزم؟

و در هامون در کجا گریزم؟

گاه گویم: خاک بر سر خود ریزم

و گاه، چون غرقه‌شدگان،

از هر چوب، می‌ درآویزم،

من چه دانم؟

از بر خود آتش انگیزم،

یا بر سزای خود افسوس می‌بازم،…»

یک استاد ادبیات در دانشگاه هرات که از شیفتگان خواجه عبدالله انصاری هم بود، درباره مناجات‌های او برایم بسیار حرف زد:

یک ویژگی مهم نثر خواجه عبدالله، سادگی و روان بودن آن است و دیگری آوردن سجع. عبارت‌هایش در مناجات‌ها با وزن دلپذیری همراه است و گاه به شعر موزون تبدیل می‌شود و به قول یکی از استادان ادب فارسی در ایران، دل مشتاقان زیادی را صید کرده است.»

این استاد معتقد بود که زبان هروی پیرهرات در مناجات‌هایش، زبان گفت‌وگو‌ی مردم هرات در آن روزگار (قرن پنجم) است

«ذبیح‌الله صفا» نیز در تاریخ تحول نظم و نثر فارسی در همین باره نوشته است
«…. اگر نگوییم اکثریت مردم کوچه و بازار و محلات هرات با این زبان سخن می‌گفته‌اند، می‌توانیم ادعا کنیم که حداقل قشر آگاه و دانسته هرات با این زبان گفت‌وگو می‌کردند، بنابراین اگر تاریخ خواجه ابوالفضل بیهقی بهترین سند زبان درباره غزنین به شمار می‌رود، «طبقات الصوفیه» (خواجه عبدالله) انصاری خوب‌ترین نمونه زبان و لهجه دری هروی در قرن پنجم است و پیر هرات با این تقدیرات خویش بنیان سبکی را ریخته است که بعدها توسط سعدی شیرازی به کمال رسید.»

***

شب از ساعت ۱۲ گذشته بود که یکی از دوستان افغانی‌ام که هم روزنامه‌نگار است و هم دانشجو و روز قبل دقایقی طولانی درباره خواجه عبدالله با هم حرف زده بودیم، به من تلفن زد و گفت: «این وقت شب زنگ زدم که فقط بگویم، تازه باخبر شده‌ام که این شب‌ها درویش‌ها در «خواجه عبدالله» برنامه دارند، اگر علاقه‌مندی، می‌توانی بروی. مردم هرات به اختصار مقبره خواجه عبدالله انصاری را «خواجه عبدالله» می نامند.
پرسیدم: «بر مزار خواجه، در فضای باز؟ مطمئنی تو؟
گفت: «صوفی‌ها آن‌جا یک خانقاه دارند که فکر می‌کنم نامش هم خانقاه پیر هرات باشد، برنامه‌شان را آن‌جا اجرا می‌کنند

من که از شنیدن این خبر به هیجان آمده بودم، سؤال‌پیچش کردم که «مطمئنی درویش‌ها الان آن‌جا هستند؟ فکر نمی‌‌کنی تا به آن‌جا برسیم، برنامه‌شان تمام شده باشد و…

با خنده‌ای گفت: نترس، آن‌ها تا صبح مشغول مناجات و نیایش هستند.

گرچه رفتن به مراسم درویش‌های هرات برایم شوق‌برانگیز بود اما شوق اصلی‌ام رفتن به مزار خواجه بود، آن هم در سکوت بی‌پایان شب هرات.
اما خیلی زود یادمان آمد که پیدا کردن یک تاکسی در این وقت شب در هرات کار ساده‌ای نیست، این دشواری فقط مخصوص نیمه‌شب‌ها نبود، که اصلاً با تاریک شدن هوا پیدا کردن هر نوع وسیله‌نقلیه در هرات نیز مثل هر شهر دیگری در افغانستان، مشکل و حتی غیرممکن می‌شد. اما انگار یک روزنه کوچک وجود داشت، هرچند که مطمئن هم نبودیم. به تازگی یک تاکسی سرویس در هرات بازگشایی شده بود؛ تنها و نخستین آژانسی که در این شهر فعالیت می‌کرد؛ تاکسی تلفنی برادران کاظمی نام داشت. اما ما مطمئن نبودیم که شب‌ها هم سرویس می‌دهند. با دستپاچگی کیفم را به دنبال کارتی که همین چند روز قبل از این آژانس به دستم رسیده بود، جست‌وجو کردم. شادمانه و با صدای بلند آنچه را که رویش نوشته بود، خواندم: «با موترهای مدرن و پیشرفته به‌طور شبانه‌روزی در خدمت شماست.»
(افغانی‌ها به اتومبیل می‌گویند موتر)

…و ساعتی بعد ما با یکی از همین موترها جلوی مزار خواجه عبدالله انصاری بودیم. مقبره خواجه در محوطه بزرگی که زیارتگاه شیفتگان پیر هرات است، قرار داشت. فضای باز و پهناوری در برابرمان گشوده بود که راننده تاکسی می‌گفت: «انتهایش مزار خواجه است.»

باید از میان قبرهای زیادی عبور می‌کردیم تا به آنجا برسیم

ما جایی بودیم که آنقدر از شهر فاصله داشت که بتوان آن را حومه شهر نامید و آن‌قدر قبر داشت که می‌شد به آن یک گورستان بزرگ اطلاق کرد و سکوتش آن‌قدر بی‌انتها بود که باعث ترس شود؛ اما من کمترین احساس‌ ترسی در خودم نمی‌کردم، نه این که فکر کنید خیلی شجاع هستم. نه! شاید به خاطر اشتیاق زیادم بود برای رسیدن به مزار پیر هرات و شاید هم به خاطر چراغ‌های متعدد برق بود که به سیاهی دلهره‌انگیز شب، نور می‌پاشید

روی یخ‌های شکننده قدم برمی‌داشتم و مراقب بودم یک وقت لیز نخورم. آب‌های روی زمین از سرمای زیاد یخ بسته بود. از همین سرما بود که من تمام سر و صورتم را به جز چشم‌هایم با یک شال بزرگ پشمی بسته بودم و هر لحظه دست‌هایم را بیشتر توی جیب اورکتم فشار می‌دادم، اما همچنان از سرما می‌لرزیدم.

… پس درویش‌ها کجاها بودند؟ همراهم گفت:‌ «خوب گوش کن، صدای یاهو را می‌شنوی.»

هر چه جلوتر می‌رفتیم، صدا بلندتر می‌شد، آن‌قدر بلند که توانستیم جهت آن را دنبال کنیم و به خانقاه برسیم. خانقاهی که در همان نزدیکی مزار پیر هرات بود. از پله‌های تنگ و تاریک بالا رفتیم، حالا دیگر صدا را شفاف‌تر و بلندتر می‌شنیدیم: «یاهو، یاهو،…» پشت در که رسیدیم، همراهم گفت: «نکند دراویش تو را به مجلس‌شان راه ندهند؟»
اما درویش‌ها با گشاده‌رویی‌ ما را به محافل انس‌شان پذیرفتند.
تعدادی از آن‌ها که شاید به استراحت در گوشه‌ای از اتاق نشسته بودند، به ما چای داغ تعارف کردند، یک نوشیدنی گرم بعد از تحمل آن سرما چقدر می‌چسبید.

درویش‌ها در میان اتاق دایره‌وار می‌چرخیدند و خم و راست می‌شدند و یکسره می‌گفتند:‌ «یاهو، یاهو»»
بعضی‌هاشان آن‌قدر یاهو گفتند که از خود بی‌خود شدند و بر زمین افتادند.
یاهو همچنان نغمه‌های عاشقانه‌ای بود که به آن‌ها هم حال بسط می‌داد و هم حال قبض. فضا انگار هم پر از نغمه بود و مویه و هم پر از آواز و آهنگ.

گاه اندوهگین و درمانده می‌شدند، گاه شادمان و بانشاط. به قول پیرشان، خواجه: «انگار بر نسیم، باد شادی می‌پیمودند و خبر خود از دل‌ها می‌جستند و عیب خود در گام خود…»

***
بار دیگر، ظهر یک روز جمعه بود که من به خواجه عبدالله رفتم .درخشش خورشید ظهرگاهی آن‌قدر به محوطهء بزرگ مقبرهء خواجه گرما بخشیده بود که تعداد زیادی از علاقه‌مندانش می‌توانستند ساعت‌ها در آن‌جا بنشینند و دعا و نیایش بخوانند.
مقبرهء پیر هرات همچون یک زیارتگاه ساخته شده و افراد پیش از ورود به آن، سلامی می‌کنند و تعظیمی

همین که می‌خواستم وارد حیاط بزرگ مقبره شوم، کسی که لابد از خادمان آن‌جا بود، به من نهیب زد: با کفش نمی‌توانید وارد شوید.از همان جا نگاهی به داخل انداختم، حیاطی که با سنگ‌های بزرگ مرمر سفید و خاکستری فرش شده و فقط در بعضی قسمت‌ها با موکت پوشیده شده بود.

چاره‌ای نبود، باید بدون کفش و پای برهنه روی سنگفرش‌راه می‌رفتم. همهء مردم که قوانین آن‌جا را خوب می‌دانستند، بدون نیاز به هیچ تذکری کفش‌ها را سریع از پا می‌کندند و به دست متصدی نگهداری کفش می‌سپردند و آن‌چنان راحت و سبکبال بر سنگفرش‌ها قدم برمی‌داشتند که انگار سرمای سنگ‌ها را اصلا احساس نمی‌کردند.
زایران بر گرد مقبرهء پیر هرات که همچون ضریحی می‌مانست طواف می‌کردند، سر بر آن می‌ساییدند و زیر لب چیزهایی می‌گفتند. کسانی هم با صدای بلند و خوش، اشعاری را دکلمه می‌کردند.
بسیاری به نماز ایستاده بودند و کسانی هم در خلوتی نیایش می‌کردند.

تصوف اسلامی در طول تاریخ پیروان زیادی در هرات داشته و شاید به خاطر آزادی زیادی که صوفیان در اجرای مراسم خود در این خطه داشتند، خانقاه‌های متعددی در این‌جا بنا کردند که مهم‌ترین‌شان عبارت بودند از: خانقاه دارالسیاده، خانقاه پیر هرات، خانقاه شیخ چاووش، خانقاه سلطان خاتون، خانقاه سبز خیابان و خانقاه امیر فیروزشاه

تصوف آن‌چنان درهرات گسترش یافته بود که «شیخ بزرگ مکه ابوالحسن سیروانی به مریدان خویش توصیه می‌کرد تا به زیارت و دیدار پیران و مشایخ به آن‌جا (هرات) بروند.» (طبقات صوفیه، تصحیح محمد سرور مولایی، نشر توس.)

“طریقت صوفیه در هرات با خواجه عبدالله انصاری به بار نشست و گل داد و آن چنان گسترش یافت که آرام‌آرام در میان همهء اقشار جامعه از جمله اصناف و کشاورزان نیز نفوذ کرد و به اندازه‌ای رسید که بیشتر مردم هرات یا خود صوفی بودند و یا به صوفیان احترام و ارادت قایل بودند.» (هرات شهر آریا، فاروق انصاری، انتشارات وزارت خارجه)

میراث گرانقدر

یکی از خادمان خواجه عبدالله که فهمید ما ایرانی هستیم و از راهی دور به دیدن مقبرهء پیر هرات آمده‌ایم، به شوق آمد. شاید به خاطر این شوق بود و شاید هم می‌خواست رسم مهمان‌نوازی به جای آورد که با لهجهء شیرین هراتی‌اش به ما گفت: «آرام‌آرام پشت سر من حرکت کنید، تا یک میراث گران‌قدر را به شما نشان بدهم. جوری که توجه کسی به ما جلب نشود» و ما که گویی درحال انجام یک کار مخفی اما مهم بودیم، پاورچین‌پاورچین به دنبال او حرکت کردیم، تا این‌که جلوی یک اتاق ایستاد، اتاقی با یک قفل و زنجیر بزرگ. حالا دیگر یکی دیگر از کارکنان هراتی مقبره به ما پیوسته بود و به همکارش کمک می‌کرد تا قفل و زنجیر را بی‌صدا باز کند. در همین حال به ما یادآور می‌شدند که «کاری نکنید که یک وقت کسی متوجه ما شود.» با خودم گفتم: «یعنی توی این اتاق چه خبر است؟”

در باز شد و ما به سرعت داخل شدیم، داخل اتاقی بسیار کوچک که به زحمت ما چهار نفر درونش جا می‌گرفتیم. یکی از مردان هراتی جلوی در به مراقبت ایستاد که یک وقت کس دیگری داخل نیاید.

…و حالا مقابل چشمان ما یک قبر بود، با سنگی کم‌نظیر و زیبا، با تراش‌هایی مسحورکننده و چشم‌نواز

مرد افغان با حرارت و هیجان زیاد توضیح می‌داد: «این سنگ متعلق به ۷۰۰ سال پیش است، می‌بینید چقدر زیباست. اگر قرار باشد هرکس وارد این اتاق شود و به آن دست بزند که کم‌کم خراب می‌شود و چیزی از آن باقی نخواهد ماند.

تاریخ سفر:سال ۲۰۱۰

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours