وقتی در کشور خودت نیستی…

گزارش : ژیلا بنی‌یعقوب

این گزارش در تیرماه ۱۳۸۱ در روزنامه نوروز منتشر شده است.

هرکس که در «صبرا و شتیلا» می‌فهمد که یک روزنامه‌نگار ایرانی هستم، با مهربانی زیاد از من استقبال می‌کند و خوشامد می‌گوید.

یک زن میانسال فلسطینی به من می‌گوید:

«عجیب است! بالاخره یک خبرنگار ایرانی هم به دیدن ما آمد.»

بعد لبخندی می‌زند و دستم رامی‌فشارد، شاید به این خاطر که فکر می‌کند ممکن است از حرفش رنجیده باشم.

اما من اصلا از حرفش نرنجیده‌ام (اصلا چرا باید رنجیده شوم؟)

وقتی لبخند مرا می‌بیند، دوباره می‌گوید: تا حالا ندیده‌ام که خبرنگاران کشورهای عربی و اسلامی به دیدار ما بیایند.
مکثی می‌کند و می‌گوید:

معمولا فقط خبرنگارهای کشورهای غربی به اینجا می‌آیند.

«ابوماهر»، پیرمرد فلسطینی که به عنوان راهنما همراهی‌ام می‌کند، حرف زن فلسطینی را تایید می‌کند و می‌گوید:

«بله. اغلب فقط خبرنگارهای کشورهای غربی به اینجا می‌آیند.»

شاید به همین دلیل است که خیلی‌ها در این اردوگاه با علاقه زیاد از من می‌خواهند که نام روزنامه‌ای را که برایش کار می‌کنم، چند بار تکرار کنم تا به خاطر بسپارند.

وقتی می‌گویم: «نوروز»

می‌پرسند: نوروز چه معنایی دارد؟

و من می‌گویم: «فکر می‌کنم به زبان شما بشود الیوم‌جدید»

با شنیدن این واژه، بیشتر خوشحال می‌شوند و می‌گویند:«چه نام زیبایی.»

غروب ماتم‌زده

ساعت از ۱۸ گذشته است. غروب اردوگاه با وجود صدای بازی‌های شادمانه کودکانه فلسطینی کاملا دلگیر و ماتم‌زده است. حتی ماشین‌فروش بستنی که با چراغ گردان و موزیک شاد وارد اردوگاه می‌شود هم نمی‌تواند از ماتم‌زدگی این غروب بکاهد.

یک پیرمرد فلسطینی که هشتاد ساله به نظر می‌رسد و جلوی آلونکش روی صندلی نشسته، به زحمت از جایش بلند می‌شود و از ماشین بستنی‌فروشی یک بستنی قیفی می‌خرد و دوباره روی صندلی می‌نشیند و با شادی کودکانه‌ای بستنی‌اش را لیس می‌زند.

همین که دوربینم را آماده می‌کنم تا عکسی از او بگیرم، بستنی را با یک دست در پشت خود پنهان می‌‌کند و با دست دیگرش دهانش را تمیز می‌کند. بعد هم دستی به موهایش می‌کشد و شق‌ورق می‌نشیند.

من از عکس گرفتن پشیمان می‌شوم. با خودم می‌گویم عکس یک پیرمرد که شق‌ورق نشسته و مستقیم توی دوربین را نگاه می‌کند اصلا سوژه جالبی نیست و به درد چاپ در روزنامه نمی‌خورد.

پیرمرد هاج‌وواج نگاهم می‌کند. با معصومیتی که در نگاهش موج می‌زند، شرمنده‌ام می‌کند. اول از خودم خجالت می‌کشم و بعد هم از او… دوباره دوربینم را آماده می‌کنم و تندوتند از او عکس می‌گیرم. نه یکی که چندتا… با هر صدای چیک دوربین، صورتش با نشاط‌تر می‌شود… شاید عکس‌های پیرمرد به درد چاپ در
روزنامه‌ نخورد، امامن آن‌ها را در آلبوم شخصی‌ام نگهداری خواهم کرد تا همیشه با دیدنشان به یاد نگاه معصومانه‌ای بیفتم که به من آموخت شادی انسان‌ها به مراتب از شکار یک سوژه جذاب مهم‌تر است.

به طرف ابوماهر که کمی آن سوتر منتظرم است، می‌روم. پیمرد دوباره تند و تند بر بستنی قیفی‌اش لیس می‌زند.
بعد از ۵۴ سال

همراه با ابوماهر در کوچه‌های کج‌ومعوج اردوگاه راه می‌روم. زنان فلسطینی برای تنوع بخشیدن به غروب ملال‌آور اردوگاه، جلوی خانه‌های محقرشان نشسته‌اند. بعضی‌ها چای می‌خورند و با هم گپ می‌زنند.بعضی‌ها هم در سکوت غم‌آوری فقط نگاه می‌کنند؛ به آسمان به زمین و بیشتر از همه به یک نقطه نامعلوم.

در کنار دو نفر از همین زن‌ها می‌نشینم.

یکی از آن‌ها می‌گوید:

«بیش از۵۴ سال است که آواره‌ایم و در زیر آفتاب و باران خوابیده‌ایم و بعد هم در این آلونک‌ها… آلونک‌هایمان اول مقوایی بود، بعد حلبی شد و حالا هم آجری… در فلسطین (غزه-اریحا) دختری دارم با هشت فرزند که مدت‌هاست آن‌ها را ندیده‌ام.

شبکه تلویزیونی المنار قبل از شروع درگیری‌های اخیر با تعدادی از خانواده‌های داخل فلسطین مصاحبه انجام داد، از جمله با دخترم… و من با دیدن آن مصاحبه از زنده بودنشان باخبر شدم، حالا هم نمی‌دانم در درگیری‌های اخیر بلایی به سرشان آمده یا نه.»

او که دو فرزندش شهید شده‌اند، وقتی چهارساله بود به همراه خانواده‌اش از فلسطین آواره شد. بعد از خروج از فلسطین به «تل‌زعتر» رفتند و سال‌ها در آنجا زندگی کردند. بعد از تهاجم اسراییلی‌ها و کشتار جمعی فلسطینی‌ها در تل زعتر، از آنجا گریختند و به صبرا و شتیلا آمدند.

زن دیگر که سه پسرش توسط اسراییلی‌ها به شهادت رسیده‌اند، با لحن غرورآمیزی درباره آن‌ها صحبت می‌کند و می‌گوید:

«همه در این اردوگاه، پسران مرا می‌شناختند و می‌دانند که همچون شیر بودند، دلیر و شجاع… من حاضر نیستم ذره‌ای از خاک وطنم را به اسراییلی‌ها بدهم. آیا پسرانم شهید شدند که من خاکی را که آن‌ها در آرزویش بودند، به قاتلانشان پیشکش کنم.»

با همه حرف‌هایی که می‌زند وقتی از او می‌پرسم: «اگر کشور مستقل فلسطینی در بخشی از فلسطین (و نه همه فلسطین) تشکیل شود، آن هم در کنار کشور اسراییل، آیا حاضری به آنجا بازگردی؟» می‌گوید:

«بله. حتما باز می‌گردم. من در کشور خودم می‌توانم آبرومندانه زندگی کنم. اما همین حالا که دارم با شما صحبت می‌کنم حتی یک لیره هم در خانه ندارم. ارزش هر ا نسان به کشورش است و آدم در سرزمین خودش بی‌ارزش و گرسنه نیست. وضع ما فلسطینی‌ها در لبنان خیلی بد است و به هر شکلی که باشد ترجیح می‌دهیم به وطنمان باز گردیم.»

آقای عرفات چه باید برای شما انجام بدهد؟

ابوعمار خیلی زیرفشار است و فشار کشورهای عربی بر او بیشتر از سایر کشورهاست. او زیر این همه فشار چه می‌تواند برای ما انجام بدهد.

آیا با سیاست‌ها و روش‌های آقای عرفات موافقید؟

من از ایشان راضی نیستم اما اگر بتواند یک وجب از خاکمان را هم بازپس بگیرد، بهتر از هیچ است.

وقتی می‌خواهم خداحافظی کنم، دستم را محکم می‌گیرد و می‌گوید:

«در روزنامه‌تان بنویس! فلسطین متعلق به همه کشورهای عربی- اسلامی است و نه فقط متعلق به فلسطینی‌ها بنویس! اگر همه کشورهای عربی- اسلامی به ما کمک کنند، فلسطین آزاد می‌شود.»

کمی آن سوتر نیز یک خانواده فلسطینی جلوی خانه کوچکشان روی صندلی نشسته‌اند؛ پدر، مادر و دخترها.
از کنارشان که می‌گذرم، ابوماهر سلام و احوالپرسی گرمی با آن‌ها می‌کند، به نظر می‌رسد دوستی صمیمانه‌ای با پدر خانواده دارد. آن‌ها توجه چندانی به من ندارند، اما تا ابوماهر در معرفی من می‌گوید:«ایرانی است» خانم خانه و دخترها با مهربانی زیاد از من می‌خواهند که برای چند دقیقه‌ای هم که شده در کنارشان بنشینم.

خانم خانه می‌گوید:

«مگر می‌شود یک ایرانی به صبرا و شتیلا بیاید و ما او را میهمان نکنیم. اگر به خاطر شرایط بد مالی‌مان نمی‌توانیم تو را به یک ضیافت مفصل دعوت کنیم، لااقل به یک لیوان چای یا قهوه که می‌توانیم میهمانت کنیم.»

و بعد دختر جوان خانواده از من می‌پرسد:

«چای می‌خوری یا قهوه؟»

وقتی فوری می‌گویم: «چای»، همه‌شان لبخند می‌زنند و می‌گویند: «شنیده بودیم که ایرانی‌ها چای را خیلی دوست دارند.»

مشغول صحبت با این خانواده مهربان فلسطینی هستم که سه دختر جوان از راه می‌رسند و بی‌اعتنا به همه ما به طرف در ورودی خانه می‌روند. به گونه‌ای رفتار می‌کنند که انگار از این عصرنشینی‌های هر روزه خسته شده‌اند.
پدر می‌گوید: این هم سه تا دیگر از دخترهایم.»

و رو به دخترهایش می‌گوید: این خانم از ایران آمده و روزنامه‌نگار است.

دخترها با شنیدن نام «ایران» خنده تمام پهنای صورتشان را می‌پوشاند و می‌پرسند: واقعا؟… و رو به من خوشامد می‌گویند. آن هم نه یک بار که چندین بار… و بعد هم در کنارم می‌نشینند.

در این چند روز فهمیده‌ام که فلسطینی‌ها با شنیدن نام ایران شادمان می‌شوند و ایرانی‌ها را خیلی دوست دارند.
دخترها با لحن صمیمانه‌ای از خود، زندگی و تحصیلاتشان برایم حرف می‌زنند و در آخر هم می‌گویند:«ما ۱۲ خواهر و برادر هستیم که همه با هم در این خانه کوچک زندگی می‌کنیم.»

دانش آموختگان این آلونک‌ها!

یکی از مسایلی که در این چند روز بارها توجهم را به خود جلب کرده، این است که اغلب نوجوانان و جوانان فلسطینی زبان انگلیسی را به راحتی صحبت می‌کنند.

جالب‌تر اینکه در میان فلسطینی‌ها آواره تعداد زیادی دانش‌آموخته رشته‌های مختلف دانشگاهی وجود دارد. تحصیلکرده‌هایی که از همین آلونک‌ها برخاسته‌اند.

گفته می‌شود فلسطینی‌ها در میان کشورهای عربی بیشترین تحصیلکرده‌های دانشگاهی را دارند.

یک پزشک فلسطینی ضمن تایید این موضوع می‌گوید:«اما وضع دارد کم‌کم تغییر می‌‌کند، حالا دیگر کمتر کشوری به دانشجویان فلسطینی بورس تحصیلی می‌دهد. اما قبلا کشورهای زیادی به ویژه شوروی سابق و دیگر کشورهای سوسیالیستی دانشجویان فلسطینی را بورسیه می‌کردند. من و همه خواهران و برادرانم پزشک و یا مهندس هستیم. پدرم وقتی هفت ساله بودم، فوت کرد و مادرم هم درآمدی نداشت که بتواند خرج تحصیل من و خواهران و برادرانم را بدهد. بنابراین ما با کمک این بورسیه‌ها توانستیم تحصیل کنیم. بورسیه‌هایی که از طریق سازمان آزادیبخش فلسطین توزیع می‌شد. من در شوروی سابق درس خوانده‌ام و خواهران و برادرانم در سایر کشورهای سوسیالیستی. اما با تغییر نظام سیاسی در بلوک شرق بیشتر این بورس‌های تحصیلی قطع شد. در حال حاضر بالاترین تعداد بورس تحصیلی که در یک سال در اختیار سازمان آزادی‌بخش فلسطین قرار می‌گیرد، ۲۰ بورس است… وضع در لبنان هم برای تحصیل فلسطینی‌ها تغییر کرده است. تا سال گذشته همه فلسطینی‌های متقاضی تحصیل می‌توانستند با پرداخت شهریه ناچیزی در دانشگاه بیروت تحصیل کنند، اما دولت لبنان امسال قانونی را تصویب کرده که براساس آن در مجموع فقط ۲۰۰فلسطینی در دانشگاه‌های لبنان می‌توانند مشغول به تحصیل شوند این رقم نسبت به تعداد جوانان فلسطینی آماده ورود به دانشگاه واقعا ناچیز است.»

عصام، جوان فلسطینی می‌گوید:

می‌بیند! کشورهای عربی که ادعای حمایت از فلسطین را دارند، حتی جوانانش را از تحصیل محروم می‌کنند.
دکتر فضی‌خالد، زن ۳۵ ساله فلسطینی می‌گوید:

به نظر من کشورهای عربی دارند با فلسطینی‌ها می‌جنگند و تصویب مقررات خیلی سخت برای تحصیل جوانان فلسطین یکی از ابزارهای این جنگ است.

***

ابوماهر می‌پرسد: دوست داری با یک خانواده فلسطینی در خانه‌شان دیدار و گفت‌وگو کنی.

پاسخ می‌دهم: بله آقای ابوماهر! خیلی هم خوشحال می‌شوم.

بعد هم می‌گویم:

«راستی! شما چه قدر پیشنهادهای خوبی می‌دهید.»

پیرمرد هیچ نمی‌گوید، فقط لبخند مهربانانه‌ای می‌زند و به راه می‌افتد.

کوچه‌های تنگ، کج و ناهموار را در «صبرا» یکی پس از دیگری به دنبال ابوماهر طی می‌کنم.

جلوی یک در توقف می‌کند و می‌گوید:

همین جاست، خانواده خیلی خوبی هستند.

… در خانه کوچک «ابونادر» که از دوستان نزدیک ابوماهر است، هستیم.

همسر ابونادر با مهربانی و خوشرویی از خودش برای من حرف می‌زند. او هنوز خاطره تلخ فاجعه تل‌زعتر را فراموش نکرده است. خاطره روزی را که اسراییلی‌ها به تل‌زعتر هجوم آوردند و فلسطینی‌ها را قتل‌عام کردند. او که در آن روز دختر نوجوانی بیش نبود، به شدت مجروح شد.

همسر ابونادر مثل همه آوارگان فلسطینی‌ ماجراهای تلخ زیادی برای تعریف کردن دارد. او یکریز لبخند می‌زند، حتی وقتی می‌خواهد شرح مصیبت‌هایی را که بر او رفته، بازگوکند، هم لبخند می‌زند.

ابونادر با هیجان زیاد درباره آرمان‌های فلسطینی برای من صحبت می‌کند.

«من با هر گونه مذاکره با اسراییل مخالفم. آیا از کسیکه خانه ما را به زور غصب کرده، خواهشم کنیم که بخشی از سرزمین خودمان را به ما بازگرداند. نه! چنین چیزی اصلا برای ما فلسطینی‌ها قابل قبول نیست. همه ما از فرزند یکساله تا پیرمرد صدساله می‌دانیم که آن‌ها فلسطین را به زور از ما گرفته‌اند.»

پسر بزرگ ابونادر که ۲۰سال دارد با همسر ۱۸ساله‌اش در همین خانه زندگی می‌کند، آن‌ها چند ماه بیشتر نیست که با هم ازدواج کرده‌اند.

ابونادر می‌گوید:«دخترم لیلی هم به زودی عروس می‌شود و به آلمان می‌رود. همسرش یک فلسطینی مقیم آلمان است.»

به چهره شرقی و زیبای لیلی نگاه می‌کنم که لبخند گرمی روی لبش نشسته است.

می‌پرسم: آیا خوشحالی که از یک اردوگاه در بیروت به کشوری پیشرفته مثل آلمان می‌روی تا در آنجا زندگی کنی؟
سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:

نه! چه فرقی می‌کند. وقتی در کشور خودت نیستی و آواره‌ای، چه فرقی می‌کند که در کجا زندگی کنی. هرجا که باشی آواره و غریبه‌ای.

***

وقتی می‌خواهم از اردوگاه «صبرا» خارج شوم یک نوجوان فلسطینی جلو می‌آید و یک جا کلیدی کوچک را به طرفم می‌گیرد و می‌گوید:

«این برای شماست… به عنوان یک یادگاری کوچک نگهش دارید.»

به جای کلیدی فلزی نگاه می‌کنم، به شکل یک دست است که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بلند کرده است، روی دست هم پرچم فلسطین نقاشی شده است.

به نوجوان فلسطینی می‌گویم: «خیلی قشنگ است، حتما به یادگار از صبرا و شتیلا نگهش می‌دارم.»

***

هوا تاریک است که به مدخل ورودی اردوگاه می‌رسم، پلیس‌های لبنانی همچنان جلوی اردوگاه قدم می‌زنند. ابوماهر، پیرمرد فلسطینی موقع خداحافظی می‌گوید:«باز هم به ما سر بزن… دعوت خانواده ابونادر را هم برای شام شنبه شب فراموش نکن.»

می‌گویم:‌«نمی‌دانم ابوماهر عزیز! نمی‌دانم که می‌توانم بیایم یانه، یعنی اصلا نمی‌دانم تا آن موقع در بیروت هستم یا نه.»

می‌گوید:«سعی کن که حتما بیایی… همسر و دختران ابونادر خیلی خوشحال می‌شوند که میهمانشان باشی.»

و بعد صبر می‌کند تا سوار تاکسی بشوم و آنقدر منتظر می‌ماند تا تاکسی کاملا از اردوگاه دور می‌شود.»

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن