من خانه‌ام را در ایران می‌خواهم، گزارش ژیلا بنی‌یعقوب از زنان ایرانی با همسران افغانی در افغانستان

سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
» دیگر نوشته های ژیلا بنی یعقوب

زنان ایرانی در هرات در شرایط کاملا نا مناسب زندگی، و با فقر و مشکلات شدید اقتصادی دست و پنجه نرم می‌کنند. اغلب آن ها هیچ اطلاعی از حقوق خود ندارند و در صورت مراجعه به دادگاه‌های هرات نیز مورد حمایت‌های قانونی قرار نمی‌گیرند. با بسیاری از این زنان ایرانی ساعت ها به گفتگو نشستم و زندگی شان را از نزدیک دیدم، حاصل این دیده ها و شنیده ها را می‌خوانید

تبلیغات خبرنامه گویا

آمار دقیقی از زنان ایرانی که با همسران افغانی خود در هرات زندگی می‌کنند وجود ندارد. مسولان کنسولگری ایران در هرات تاکنون توانسته‌اند بیش از ۳۰۰ نفر از این زنان را شناسایی کنند، اما می‌گویند که تعدادشان خیلی بیشتر از این هاست.
بسیاری از این زنان به اجبار پدران‌شان به همسری مردان افغانی در آمده‌اند. بعضی از این پدران به خاطر فقر شدید در واقع دختران ‌شان را در مقابل مبلغ ناچیزی به مردان افغانی فروخته‌اند. بعضی از این دختران متعلق به خانواده‌های پر جمعیت هستند و پدران‌شان به خاطر مشکلات اقتصادی و تنها با انگیزه کم کردن نانخورهای خانواده، آنها را به مردان افغانی شوهر داده‌اند.

البته از نظر دورنماند که در میان این زنان کسانی نیز هستند،که با عشق و علاقه فراوان و علی رغم میل خانواده با این مردان ازدواج کرده و به هرات آمده‌اند .

زنان ایرانی در هرات در شرایط کاملا نا مناسب زندگی، و با فقر ومشکلات شدید اقتصادی دست و پنجه نرم می‌کنند. اغلب آنها هیچ اطلاعی از حقوق خود ندارند، و در صورت مراجعه به دادگاه‌های هرات نیز مورد حمایت‌های قانونی قرار نمی‌گیرند.

در سفری که اواخر زمستان سال گذشته به هرات داشتم، با بسیاری از این زنان ایرانی ساعت ها به گفتگو نشستم و زندگی شان را از نزدیک دیدم، حاصل این دیده ها و شنیده ها را می‌خوانید:

الهه بریده بریده حرف می زند، انگار که سعی می کند، جلوی ترکیدن بغضش را بگیرد که مکث هایش اینقدر طولانی است: “عشق فقط می تواند یک ماه تو را اینجا نگه دارد، خیلی که عاشق باشی، شاید یک سال دوام بیاوری. اما من سه سال است که آمده ام هرات. می فهمی چه می گویم! سه سال! انگار که صد سال گذشته است این سه سال بر من. طاقتم تمام شده است و نمی خواهم حتی یک روز دیگر اینجا بمانم…”

برقع آبی رنگش را جوری روی سرش جابه جا می کند که می توانی گردی صورتش راببینی. چهره گندمگون و رنگ پریده اش در میان سرمه‌ای تند مقنعه اش، غمگین تر به نظر می رسد. قطره های درشت اشک تند تند روی صورتش می دود. هق هق گریه نمی گذارد کلماتش را به خوبی بشنوی.

همین که می خواهم آرام اش کنم و بگویم گریه نکن، پشیمان می شوم حرفم را می خورم، به جایش می گویم: “الهه جان ! خوب که گریه هایت را کردی با هم حرف می زنیم، مجبور نیستی همین حالا همه حرف هایت را بزنی”
اما می خواهد حرف بزند:” خسته ام، خسته ام از این همه مصیبت. خسته ام از خودم، از زندگی ام. خانم! من سه سال است که با کسی درد دل نکرده ام. سه سال است که با مادرم حتی تلفنی هم حرف نزده ام….”

یک نمونه:الهه

الهه، دختر اهل خراسان فقط ۱۶سال داشت که سه سال پیش در شهرستان مشهد عاشق یک پسر هفده ساله افغانی شد. پدر و مادرش هر دو با ازدواج آنها مخالف بودند. اما الهه عاشق در دل به حرف های پدر که می گفت ” دخترم، تاب زندگی در افغانستان رانمی آوری “، می خندید.

همین که ازدواج کردیم، خانواده ام با ما قطع رابطه کردند، و من هم بی آن که به آنها خبر بدهم، همراه همسرم و خانواده اش به هرات آمدم. فقط شش ماه اول از زندگی ام رضایت داشتم، آنقدر عاشق بودم که فلاکت زندگی ام را در افغانستان نمی دیدم.

به قول خودش شش ماه اول که تمام شد، تازه فهمید که نه آب آشامیدنی سالم دارند، نه برق، نه بهداشت و نه حتی غذای کافی برای خوردن. الهه مدت هاست که تصمیم گرفته به ایران باز گردد، به قول خودش بدون شوهر و یا با شوهر هرجور شده باز می گردد. پاسپورت ندارد و چون بی خبر از خانواده از ایران خارج شده، حتی نتوانسته شناسنامه اش را از خانه پدری بردارد. چند بار به کنسولگری ایران در هرات رفته است و هربار در آن جا به او گفته اند: “شناسنامه هم که نداری! حالا ما چطور می توانیم به تو پاسپورت و یا حتی برگه عبور بدهیم.”

آنها به او پیشنهاد دادند که به خانواده اش در مشهد تلفن بزند تا لااقل مدارکش همچون فتوکپی شناسنامه اش را برای آنها فاکس کنند تا بر اساس آن به او برگه عبور بدهند. الهه انگار وحشت دارد از تلفن زدن به خانواده اش که می گوید: ” بعد از سه سال که بی خبر آنها را گذاشتم و آمدم اینجا، با چه رویی به مادر بیچاره ام تلفن بزنم. خدایا! در این سه سال بر مادرم چه رفته است.” دلهره در صدایش موج می زند:” اصلاً من از کجا بدانم که مادرم الان در چه وضعی است؟ سالم است یا خدای نا کرده…” و لبش را می گزد و دوباره گریه امانش را می برد.

می گویم: الهه! من به جای تو بودم حتماً زنگ می زدم. هم صدای مادر را می شنوی و هم شاید مشکلت را حل کنند. برقع آبی را دوباره روی سرش جابه جا می کند و مستقیم توی چشمهایم نگاه می کند.

نمونه دوم:شعله

محله جبرئیل هم مثل بیشتر خیابان های هرات آسفالت نیست. برف و باران این چند روزه، نابسامانی خیابان ها و کوچه را بیشتر و رفت و آمد را دشوارتر از پیش کرده است.
من به دنبال منزل” شعله ضروری” می گردم. زنی از اهالی شهر ری که با همسر افغانی اش بیش از هفت سال است که در هرات زندگی می کند. راستی که چه سخت است پیدا کردن یک نشانی در این شهر. اصلاً اگر چیزی به نام نشانی در این شهر وجود داشته باشد. خیابان ها و کوچه ها در اینجا نامی ندارند؛ همچنان که خانه ها شماره‌ای.

آنچه به عنوان آدرس به من گفته اند، همین است: محله جبرئیل، پشت حمام. راه که افتادم، تصور می کردم، پشت حمام فقط یک خانه چسبیده به آن وجود دارد که شعله با خانواده اش در آن زندگی می کند. اما حالا می بینم پشت حمام یعنی دهها کوچه باریک و تو در تو با صدها خانه و من باید در یکی از این کوچه ها شعله را پیدا کنم، چاره ای نیست. در این شهر هر کس که می خواهد آدرس خانه ای را پیدا کند، باید مشخصات ساکن آن خانه را بدهد.

و برای پیدا کردن شعله از ده ها نفریک سئوال مشترک می پرسم: ” می بخشید، شما می توانید به من بگوئید شعله ‌خانم در کدام یکی از این کوچه ها زندگی می کند، با تعجب که نگاه می کنند. می گویم” همان خانم ایرانی که شوهر و چهار بچه دارد.” کوچه را که پیدا می کنم، نوبت پرسش بعدی است: ” شعله خانم در کدام یکی از این خانه هاست؟”

خوبی محله های هرات این است که تقریباً همه یکدیگر را می شناسند و همین باعث می شود که بالاخره خودم را به خانه شعله برسانم. سوز سرما دست هایم را آنچنان بی حس کرده که به زحمت می توانم بندهای کفشم را باز کنم. وارد اتاق که می شوم، پاهایم یکهو خیس می شوند، روی پاشنه پاهایم می ایستم و به سقف نگاه می کنم:” شعله خانم! سقف اتاقتان چکه می کند؟”

می گوید: “چکه نه! زمین نم دارد، مثل دیوارها.” می گویم:”یعنی انقدر نم دارد که پاهایم را خیس کرد؟” سرش را که به نشانه تائید تکان می دهد، روی زیر انداز نازک اتاق دست می کشم. موکت قرمز رنگ و نخ نما شده، آنقدر نم دارد که به خیسی می زند. دست هایم یکهو انگار یخ می کنند. همانطور که پاهایم یکهو سرد شده بودند و سرما انگار مثل یک موج به تمام تنم می ریزد و تا استخوان هایم نفوذ می کند. ” شعله خانم! چقدر این اتاق سرد است، چطور این سرما را تحمل می کنید؟”

چراغ کوچکی را که کمی آنسوتر است، به طرفم هل می دهد و می گوید: “خودتان را گرم کنید.” درهمان حال که می گویم منظورم این نبود، خودم را به چراغ نزدیک تر می کنم و دست هایم را روی حرارتش می گیرم. کمی که گرم می شوم می گویم: منظورم این بود که چطور تحمل می کنید این همه نمناکی و سرما را. با صدای گرفته اش می گوید: تحمل نکنیم، چه کنیم؟ تازه همین چراغ کوچک را تا چند ماه پیش نداشتیم و کارمندان ایرانی که اینجا کار می‌کنند ، برای‌مان آوردند.”

شعله با لهجه مردم هرات افغانستان برایم حرف می زند: “همسرم شاگرد مغازه قصابی پدرم بود. من راضی به ازدواج با او نبودم اما پدرم مجبورم کرد، می گفت: اما آدم خوبی است. راست می گفت اصلاً آدم بدی نیست و در این هفت سال اذیتم نکرده. اما من می خواستم در ایران زندگی کنم نه در هرات. هر جور که فکر کنید ایران هزار بار بهتر از افغانستان است. اینجا جای زندگی نیست. روزها که اصلاً برق نداریم. شب ها هم فقط دو سه ساعتی برق داریم، بین ساعت ۷ تا ۱۰ شب آب لوله کشی هم نداریم. با سطل از چاه توی حیاط آب می کشیم بالا. دکتر ها می گویند آب چاه بهداشتی نیست، اما ما که پول نداریم تا آب سالم از مغازه بخریم.”

شوهر شعله با یک چرخ دستی در خیابان های هرات میوه می فروشد، درآمد کمی دارد، آنقدر کم که یک سالی می شد که نه برنج خورده بودند و نه گوشت، تا اینکه گروهی از کارمندان ایرانی در هرات در یکی ازاعیاد مذهبی چند کیلو برنج، آرد، روغن و گوشت برای شان فرستادند. در آمدش انقدر کم است که در همه هفت سالی که به افغانستان آمده اند شعله فقط دوبار توانسته برای دیدار خانواده اش به شهرش ، ری، برود: “پدرم را سال ها ندیده بودم که مرد، وقتی هم مرد پول نداشتیم که لااقل برای مراسم کفن و دفنش به ایران بروم. وقتی چند سال بعد، خبر بیماری مادرم را شنیدم، ترسیدم این بار هم او را بی اینکه ببینم، از دست بدهم. مادرم از غم ندیدن من مریض شده بود. برای گرفتن ویزا باید چهل دلار به کنسولگری ایران می دادم، اما پول کافی نداشتم. وقتی مشکلم را به آنها گفتم، قبول کردند ۲۰ دلار به من تخفیف بدهند.”

” شعله! تو ایرانی هستی و برای رفتن به کشور خودت که به ویزا نیاز نداری؟” می خواهد پاسخم را بدهد که سرفه نمی گذارد، پشت سرهم سرفه می‌کند، سرفه های خشک که مدام به سراغش می آید. چند دقیقه ای که سرفه امانش می دهد، می گوید: “من خودم که پاسپورت ندارم. عکسم داخل پاسپورت شوهرم است، یعنی تابعیت افغانی دارم.” این بار می پرسم” چرا شعله؟ چرا خودت پاسپورت نداری؟ آن هم پاسپورت ایرانی ؟”

هاج و واج نگاهم می کند و می گوید:” شوهرم این کار را کرد. مگر فرقی هم می کند؟”

توی چشمهایش نگاه می کنم، می خواهم برایش بگویم که خیلی فرق می کند، می خواهم بگویم اگر پاسپورت ایرانی خودت را داشته باشی، هیچ فایده ای نداشته باشد، راحت تر می توانی به کشور خودت سفر کنی… اما وقتی می گوید که ” شوهرم دلش می خواهد عکسم توی پاسپورت خودش باشد و من نمی خواهم ناراحتش کنم.”

به جای هر حرف دیگری می گویم: “شعله جان ! چرا اینقدر سرفه می کنی؟” دوباره سرفه ای شدید می کند و بعد می گوید:” مدتهاست که مریضم، اما پول دکتر رفتن را ندارم.” وقتی می پرسم چرا نمی روی” کلینک ایرانی‌ها” که بیماران را به رایگان ویزیت می کند، می گوید که” چند بار رفته ام، اما فقط ویزیت مجانی است، هر بار برایم دارو نوشتند و من پول نداشتم داروها را از داروخانه بگیرم، حالا دیگر به کلینیک ایرانی ها هم نمی روم، چقدر نسخه بگیرم؟” راست می گوید. نسخه ای که به دارو تبدیل نشود، چه دردی را از او دوا می کند.

نمونه سوم: فوزیه

فوزیه پورعلی، زن ۳۵ ساله اهل مازندران را در مقابل کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در هرات دیدم. چند ماه است تعدادی از زنان ایرانی هر پنج شنبه به اینجا می آیند تا کمک هایی را که کنسولگری با کمک تعدادی از موسسه ها و تاجران ایرانی مستقر در هرات گرد آورده ، دریافت کنند. کمک هایی از قبیل ۲۰ لیتر نفت، چند کیلو آرد و برنج و گاهی هم کمی گوشت.

برقع فوزیه که کنار می رود تن پوش کهنه اش را می‌بینم که آنقدر نازک است که هیچ تناسبی با سرمای زمستان هرات ندارد و بعد چشمم به کفش های پاره اش می افتد، کفش که نه، چیزی مثل یک دمپایی پلاستیکی. انگشت پاهایش از سوز سرما سرخ شده. همانطور که دست هایش را با گوشه برقع می پوشاند تا از آن مانعی در برابر سرمای گزنده ساخته باشد، می گوید: “رنگم را ببین، حالم را نپرس.”

به چهره رنگ پریده و خسته اش نگاه می کنم که خیلی بیشتر از ۳۵سال می نمایاند و بعد به دستهای حنا بسته اش. که لبخند تلخی می زند و می گوید: “بعضی وقت ها دست هایم را حنامی بندم، هیچ دلخوشی ندارم در اینجا جزهمین حنا… ۱۶ سال است که در هرات زندگی می کنم و در همه این سال ها یک نفر هم به خانه ما میهمان نشده. نامادری ام مرا مجبور به این ازدواج کرد، چون می خواست از دستم راحت شود. ”

آهی می کشد: ” زندگی با نامادری که آن همه اذیتم می کرد، هزار بار بهتر بود از این زندگی، هر چه زخم زبان می‌زد لااقل شکمم سیر بود. اما حالا چه بسیار شب ها که من و چهار فرزندم سر گرسنه بر زمین می گذاریم، چه بسیار روزها که غذای اصلی امان فقط نان است ونان، کاش لااقل نان تازه ای گیرمان می آمد، نان خشک را توی چای می زنیم و به دندان می کشیم.”

کبرا زن ۳۱ ساله بابلی هم می‌گوید:” پدرم که مرد ، خانواده‌اش به زور مرا به یک مرد افغانی شوهر دادند و بعد از چند سال آمدیم هرات ، در ایران که بودیم یک چرخ دستی داشت و با آن سیب زمینی می‌فروخت . اینجا هم که آمدیم کارش همان بود تا اینکه فوت کرد و من و هفت بچه‌ام را بی سرپرست گذاشت .” دست‌هایش را جلوی صورتم می‌گیرد :” ببین چقدر خشک است . با همین دست‌ها که همیشه هم درد می‌کند در خانه‌های مردم لباس می‌شویم”.

لحظه‌ای مکث می‌کند و بعد می‌گوید : “خانم! ما همیشه صبحانه می‌خوریم . هم صبح ، هم ظهر و هم شب . غذای ما فقط شده نان خالی و چای . نه بخاری داریم و نه نفت . پسرها هیزم جمع می‌کنند ، توی منقل می‌ریزیم و کمی گرم می‌شویم . میوه ما فقط هویج و شلغم است.” این را که می‌گوید ، فوزیه به میان حرف‌هایش می‌دود که ” خوش به حالتان که وضعتان اینقدر خوب است ، ما سال هاست همان هویج و شلغم را هم نخورده ایم . ما بعضی از شبها همان نان خالی هم گیرمان نمی‌اید و سر گرسنه بر زمین می‌گذاریم چه برسد به هویج وشلغم .”

زهرا:نمونه دیگر

تازه رگبار تند باران تمام شده که به محله” پل رگینه” هرات می‌رسم . از اتومبیل که پیاده می‌شوم ، یک جوان افغانی مدتی با تعجب نگاهم می‌کند و بعد می‌گوید : کجا می‌خواهید بروید، در گل فرو می‌روید و یک قدم هم نمی‌توانید بردارید.”

می‌گویم:” مهم نیست ، حداکثر اینکه خودمان گلی می‌شویم و لباس‌هایمان کثیف .” می‌گوید :” نه! فقط این‌ها نیست .”

این بار سراغ زهرای ۲۵ ساله ، زن ایرانی و شوهر افغانی ۶۰ ساله‌اش را می‌گیرم. نشانی پیچ در پیچ چند خیابان و کوچه را می‌دهد و ما به راه می افتیم . خیابان‌ها و کوچه‌هایی که راه رفتن در آن اصلا ساده نیست . با هرقدم برداشتن مقدار زیادی گل و لای به کفش‌هایم می‌چسبد و در هر چند قدم هم به میزانش افزوده می‌شود.

… یکهو پاهایم به زمین می‌چسبد و هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم پایم را از زمین بلند کنم . دستم را محکم روی دیوار یکی از خانه‌ها می‌گذارم و با فشار زیاد سعی می‌کنم ، خودم را از این وضع نجات دهم . اما نمی‌توانم. پاهایم بدجوری در میان انبوه گل و لای محبوس شده … عاجزانه به اطراف نگاه می‌کنم شاید که کسی به کمکم بیاید. اما کسی حواسش به من نیست.

دوباره از دیوار کمک می‌گیرم و بالاخره یکی از پاهایم را به سختی از توی گل‌ها بیرون می‌کشم .آنقدر گل به کفش‌هایم چسبیده که چیزی از کفش‌هایم را نمی‌بینم. با هر مصیبتی آن یکی را هم بیرون می‌کشم. پاهایم دیگر محبوس نیست ، اما با این همه گل ولای ، کفشهایم آنقدر سنگین شده که به سختی می‌توانم قدم بردارم. چند نفر آن جلوتر توی گل فرو رفته‌اند.
صدای جوان افغانی توی مغزم می‌پیچد که” توی گل فرو می‌روید و نمی‌توانید قدم از قدم بردارید.” حالا معنای حرفش را می‌فهمم . من هیچ وقت تصوری از باتلاق گل نداشتم و چه ساده‌دلانه با او گفتم که مهم نیست . حداکثر لباس‌هایم گلی می‌شود.” به سختی گام بر می‌دارم . یک دستم را به دیوار گرفته‌ام و پاهایم را با زور زیاد و با چند کیلو گل با خودم می کشانم .

در همین محله زهرا ، اهل تربت جام مشهد را دیدم ، یازده ساله بود که پدرش او را به یک مرد ۴۷ ساله افغانی شوهر داد:” پدرم از بی پولی و فقر زیاد بود که این بلا را بر سر من آورد ، می‌خواست از نان خورهایش کم شود. من آنقدر کم سن وسال بودم که اصلا نمی‌فهمیدم شوهر یعنی چه ؟ پدرم هم هیچ سوالی نپرسید و من را به او داد. شوهرم هم در برابر ازدواج با من صد هزار تومان به پدرم داد. چند سال اول در همان تربت جام زندگی کردیم و الان ده سال است که به هرات آمده‌ایم.”

تربت جام کمی ان سوی مرز ایران است و فاصله زیادی با این شهر ندارد. اما زهرا در تمام ده سال گذشته فقط یک بار توانسته به زادگاهش سفر و دیداری با خانواده اش تازه کند:” نه پول کرایه ماشین دارم و نه پول گرفتن ویزا برای بچه‌ها . من حتی پولی ندارم که به مادر بیچاره‌ام تلفن بزنم . از آخرین باری که با مادرم تلفنی صحبت کرده‌ام چهار- پنج سال می‌گذرد.”

خانه کوچکشان عبارت از یک اتاق است ، با دیوارهایی کاه‌گلی . اتاقی که در ورودی ندارد و یک نایلون سفید که با چند میخ به دیوار کوبیده شده ، نقش در را بازی می‌کند. روی نمد پاره پاره‌ای که کف پوش اتاق است، جابجا می‌شوم. سرما آنقدر غیر قابل تحمل شده که خودکار را به سختی توی انگشت هایم نگه داشته‌ام. چرا در این خانه چیزی برای گرما بخشیدن وجود ندارد. نه یک بخاری و یا یک چراغ ؟ و نه حتی یک کرسی کوچک ذغالی؟

زهرا می‌گوید:” تا چند روز پیش وسط اتاق کرسی گذاشته بودیم. اما ذغال تمام شد و پول نداشتیم که دوباره ذغال بخریم . تازه‌گی‌ها کارمندان یک شرکت ایرانی یک چراغ والور کوچک به ما داده اند، اما نفت نداریم که روشنش کنیم.” می گویم:” زهرا ! چطور این سرما را طاقت می‌آورید؟ شب ها که هوا سردتر می‌شود، چه می‌کنید؟” می گوید:” پتو می‌اندازیم روی‌مان . هم شب و هم روز . پنج نفریم اما چهار تا پتو داریم . بیشتر شب‌ها تا صبح از سرما می‌لرزیم و خوابمان نمی‌برد.”

نوزاد چهار ماهه‌ زهرا گوشه اتاق افتاده و یکریز جیغ می‌زند. به چهره رنگ پریده نوزادش که نگاه می‌کنم، می‌گوید:” بیچاره از گرسنگی جیغ می‌زند. خودم که شیر ندارم یه او بدهم . همان چند روز اول بعد از زایمان، شیرم خشک شد. چیزی نمی‌خوردم که شیر داشته باشم . پولی هم در بساط نداریم که برایش شیر خشک بخرم . فقط چای و آب جوش به او می‌دهم . طفلک جان ندارد، ببین چقدر لاغر و زرد است.” بچه یک ریز از گرسنگی گریه می‌کند . مادر با نگرانی نگاهش می‌کند . همینطور پدر شصت ساله‌اش که خودش را دریک پتوی قهوه‌ای افغانی پیچانده.

وقتی از پیرمرد در باره شغلش می‌پرسم ، همسر ۲۵ ساله‌اش به جای او جواب می‌دهد: ” چه شغلی ؟ در هرات برای جوان‌ها کار پیدا نمی‌شود، چه برسد برای پیرمردهایی مثل او . رنگش را ببینید، از زور سرما حال ندارد از خانه بیرون برود. تمام پائیز و زمستان همینطور گوشه اتاق می‌نشیند. بهار و تابستان بعضی وقت‌ها می‌رود کارگری.” صدای گریه نوزاد حالا دیگر قطع شده، آنقدر جیغ زد که از رمق افتاد. نفس‌هایش تند و بلند است . سینه‌اش خس خس می‌کند و بیمار و رنجور به نظر می‌آید.

می گویم: “زهرا ! بچه بیمار است. نه؟ هیچ وقت او را به پزشک نشان داده ‌ای؟” می‌گوید:” بله . تازه‌گی‌ها بردمش کلینیک ایرانی‌ها … و با عجله از زیر نمد نسخه‌ای را می‌کشد بیرون و به دستم می‌دهد :” این هم دواهایش. اما پول نداشتم که بخرم .”

مهری: نام مستعار

تعداد آنها که عاشق شدند و به میل خود با مردان افغانی ازدواج کردند، نسبت به آنها که به اجبار پدران و به خاطر مشکلات اقتصادی به همسری این مردان درآمدند، بسیار اندک است. یکی از این دختران عاشق یک دانشجوی ۲۰ ساله اصفهانی است که از من قول گرفت که به جای نام واقعی اش از نام مهری برای او در این گزارش استفاده کنم. مهری همزمان با تحصیل در دانشگاه آزاد، در یک کارگاه تولیدی لباس نیز کار می کرد. صاحبان کارگاه دو برادر افغانی بودند. یکی از برادرها که ۲۸ سال داشت، خیاطی را خیلی خوب به او آموخت.

خودش در این باره می گوید:” شش ماهه مرا تبدیل به یک خیاط حرفه ای کرد و خیلی زود تبدیل به همکارانی خوب و با پشتکار برای هم شدیم. در همین همکاری بود که کم کم به هم علاقه مند شدیم. بیش از هر چیز شیفته صداقتش شدم، صداقت خودش و خانواده اش. خانواده ای که خیلی زود مرا برای پسرشان خواستگاری کردند.” مهری با ترس زیاد موضوع این خواستگاری را با خانواده اش مطرح کرد: “برادر بزرگم همین که این موضوع را شنید، یک قمه بزرگ برداشت و تهدید کرد که هم مرا می کشد و هم او را. برادر دیگرم هم چاقوی بزرگی از آشپزخانه برداشت و می خواست مرا بکشد. پدرم چاقو و قمه برنداشت، اما با فریادی به من گفت که اگر با یک افغانی ازدواج کنم برای همیشه طردم می کند و هیچ وقت حاضر نخواهد شد حتی اسمم را بشنود. ”

تهدیدها موثر نیفتاد و عشق کار خودش را کرد و مهری پنهانی با محمد، جوان اهل هرات، پیمان زناشویی بست: “عقد شرعی کردیم و به افغانستان آمدیم. به هرات که رسیدیم، به مادرم تلفن زدم و گفتم دنبالم نگردید، من ازدواج کرده ام و حالا سر خانه و زندگی خودم هستم. هم زندگی ام خوب است، هم همسرم و خانواده اش.” مادرش پشت تلفن به گریه افتاده بود که: “مهری، تو رو به خدا برگرد ایران. بیشتر از این لجبازی نکن.”
مهری هم با گریه گفته بود:” اگر برگردیم ایران برادرهایم هم مرا می کشند، هم محمد را.”
مهری هنوز هم از اینکه با یک مرد افغانی ازدواج کرده، اصلاً پشیمان نیست. اما همه پشیمانی اش از این است که به افغانستان آمده اند. به قول خودش از ترس جان شوهرش به این مهاجرت تن داد:” شاید بهتر بود به جای مهاجرت به افغانستان به یکی از شهرهای دور افتاده ایران می رفتیم. برادرهایم که نمی توانستند وجب به وجب ایران را برای یافتن ما جستجو کنند. اما من خیلی ترسیده بودم و همین ترس هم من و همسرم را آواره کرد و هم خانواده اش را. آن بیچاره ها بیشتر از ۲۰ سال بود که در ایران زندگی می کردند، زندگی و در آمدشان هم بد نبود، اما حالا اینجا خیلی از روزها معطل یک تکه نان هستند. حالا دیگر به خانواده همسرم ویزای ایران را نمی دهند، یعنی به هیچ خانواده افغانی به این راحتی ها ویزا نمی دهند. مسئولان کنسولگری ایران گفته اند تنها به همسرم آن هم بخاطر من که ایرانی ام، یک ویزای شش ماهه می دهند.”

هوا رو به تاریکی می رود و من به سختی می توانم کاغذم و آنچه را رویش می‌نویسم ، ببینم. خانه ای که مهری با شوهر و ۱۱ نفر از اعضای خانواده او در آن زندگی می کنند، همچون بسیاری از خانه های هرات، برق ندارد و تنها روشنایی اتاق، شعله های آبی یک چراغ گازی پیک نیکی است، چراغی که برای خوراک پزی از آن استفاده می‌کنند.

مادر شوهر مهری که به سختی می توانم چهره اش را ببینم، می گوید: “نفت و یا کپسول اضافی گاز نداریم که یک چراغ هم برای روشنایی استفاده کنیم. با شعله های چراغ می سازیم. روی همین چراغ هم غذا می پزیم، هم از گرمایش استفاده می کنیم و هم از روشنایی اش.”

با خودم می گویم: عجب گرمایی هم! انگار پیرزن می شنود که با مهربانی می گوید: می دانم! اتاق خیلی سرد است، همه بچه ها سرما خورده اند. مهری هم سرماخورده، نمی بینی چقدر سرفه می کند.” رو به مهری می گویم: “تو که هم خودت خیاط هستی و هم شوهرت، چرا اینجا، در هرات، مثل اصفهان، یک کارگاه تولیدی لباس دایر نمی کنید؟”

می گوید: ” ما با همین رویا به هرات آمده ایم، شوهرم و برادرش هشت چرخ صنعتی داشتند که به اینجا آوردیم. با خودمان می گفتیم خیاطی می کنیم و زندگی مان را می گذرانیم. اما همه اش فقط یک خواب و خیال بود که زود بر باد رفت. اینجا مردم پول ندارند که غذای کافی بخورند، چه برسد که لباس هم بخرند. جسته و گریخته برای همسایه ها خیاطی می کنم اما پولی که به عنوان مزد به من می دهند، خیلی ناچیز است، حق هم دارند. وقتی می بینم در چه فلاکتی زندگی می کنند، چگونه پول بیشتری از آنها طلب کنم؟”

مهری و خانواده اش در این هفت – هشت ماهی که به هرات آمده اند، آنقدر دچار بی پولی های شدید شدند که به ناچار چرخ خیاطی های شان را یکی پس از دیگری فروختند و حالا از آن هشت چرخ فقط یکی مانده که مهری گاهی با آن برای این و آن لباس می دوزد. مهری می گوید: زندگی در هرات برایم غیر قابل تحمل شده، اما هنوز هم می ترسم به ایران برگردم، می ترسم که برادرهایم، محمد را بکشند.

ادامه داستان

یک هفته بعد دوباره الهه را جلوی کنسولگری ایران می‌بینم. ذوق زده برگه عبورش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: “بالاخره گرفتم، همین امروز” دوباره مثل روز اولی که دیدمش، بغض می کند و بریده بریده حرف می زند:” از تلفن کنسولگری به مادرم در مشهد تلفن زدم، بعد از سه سال صدایش را می شنیدم، اما از زور گریه نمی توانستم حرف بزنم. هم من گریه می کردم و هم مادرم. یکی از کارمندان کنسولگری که دید هق هق گریه نمی گذارد حرف بزنم، گوشی را از دستم گرفت و از مادرم خواست که مدارک مورد نیاز را برای صدور برگه عبور برای آنها فاکس کند تا به من برگه عبور بدهند. مادرم هم خیلی زود مدارک را فرستاد.”

مرد جوانی که در کنارش ایستاده، می گوید: ” الهه ! تو که این همه صبر کردی، چند روز دیگر هم صبر کن” می گوید: “شوهرم است، من می‌خواهم همین امروز به مشهد بازگردم، اما او موافق نیست.” رو به شوهرش می‌گویم: “چرا نمی گذاری همین امروز برود؟ نگاهی به سرتا پای همسرش می اندازد و می‌گوید: “لباس ها و کفش های پاره اش را ببینید، نمی خواهم خانواده اش بعد از چند سال با این وضع ببینندش، اگر چند روز را هم تحمل کند، پولی قرض می کنم و با یک لباس آبرو مندانه راهی اش می کنم.”

اول قرار است، الهه به ایران برود، بعد هم همسرش: ” مسئولان کنسولگری به من قول داده اند به خاطر همسر ایرانی ام به من کمک کنند تا زودتر به ایران بروم.” دوباره رو به الهه می گوید: “خواهش می کنم سه – چهار روز دیگر هم صبر کن. ” الهه که پهنای صورتش را اشک پوشانده، می گوید: “لباس نو را می خواهم چکار؟ من خانه ام را در ایران می خواهم . فقط همین. ”

و همان روز می‌رود ایران.

[email protected]

این مطلب پیش از این در روزنامه اینترنتی روز (Roozonline)منتشر شده است)

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن