امشب شب شعر است، از جنگ و سیاست حرف نزنیم، به یاد احمد شاه مسعود

ژیلا بنی یعقوب

کاکا تاج‌الدین، همرزم و پدر همسر احمدشاه مسعود در خانه‌اش در “پنجشیر” با صدای لرزان از چگونگی شهادت مسعود برایم حرف می‌‌زند:
“احمدشاه مسعود بعداز انجام چندین ملاقات در دوشنبه، پایتخت تاجیکستان، به” خواجه بهاءالدین” بازگشت و به فرمانده‌هانش دستور داد تا گردهم آیند تا درباره حمله مجدد بحث و گفت‌وگو کنند. جلسه تا ساعت ۱۰ شب ادامه پیدا کرد. بعداز رفتن فرمانده‌هان گفت‌وگویش را با دو تن از همکاران نزدیکش”سیدنورالله عماد” و مسعود خلیلی ادامه داد.”

عماد بعدها برای کاکا تاج‌الدین تعریف کرد که مسعود همان شب(شب از قبل انفجار) به آنها گفته بود “امشب، شب شعر است، بیایید درباره جنگ و سیاست حرف نزنیم و فقط غزل‌های حافظ را بخوانیم و درباره آن صحبت کنیم.”
جلسه شعرخوانی مسعود با دوستانش آن شب تا ساعت دوونیم بامداد ادامه پیدا کرد. احمدشاه مسعود از مسعود خلیلی خواسته بود تا این غزل حافظ را چندبار با صدای بلند بخواند:

حجاب چهره‌ جان می‌‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای من خوش الحا نیست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم

دریغ و درد که غافل زکار خویشتنم

و …

کاکا تاج‌الدین که بغض راه گلویش را بسته است، منقطع و بریده‌بریده برایم حرف می‌‌زند:

“تروریست‌های عرب که خود را خبرنگار معرفی کرده بودند از نه روز قبل در انتظار مصاحبه با آمرصاحب ]مسعود[ بودند. ظهر روز یکشنبه ۱۸ سنبله محمدعاصم سهیل، (یکی از مسؤولان امنیتی) از آمر صاحب درخواست کرد یا با این دو عرب مصاحبه و یا اجازه بدهد آنها را مرخص کند.
مسعود در پاسخ گفته بود که با آنها مصاحبه می‌‌کند و قرار ملاقات در یکی از مهمانخانه‌‌ها که در کنار ساختمان نمایندگی وزارت خارجه قرارداشت، گذاشته شد. ساعت ملاقات ۱۲و۳۰ دقیقه ظهر تعیین شد.
در اتاقی که قرار بود مصاحبه انجام شود، آمر صاحب در بالای اتاق و مسعود خلیلی در سمت راست و یکی از تروریست‌‌ها که در نقش مصاحبه‌کننده بود در سمت چپ او نشستند. عرب دوم که قرار بود فیلمبرداری کند، به آماده‌کردن دوربین خود پرداخت. کارهایش به یک فیلمبردار شباهت نداشت و به هنگام آماده‌کردن وسایلش سروصدای زیادی ایجاد کرد که مسعود پرسیده بود: “این عرب چه دارد که اینقدر سروصدا می‌‌کند.”

اولین سؤال پرسیده شد، مسعود خلیلی سؤال را ترجمه کرد و هنوز مسعود پاسخش را نداده بود که نورشدیدی از دوربین بیرون جهید و به‌دنبال آن انفجار اتفاق افتاد و همه جا را آتش پوشاند.

دو تن از محافظان به داخل اتاق دویدند و در میان دود آتش فقط این جمله را از مسعود شنیدند:
“مرا بلند کنید”

محافظان او را روی دست از اتاق بیرون آوردند و بلافاصله توسط هلی‌کوپتر به بیمارستان فرخار انتقال یافت. ولی در حین انتقال کار از کار گذشته بود. مسعود به شهادت رسیده بود.
کاکا تاج‌الدین به عکس مسعود که به دیوار روبه‌رو نصب شده نگاه می‌‌کند و اشک از گوشه چشم‌هایش روی صورتش سر می‌‌خورد.
من به عکس نگاه می‌‌کنم. مسعود با همان کلاه پکول همیشگی‌اش و در کنار احمد پسرش.
کاکا تاج‌الدین بدون این که پلک بزند، همینطور خیره به عکس مسعود و نوه‌اش نگاه می‌‌کند … و بعداز چند دقیقه در حالی که با پشت دست اشکهایش را پاک می‌‌کند، لبخند می‌‌زند، شاید تأثیر خنده داماد و نوه‌اش باشد که انگار هر دو از توی عکس به او لبخند می‌‌زنند.

کاکا تاج‌الدین به یاد می‌‌آورد که” احمد ولی” برادر مسعود شهید یکبار از او خواسته بود تا اجازه بدهد احمد (پسر مسعود) را نزد خودش به لندن ببرد تا در آنجا تحصیل کند.

مسعود به سختی با پیشنهاد برادرش مخالفت کرده و به او گفته بود: “مگر پسر من با پسر دیگران چه فرقی دارد که آنها در داخل باشند و او به خارج برود؟”

با این همه مسعود علاقه زیادی به خانواده‌اش داشت. به پسرش احمد که می‌‌گفت دوست دارد رزمنده بشود. گفته بود: “نمی‌توانی اوقات زیادی در کنار خانواده باشی، منصرف شو.”

خطاب به دخترش هم که می‌‌گفت “دوست دارد خلبان بشود”، گفته بود “سقوط می‌‌کنی و خانواده‌ات داغدار می‌‌شوند، تو هم از این شغل منصرف شو.”

مسعود به فرزندانش می‌‌گفت: “حرفه‌ای را انتخاب کنید که بتوانید در بازسازی کشورتان سهیم باشید.”
کاکا تاج‌الدین می‌‌گوید:

“مسعود زندگی ساده‌ای داشت و این سادگی حتی در حرف زدن و نحوه نشستنش در جلسات هم مشخص بود. سالها خانه نداشت و در قرارگاه‌‌ها با مجاهدین زندگی می‌‌کرد. بعدها دو اتاق ساده را در خانه ویران پدرش آباد کرد که در یکی از آن اتاق‌‌ها خانواده‌اش زندگی می‌‌کردند و در دیگری مراجعان را می‌‌پذیرفت.”
در اواخر عمرش یک خانه جدید ساخت و همسرش از این که خانه شخصی دارند خیلی خوشحال بود.
یکبار یکی از دوستان ایرانی‌اش از او پرسید که آیا ساختن این خانه در نزد مردم سؤال ایجاد نمی‌کند که بسیاری از آنها شکم‌هایشان گرسنه است و شما برای خانواده‌تان خانه ساخته‌اید مسعود در جواب گفته بود:
“دلم نمی‌خواهد اولادهایم در خارج از افغانستان زندگی کنند، این خانه را برای آن ساخته‌ام که در همین‌جا زندگی کنند.”
کاکا تاج‌الدین، پدر همسر احمدشاه مسعود جوری درباره دامادش حرف می‌زند که گویی شاگردی درباره استادش.
کاکا حدود ۲۰ سال از مسعود بزرگتر بود اما این تفاوت سنی هرگز باعث آن نشد که در درستی دستوراتی که فرمانده مسعود به او می‌داد، تردید کند.

کاکا تاج‌الدین که در خانه‌اش در نزدیکی «تپه سریچه» با من حرف می‌زند، می‌گوید: «نخستین بار که مسعود را دیدم آن‌قدر جوان بود که هنوز ریش‌هایش درنیامده بود. خیلی جوان بود اما شناخت بسیار دقیقی از وضعیت ژئوپولتیکی دره پنجشیر داشت. مسعود در آن سال،۱۳۵۴ توانسته بود تمام دره پنجشیر را در طول یک روز از نیروهای خلقی و دولتی کمونیست‌‌ها پاکسازی کند.

کاکا تاج‌الدین یکی از نبردهای مجاهدین را با روس‌ها به یاد می‌‌آورد که از آن سوی کوهها گلوله‌ای به سوی فرمانده مسعود شلیک شد و او را بر زمین انداخت:

«آمر صاحب (مسعود) را روی کولم انداختم و چهل، پنجاه متر با خودم بردم. من که در دل امیدی به زنده ماندنش نداشتم، اشک می‌ریختم و او را روی دوش حمل می‌کردم که یکی از رزمندگان را دیدم که از روبه‌رو می‌آمد. او به من نهیب زد که چرا گریه می‌کنی؟… و بعد هم مسعود را از من گرفت و روی دوش خودش گذاشت… مسعود در همان وضع نامساعدی که داشت به من گفت تو برو جلو و ببین آیا نیروهای دولتی (کمونیست‌ها) پیشروی کرده‌اند یا نه. من شش عدد کلاشینکف را که از نیروهای خلقی غنیمت گرفته بود، با خود داشتم. مسعود همچنین به من گفت که یک‌ساعت و نیم در همین حوالی بایست و مرتب شلیک کن، تصور ما این بود چون دشمن می‌داند احمدشاه مسعود را زخمی کرده‌اند به دنبالش خواهند آمد تا او را اسیر کنند.

کاکا تاج‌الدین همان‌طور که فرمانده مسعود به او دستور داده بود آنجا ماند و گلوله‌های کلاشینکف را تا آخرین عدد شلیک کرد بعد به عقب برگشت و دوباره در کنار مسعود قرار گرفت: «یک پیرمرد شیروعسل آورد تا به آمر صاحب بدهد. پیرمرد برای اینکه خیال ما را راحت کند اول خودش از شیر و عسل خورد و بعد آن را به مسعود داد تا بخورد. وضع جسمی آمر صاحب اصلاً خوب نبود و هر لحظه هم بدتر می‌شد. یکی از دکترهای خلقی را که با کمونیست‌ها کار می‌کرد اما ارتباط خوبی با مسعود و مجاهدین داشت خبر کردیم. دکتر آمد و محل اصابت گلوله را جراحی و بعد هم پانسمان کرد…

ما به همراه آمرصاحب در همان وضع نامساعدی که داشت به مواضع قبلی‌مان که جلوتر بود بازگشتیم. حالا دیگر نیروهای خلقی خبردار شده بودند که فرمانده جبهه مجاهدین زخمی شده است و به همین خاطر حملات خود را گسترش دادند. چاره‌ای نبود جز عقب‌نشینی… ما به همراه دیگر مجاهدین عقب نشستیم و به دامنه کوه‌ها و دره‌ها پناه بردیم.»

کاکا تاج‌الدین به یاد می‌آورد که مسعود بعد از بهبودی‌اش به همه مردم پنجشیر این پیام را فرستاد که پس از این قصد ندارد با اتکا به مجاهدین نیمه وقت جنگ را ادامه بدهد. منظور مسعود از مجاهدین نیمه‌وقت نیروهای بومی بودند که بنا بر ضرورت اسلحه در دست می‌گرفتند و پس از پایان حمله به کار و زندگی عادی خود برمی‌گشتند. مسعود به مردم پنجشیر گفت که او به فدایی و مجاهد تمام وقت نیاز دارد تا بتواند نقشه‌های جنگی خود را اجرا کند. او این پیام را به همه مردم پنجشیر و روستاهای اطراف رساند و از آنها فدایی خواست.

کاکا تاج‌الدین در این باره می‌گوید: «آمر صاحب رؤسا و رهبران پنجشیر را به قرآن قسم می‌داد که این سخنان و همچنین پیمانی را که با او می‌بندند مخفی نگه دارند. آنها همچنین به مسعود قول دادند آذوقه و تدارکات لازم را در اختیار مجاهدین قرار بدهند. فدایی‌های مسعود در آغاز ۶۰ نفر بودند و او در آن زمان جنگ را به حال خود رها و آموزش فدایی‌ها را شروع کرد. هر روز تعداد فدایی‌های داوطلب که به مسعود می‌پیوستند بیشتر و بیشتر می‌شد تا اینکه او تصمیم گرفت دره پنجشیر را به ۲۲ قرارگاه تقسیم کند و در هر قرارگاه یک فرمانده به چهل نفر از نیروهای فدایی‌آموزش بدهد.

فرماند‌هانی که هر کدام پیش از این خود زیر نظر آمر صاحب تعلیم دیده بودند.
کاکا تاج‌الدین سپس از روزی برای من حرف می‌زند که «فدایی‌ها تعدادی اسیر از خلقی‌ها گرفته بودند و می‌خواستند آنها را بکشند. آمر صاحب به فدایی‌ها توپید و به آنها نهیب زد که «به چه حقی قصد کشتن آنها را داشتید؟». اکثر آن اسیران مجروح بودند و مسعود خودش به پانسمان زخم‌های آنها پرداخت و بعد هم آنها را راهی مواضع نیروهای خلقی کرد. چون ما امکانات و لوازم کافی را برای نگهداری از آنها در اختیار نداشتیم.»

ازدواج مسعود با دختر بادیگاردش

کاکا تاج‌الدین، عضو گارد شخصی احمدشاه مسعود، حرفهای شنیدنی و جالبی از ماجراهای مربوط به ازدواج دخترش با احمدشاه مسعود دارد:

«زمانی آمرصاحب از دخترم خواستگاری کرد که تبدیل به یکی از شخصیت‌های مهم افغانستان شده بود. پیش از آن بسیاری از سران قبایل، رؤسای مجاهدین، شخصیت‌های سیاسی وعلمای افغانستان برای او نامه فرستاده بودند که ما علاقه‌مندیم دخترمان را به کنیزی تو بدهیم و افتخار می‌کنیم که دختر ما را به همسری انتخاب کنی…»
به گفته کاکا تاج‌الدین صدها نفر در این باره برای مسعود نامه نوشتند، نامه‌هایی که هنوز موجود است و در آن اصرار کرده بودند دخترشان را به عقد آمرصاحب دربیاورند اما او با همه این پیشنهادها مخالفت می‌کرد.
کاکا تاج‌الدین که یکی از نخستین افرادی بود که به عنوان مجاهد تمام وقت به مسعود ملحق شده و از سال‌ها قبل به عنوان یکی از محافظانش در کنار او بود، هر وقت نامه‌ای در این باره می‌رسید، می‌گفت:

«آمرصاحب! چه نظری درباره پیشنهاد این فرد داری؟»

مسعود فقط سرش را پایین می‌انداخت و با حجب زیاد پاسخ می‌داد:

«حالا زمان این حرفها نیست»

هر بار نامه‌ای می‌رسید کاکا همان سؤال را تکرار می‌کرد و مسعود دوباره همان پاسخ کوتاه را می‌داد و نه چیزی بیشتر.

تا اینکه یک روز مسعود به یک نفر از بستگان کاکا تاج‌الدین گفت: «من علاقه‌مندم از دختر کاکا خواستگاری کنم، لطفاً با او در این باره صحبت کنید.»

آنها در پاسخ مسعود گفته بودند: «چرا خودت به کاکا نمی‌گویی؟ او که از نزدیک‌ترین همرزمان توست.»
مسعود خیلی خودمانی برای آنها توضیح داده بود که «من شرم دارم در این باره با کاکا صحبت کنم.»
از این زمان تا وقتی که این پیشنهاد با کاکا در میان گذاشته شد بیش از یکسال به طول انجامید و هر بار که مسعود آن شخص را می‌دید از او می‌پرسید:

«پس پاسخ درخواست من چه شد؟»

و آن فرد در جواب می‌گفت: من هم خجالت می کشم این موضوع را با کاکا در میان بگذارم. بهتر است شما خودتان که به او نزدیک‌ترید پیش‌قدم شوید.»
تا اینکه بالاخره یک روز مسعود موضوع را با چند نفر دیگر در میان گذاشت و آنها هم بعد از چند روز این دست و آن دست کردن این پیشنهاد را در منزل کاکا تاج‌الدین با او مطرح کردند.

کاکا از شنیدن این پیشنهاد آن‌قدر شگفت‌زده شده بود که تا چند روز هیچ پاسخی به این درخواست نداد و بعد از اینکه بارها موضوع را با خودش سبک و سنگین کرد،‌ نزد مسعود رفت و به او گفت:

“ا آمرصاحب! تو فرمانده فرماند‌هان ما، بزرگ بزرگان ما و رهبر ما هستی و حتماً باید از خانواده بزرگان افغان دختری را به همسری بگیری.»

مسعود گفته بود ازدواج و انتخاب همسر هیچ ربطی به رهبری و بزرگی و فرماندهی ندارد. این موضوعی است بین خودم و خدای خودم که تصمیم گرفته‌ام با دختر تو ازدواج کنم.

کاکا دوباره به مسعود گفته بود:

«آمرصاحب! این همه کاغذ از آدم‌های سرشناس به دست تو رسیده که با علاقه می‌خواستند دخترشان را به تو بدهند و تو هیچ‌کدام را قبول نکردی، حالا می‌خواهی با دختر من که یک مجاهد ساده هستم و محافظ تو،‌ ازدواج کنی؟»
مسعود دوباره گفته بود: «ازدواج ربطی به این مسائل ندارد، من علاقه‌مندم که با دختر تو ازدواج کنم. حالا قبول می‌کنی یا نه؟»

و کاکا این‌طور پاسخش را داده بود:

«حالا که شما این‌طور می‌خواهید، من در خدمت هستم و با افتخار هم دخترم را به تو می‌دهم.»
ازدواج مسعود با دختر کاکا تاج‌الدین بدون کوچکترین سروصدایی برگزار شد و فقط چند نفر از این ازدواج باخبر شدند. این ازدواج تا دو سال کاملاً مخفی نگه داشته شد.
می‌پرسم: «چرا؟ چرا این ازدواج را مخفی نگه داشتید؟ مگر چه ایرادی داشت مردم از آن باخبر می‌شدند؟»
می‌گوید: «به خاطر حفظ جان همسر مسعود این ازدواج را مخفی نگه داشتیم. اگر موضوع را مخفی نمی‌کردیم، ممکن بود خیلی زود نیروهای خلقی-دولتی زن او را به اسارت ببرند. گاه می‌شد که ماه‌ها همه مردان برای جنگ با روس‌ها و دولتی‌ها خانه و کاشانه‌شان را رها می‌کردند و به کوه‌ها می‌رفتند، در چنین شرایطی آنها اگر می‌دانستند چه کسی همسر مسعود است، می‌توانستند چند نفر را برای اسیر کردن او روانه کنند. در آن زمان چاره‌ای نبود جز این‌که به طور کلی این ازدواج را مخفی نگه داریم. بعد از اینکه روس‌ها و دولت کمونیستی به اندازه کافی ضعیف شدند و مجاهدین قوت و نیروی لازم را به دست آوردند و دیگر احتمال خطر وجود نداشت موضوع را علنی کردیم.»

پیام مسعود به دکتر نجیب

روزی که طالبان ابتدای دره پنجشیر را تصرف کردند، احمد شاه مسعود برای مجاهدین و اهالی پنجشیر سخنرانی پرشوری کرد و گفت: «حتی اگر به اندازه این کلاه که بر سر دارم، خاک کشورم در اختیارم باشد، می‌ایستم و از سرزمینم دفاع می‌کنم و نمی‌گذارم طالبان آن را بگیرند.»

مسعود بعد از گفتن این حرف‌ها کلاهش را از سر برداشت و بر زمین گذاشت و دیگر هیچ نگفت. همه سخنرانی مسعود همین بود. زن و مرد همه تحت‌تأثیر این حرف قرار گرفتند و به او گفتند: «وقتی تو که رهبر ما هستی حاضری تا این حد مقاومت کنی ما هم با تو پیمان می‌بندیم که تازنده‌ایم از وطنمان دفاع کنیم.»

مسعود هرگز در هیچ دانشکده نظامی تحصیل نکرد و هیچ‌گاه به صورت آکادمیک آموزش‌های نظامی را فرا نگرفت. به گفته همرزمانش « آنچه او را به فرماندهی لایق و توانا تبدیل کرد، تجربه عملی و حضور مستمر و مداومش در صحنه‌های نبرد بود؛ یعنی زمانی نزدیک به سی‌سال حضور در جبهه‌های جنگ.

کاکاتاج‌الدین در این باره می‌گوید: «مسعود در هر حمله‌ای که توسط روس‌ها انجام می‌شد، با دقت زیاد به مطالعه و بررسی تاکتیک‌های نظامی روس‌ها می‌پرداخت و از بدل همان تاکتیک‌ها در نبردهایش علیه روس‌ها بهره می‌برد. روس‌ها ۱۲ بار به دره پنجشیر حمله کردند و هر بار هم با یک تاکتیک ویژه. آمر صاحب هم با ۱۲ تاکتیک متفاوت پاسخ حملاتشان را داد آنها را وادار به شکست کرد و هرگز هم روس‌ها نتوانستند از دهانه دره پنجشیر جلوتر بیایند.»

مسعود از طریق ۲۲ قرارگاه که در سراسر دره پنجشیر ایجاد کرده بود، اطلاعات لازم را درباره میزان نیروها، تجهیزات و توانایی‌های دشمن کسب و بر اساس این اطلاعات، دستورات لازم را به فرماندهانش در این قرارگاه‌ها صادر می‌کرد.

تعدادی از فرماندهان مجاهدین در این باره می‌گویند: « آمر صاحب)مسعود(تاکتیک‌های نظامی‌اش را به گونه‌ای طراحی می‌کرد که حداقل تلفات را برای رزمندگانش به همراه داشته باشد. مجاهدین در سال‌های مبارزه با روس‌ها حداقل تلفات را داشتند.

آموزش‌های نظامی که از سوی مسعود برای مجاهدین طراحی شده بود، دو سطح متفاوت داشت. فرماندهان دسته‌ها و گروه‌ها شصت روز و مجاهدین عادی چهل روز تحت آموزش‌های سنگین و فشرده قرار می‌گرفتند.
مسعود تمام مجاهدین را فرد به فرد و به صورت مواجهه حضوری می‌شناخت و با آنها گفت‌و گو می‌کرد و حرف‌هایشان را می‌شنید.»

یک مجاهد در یکی از قرارگاه‌های پنجشیر به من می‌گوید: «من یک مجاهد معمولی بودم اما اجازه گفت‌و گو با آمر صاحب را داشتم. او با من و بقیه مجاهدین معمولی نیز ارتباط برقرار می‌کرد. با ما حرف می‌زد و حرف‌هایمان را می‌شنید. برخوردهای او با ما به گونه‌ای بود که می توانستیم بدون کوچکترین پرده‌پوشی و احترام‌های دست و پا گیر ظاهری با او ارتباط برقرار کنیم.»

مسعود همیشه به فرماندهان و رزمندگانش می‌گفت: «تا می‌توانید گلوله‌های کمتری شلیک کنید اما دقیق شلیک کنید.»
به گفته کاکاتاج‌الدین، یکی از نخستین محافظان مسعود، «آمر صاحب انتقاد پذیر بود و همه نوع انتقادی را با علاقه می‌شنید. هر وقت کسی در جمع به مسعود انتقاد می‌کرد، مورد تشویق او قرار می‌گرفت. مسعود معمولاً در حضور جمع به انتقادکننده می‌گفت: «چه خوب سخن گفتی. اینگونه سخن گفتن را ادامه بده. ان‌شاءالله به موقع از انتقاد تو استفاده خواهم کرد. مسعود با چنین برخوردی هم انتقادکننده را خوشحال می‌کرد و هم اجازه نمی‌داد باب انتقاد بسته شود.»

مسعود اگرچه به همه نیروهایش اعتماد داشت اما هرگز قبل از این که خودش تمام منطقه عملیاتی را از نزدیک مشاهده و تمام نقشه‌های حمله را به طور دقیق بررسی کند، اجازه شروع عملیات را نمی‌داد.
«بسم‌الله خان» یکی از فرماندهان ارشد مسعود و معاونان فعلی وزارت دفاع افغانستان در همین باره به من می‌گوید: پایین بودن میزان تلفات مجاهدین در زمان روس‌ها و حتی در زمان طالبان ناشی از این روحیه آمرصاحب بود که قبل از شروع هر عملیات نظامی از نزدیک، منطقه عملیاتی را مورد بازدید قرار می‌داد و پس از آن نظر تمام فرماندهان را می‌شنید و آنگاه دستور شروع عملیات را صادر می‌کرد.

پیامی برای دشمن دیروز

زمانی که طالبان به پشت دروازه‌های کابل رسیدند و این شهر در آستانه سقوط قرار گرفت، مسعود پیامی برای دکتر «نجیب» آخرین رئیس دولت کمونیستی افغانستان و دشمن دیروز که سال‌هابا او جنگیده بود و آن روزها در مقر سازمان ملل در کابل زندگی می‌کرد، فرستاد.

«ژنرال بسم‌الله خان» ماجرای این پیام را اینطور برای من تعریف می‌کند: «مسعود ژنرال فهیم را نزد دکتر نجیب‌الله فرستاد تا به او بگوید از دفتر سازمان ملل خارج شو و همراه ما به پنجشیر بیا، طالبان مثل ما نیستند که کاری به تو نداشته باشند. همراه ما بیا که طالبان پایبند قوانین بین‌المللی نیستند و ممکن است در همان دفتر سازمان ملل به تو آسیب برسانند.» ژنرال فهیم پیام مسعود را به نجیب رساند و به او گفت: «بیا با هم و به همراه آمر صاحب به پنجشیر برویم.»

نجیب که از پنج سال پیش به دفتر سازمان ملل متحد در کابل پناه برده بود، آن روز همراه فهیم نرفت اما به فهیم گفت: «سلام مرا به آمرصاحب برسان و بگو من به وطن‌پرستی و ملت‌دوستی تو ایمان دارم و فکر می‌کنم اگر در دفتر سازمان ملل باقی بمانم می‌توانم از طریق ارتباط برقرارکردن با نهادهای بین‌المللی، موضع تو را در برابر طالبان و تروریسم تقویت کنم.»

شاید نجیب به دیوارهای بلند و خاکستری دفتر سازمان ملل دلخوش کرده بود و می‌پنداشت این دیوارها هرگز اجازه نخواهد داد نیروهای طالبان وارد حریم این دفتر شوند و گزندی به او برسانند. اما طالبان او را در همین حیاط به قتل رساندند و حتی برادرش را نیز که برای باخبر شدن از وضع او آنجا رفته بود، اعدام کردند.

این مطلب نخستین بار شهریور سال ۱۳۸۳ در گویا نیوز منتشر شده است.

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours