بر “زیرآوارمانده “ها چه گذشت؟

ژیلا بنی‌یعقوب

روزنامه یاس نو ،۱۳۸۲

شاید می توانستیم خیلی ها را نجات بدهیم … خون خیلی از زیر خاک مانده ها بر گردن کسانی است که می توانستند کاری بکنند اما از روی بی برنامگی و بی تدبیری هیچ نکردند.

شب از نیمه گذشته بود که به بم رسیدم. پس از گذشت چند روز از وقوع زلزله حالا دیگر برق شهر وصل شده بود و خیابان‌ها نه فقط تاریک نبودند که از روشنایی مناسبی هم برخوردار بودند.

خیابان‌ها روشن بود اما من احساس “تاریکی” می‌کردم، “تاریکی مرگ”. روشنایی این تیرهای بلند چراغ برق چگونه می‌توانست تو را راضی کند، وقتی که می‌دانستی در هر کوچه و خیابان این شهر در زیر خروارها خاک هنوز آدم‌هایی خوابیده‌اند… انسان‌هایی که شاید بعضی از آنها هنوز زنده بودند و با مرگ مبارزه می‌کردند. انسان‌هایی که با گذشت هر ثانیه و دقیقه در زیر آوارهای سنگین خشتی و آهکی بیشتر احساس تنگی نفس می‌کردند و خود را به مرگ نزدیک‌تر می‌دیدند. راستی، در زیر آوارمانده‌ها در آن لحظه‌ها با خود چه می‌گفتند؟ با خدایشان چه می‌گفتند و از او چه می‌خواستند؟ من به همین راحتی این واژه‌ها را روی کاغذ می‌آورم و تو هم به همان راحتی آن را می‌خوانی، بدون اینکه هیچ کدام از من و تو بتوانیم بفهمیم که بر زنده‌مانده‌های زیر آن همه خاک چه گذشته است؟ من از کنار آنها عبور می‌کردم بدون اینکه بتوانم کاری برایشان انجام دهم. آه که چقدر سخت است وقتی می‌دانی در همین نزدیکی تو انسان‌هایی در زیر خاک برای زنده‌ماندن می‌جنگند و تو فقط از کنارشان عبور می‌کنی، حتی بدون اینکه حتی لحظه‌ای درنگ کنی. حتی وقتی می‌شنوی که بعد از گذشت چند روز هنوز کار آواربرداری در بعضی از محله‌های شهر آغاز نشده است، فقط آهی می‌کشی و می‌گویی: “چقدر وحشتناک!” و بعد می‌شنوی که “توان و امکاناتمان اگر بیشتر بود، آدم‌های بیشتری زنده می‌ماندند.” این بار هم فقط می‌گویی “چقدر حیف!” آدم‌هایی در زیر خاک در مبارزه‌ای نابرابر میان زندگی و مرگ تلاش می‌کنند تا روزنه‌ای هرچند کوچک برای بیشتر نفس کشیدن پیدا کنند، شاید که بالاخره کسی از راه برسد و خاک‌ها را از رویشان کنار بزند… و آن وقت تو فقط می‌توانی بگویی “چه وحشتناک! چقدر حیف!”

… من از کنار آوارها عبور می‌کردم و کم‌کم از زنده بودن خودم هم احساس شرم می‌کردم.

هم از کنار آوارها رد می‌شدم و هم از کنار چادرهای هلال‌احمر که زلزله‌زدگان بم در آن سرمای شب کویر داخل آن خوابیده بودند. خواب؟! از کدام خواب حرف می‌زنم؟ مگر می‌شود آدم از چند روز پیش تاکنون عزیزانش زیر خاک باشند و بتواند بخوابد؟ مادرت، پدرت، همسرت، فرزندت، خواهرت، برادرت زیر خاک خوابیده باشد و تو بتوانی روی زمین چشم روی هم بگذاری؟ عزیزانت زیر خاک و تو حتی ندانی کدام خاک؟ زیر آوار یا زیر خاک گورهای دسته‌جمعی؟ این تصورها و خواب، مگر اینها با هم جمع‌شدنی است؟

… و بعد هم به کمپ رسیدم، کمپ ویژه خبرنگاران، امدادگران هلال‌احمر، امدادگران خارجی و همه آنها که برای کمک‌رسانی به زلزله‌زدگان به بم آمده بودند. اردوگاهی با صدها چادر کوچک و بزرگ.

من به همراه همکارانم باید در یکی از همین چادرها شب را به صبح می‌رساندیم.

هوای چادر آنقدر سرد بود که من برای رسیدن صبح ثانیه‌شماری می‌کردم، شاید که درخشش خورشید گرمابخش این شهر بشود.
…و بعد از یک انتظار کشنده، طنین‌انداز شدن صدای اذان مؤذن‌زاده اردبیلی در کمپ، خبر از دمیدن صبح داد. با شنیدن نوای اذان انگار قلبم ذره‌ذره خالی می‌شد. حس عجیبی بود که هنوز هم نمی‌توانم نامی برایش بگذارم. انگار چیزی راه گلویم را بسته بود. به مردمی فکر می‌کردم که تا همین چند روز پیش در خانه آرام و گرم خود شب را به صبح می‌رساندند و حالا در این چادرها. چادری که برای من آنقدر سرد بود که تا صبح نتوانستم چشم روی هم بگذارم. توی چادر دو چراغ والور روشن بود و من با کاپشن زیر دو تا پتو تا صبح لرزیده بودم. من مجبور نبودم بیشتر از یکی ـ دو شب سرمای این چادر را تحمل کنم اما مردم بم که مجبورند روزها و ماه‌‌ها آن را تحمل کنند، چطور؟ دلم گرفته بود از فکر کردن به این سرما و مردمی که باید در این چادرها زمستان را به بهار برسانند.

دلم گرفته بود از آوارهایی که حالا در روشنایی صبح بهتر دیده می‌شد، دلم گرفته بود به خاطر شهری که روزی شیرین‌ترین خرماهای جهان را به سراسر ایران می‌فرستاد و حالا شهر آوارها و مردگان بود.

…و بعد هم نظم امدادگران خارجی که با لباس‌‌های همسان، در کنار سگ‌‌ها و بیل‌های مکانیکی‌شان ایستاده بودند تا برای عملیات کاوش، یافتن زنده‌ماندگان احتمالی و همینطور اجساد اعزام بشوند، دیدنی بود.

بعضی از گروه‌های خارجی مراسم صبحگاه خود را اجرا می‌کردند و روحانیون ایرانی نیز جلوی چادرهای خود به صف ایستاده و با صدای بلند «الله‌اکبر» می‌گفتند. یک گروه تایوانی نزدیک به یک ساعت بود که منتظر اتومبیل و راهنمای ایرانی بود و همینطور منتظر نقشه مکانی که باید برای کاوش به آنجا می‌رفتند.

تایوانی‌‌ها از این انتظار کلافه بودند و می‌گفتند: “ما برای نجات زیر آوارمانده‌‌ها به اینجا آمده‌ایم اما برخی بی‌برنامگی‌‌ها باعث تلف شدن وقت و انرژی ما شده است.”

یک تایوانی گفت:” ما در چندین زلزله بزرگ نیز به عنوان گروه کاوش حضور داشته و توانسته‌ایم بعد از هفت یا هشت روز افرادی را زنده از زیر آوار بیرون بکشیم. بنابراین امیدواریم افرادی را زنده از زیر آوار خارج کنیم.”
بالاخره یک اتومبیل برای انتقال آنها از راه رسید، البته بدون راهنما و مترجم!

***

ششمین روز از وقوع زلزله بم بود و من در خیابان‌های این شهر زیرورو شده راه می‌رفتم و فقط آوار می‌دیدم و آوار… و البته چادر هم زیاد بود. چادرهایی با آرم هلال احمر جمهوری اسلامی ایران که قدم به قدم برپا شده بود. هرجا که ویرانه‌ای بود، یک چادر هم در کنارش می‌دیدی.

یک امدادگر هلال احمر که از نیروهای داوطلب مردمی بود، حرص می‌خورد و می‌گفت: “به خدا وحشتناک است، وحشتناک… ببین چادرها کجا برپا شده‌اند، درست جلوی خانه‌های ویران و نیمه‌ویران، کنار دیوارهای متزلزل. آن هم در شرایطی که هر چند ساعت بر این شهر “پس‌لرزه”ای نازل می‌شود. این “پس‌لرزه”ها خیلی راحت می‌تواند این دیوارها را بلرزاند و ویران کند. وحشتناک است! وحشتناک! اگر این دیوارهای متزلزل روی چادرهای مردم فرو بریزد، چه؟ فاجعه مضاعف می‌شود، مضاعف. چادرها را مردم روزهای اول تحویل گرفتند و خودشان برپا کردند. آنها بلد نبودند چادر بزنند، حق هم داشتند، هرگز در زندگی‌شان این کار را نکرده بودند.”

امدادگر هنوز حرص می‌خورد و می‌گفت: “آدم‌های غیرماهر چادرها را برپا کرده‌اند و به همین دلیل هم کاملاً غیراستاندارد است و خطرناک.”

پرسیدم: “چرا نیروهای ماهر حاضر در منطقه چادرها را برپا نکردند و یا لااقل مردم را در نصب آن یاری ندادند.”
او با ناراحتی روزهای نخست فاجعه را به یادم آورد که نیروهای امدادگر که تعدادشان خیلی هم زیاد نبود، کارهای اضطراری و حیاتی‌تر داشتند، آنها در آن روزها باید مردم را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند و هیچ فرصتی برای نصب چادرها نداشتند.

چادرهای غیراستاندارد مشکلات دیگری هم به وجود آورده‌اند، اول اینکه خیلی خوب جلوی نفوذ سرما را نمی‌گیرند. بیشتر چادرها به جای اینکه در خلاف جهت باد نصب شوند، درست موافق جهت باد برپا شده‌اند.
شب که می‌شود، سرمای کویر استخوان را می‌سوزاند و بر پوست شلاق می‌زند. سرمای بی‌رحم کویر شب‌ها خیلی آسان راه به درون چادرهای مردم مصیبت‌زده بم پیدا می‌کند. چادرها آنقدر غیراصولی و بد نصب شده‌اند که هر کدام ده‌ها سوراخ و سنبه برای ورود این سرمای ناجوانمرد دارند.

مشکل دیگر چادرها پراکندگی آنهاست که کمک‌رسانی به مردم را سخت‌تر می‌کند.

“امدادگر” که در چند زلزله و سیل دیگر نیز به عنوان نیروی داوطلب حضور داشته، هرگز این همه پراکندگی را در محل اسکان مردم به یاد نمی‌آورد: “مردم باید در یک کمپ بزرگ اسکان داده شوند، در چادرهای استاندارد و به دور از خانه‌هایشان. در چنان حالتی امدادرسانی به آنها راحت ‌تر صورت خواهد گرفت، به عنوان مثال راحت‌تر می‌توان به آنها غذا رساند، همچنان که در صورت نیاز راحت‌تر می‌توان آنها را تحت پوشش دارو و درمان قرار داد.”

امدادگر که انگار چیز تازه‌ای را به یاد آورده بود، یکهو فریاد زد: “از همه بدتر اینکه بعضی از چادرها زیر تیرهای چراغ برق نصب شده‌اند. من هرگز و پیش از این در هیچ منطقه‌ای که دچار سیل و یا زلزله شده، چنین چیزی را ندیده بودم. چادر و تیر چراغ برق؟ مگر می‌شود؟! اگر این تیرها دچار نوسانات برق و یا آتش‌سوزی بشود چه؟ اگر این تیرهای بلند چوبی که اغلبشان به خاطر زلزله اکنون متزلزل و لرزان شده‌اند، روی این چادرها سقوط کند چه؟ می‌توانی حتی تصورش را هم بکنی؟.”

و من کمی آن سوتر حق را کاملاً به امدادگر جوان هلال احمر دادم، چرا که در یکی از میدان‌های بم با چشم‌های خودم یک تیر چراغ برق را دیدم که در بخش انتهایی خود ترک بزرگی برداشته و تا حدودی خم شده بود و کمی آن سوتر مردم بی‌توجه به آن در چادرهای خود نشسته بودند.

یک زن غربی که همان موقع از این میدان عبور می‌کرد، همین که چشمش به تیر متزلزل برق افتاد تا توانست از آن فاصله گرفت و با نگرانی به مردمی که بی‌توجه و بی‌خیال در اطراف تیر رفت و آمد می‌کردند تیر را نشان می‌داد و با جملات انگلیسی به آنها خطر را گوشزد می‌کرد. مردم که منظورش را خوب متوجه نمی‌شدند، هاج و واج نگاهش می‌کردند و زن هم که لابد از آرامش مردمی که چادرهایشان را زیر چنین تیر برقی برپا کرده بودند تعجب می‌کرد، با اضطراب زیاد تکرار می‌کرد: “خطرناک است، خیلی خطرناک! مراقب باشید.”
بعضی‌ها به تیر چراغ برق نگاهی انداختند، بعضی از عابران هم فقط با نیم‌نگاهی به حرف‌های زن واکنش نشان دادند. پلیس‌هایی هم که در میدان و در نزدیکی تیر برق بودند، حتی نیم‌نگاهی هم به آن نینداختند، با رفتن زن غربی دوباره همه تیر متزلزل چراغ برق را که هر لحظه ممکن بود سقوط کند، از یاد بردند.

ما هم مردم عجیبی هستیم. نه؟

به یاد حرف‌های امدادگر جوان افتادم که می‌گفت:

“ما ایرانی‌ها عادت نداریم قبل از وقوع یک حادثه، آن را خیلی جدی بگیریم و اقدامات پیشگیرانه را انجام بدهیم. حتماً باید حادثه اتفاق بیفتد و صدمه‌های غیرقابل جبران ببینیم و تازه آن وقت به فکر چاره بیفتیم.”
یک‌بار دیگر به تیر چراغ برق نگاه کردم که هر لحظه ممکن بود بیفتد و با خودم گفتم:” نکند تا یکی از این تیرها سقوط نکرده، کسی آن را جدی نگیرد.”

و بعد نمی‌دانم چرا یکهو به یاد حرف‌های یکی از معلم‌های دوران دبیرستانم افتادم که سال‌ها قبل در سر کلاس بارها به ما گفته بود که “اطمینان دارد تا زلزله تهران به وقوع نپیوندد و صدها هزار نفر از مردم را نکشد و بی‌خانمان نکند، هیچ کس کاری برای مقاوم‌سازی شهرمان نخواهد کرد.”

در هفتمین روز از زلزله بم بود که به بهشت‌زهرای این شهر رفتم. جایی که وقتی برای نخستین‌بار پایت به آنجا می‌رسد، در دقیقه‌های اول فقط بر زمین خشکت می‌زند و مبهوت نگاه می‌کنی. نمی‌دانی باید کجا بروی و چکار کنی؟ بر سر کدام گور بنشینی و به حرف‌های کدام یک از سوگواران گوش بدهی؟ دلداری‌شان بدهی یا به جای هر حرفی تو هم مثل آنها فقط اشک بریزی.

من همین‌طور سرگردان و مبهوت وسط آن همه گور ایستاده بودم که صدای مجید سعیدی ]عکاس[ را شنیدم که می‌گفت: “آن نوارهای زرد رنگ را که می‌بینی، حریم گورهای دسته‌جمعی را مشخص می‌کند.”
و نگاه من روی اولین نوار طولانی و زرد رنگ ماند و بعد هم مسیر نوار را دنبال کردم. نوارهایی که در مسیر خود پیچ‌می‌خورد و دوباره مسیری تازه را آغاز می‌کرد…

و کمی آنسوتر دوباره نوار زرد و آنسوتر و آنسوتر هم باز زردی این نوارها بود که توی چشم‌هایت می‌خورد. این همه نوار زرد برای پیکر آنها که یا اصلاً چهره‌شان قابل شناسایی نبود و یا اگر هم بود اصلاً در آن روزهای اول کسی نبود که آنها را شناسایی کند.

این همه “زرد” برای مردان و زنان بمی خفته در زیر این خاک‌ها، برای دختر و پسران جوان، این همه زرد برای کودکانی که تا چند روز پیش صدای خنده‌شان مهدکودک‌ها و دبستان‌های بم را پر می‌کرد.
من با روانشناسی رنگ‌ها بیگانه‌ام و از تأثیر رنگ زرد بر آدم‌ها هیچ نمی‌دانم اما زردی آن نوارها چنان تأثیر عجیبی بر من گذاشته که بعد از این نه فقط هیچ رنگ زردی در هیچ کجا نمی‌تواند برایم شادی‌بخش باشد که فقط می‌تواند قلبم را پر از اندوه کند و تداعی‌کننده گورهای دسته‌جمعی باشد.

در روزهای اول حادثه این گورهای بزرگ را حفر کردند و تعداد زیادی از قربانیان را در آن جای دادند… و بعد هم این نوارهای زرد را به‌عنوان یک نشانه رویش کشیدند تا حریم آن را مشخص کنند، حریم گورهای دسته‌جمعی. از خودم پرسیدم راستی چرا زرد؟ چه کسی در آن شرایط چنین رنگی را به‌عنوان پرچم کشته‌شدگان گمنام زلزله بم برگزیده است؟
با همین فکرها بود که به حریم گورها نزدیک شدم و توانستم پیام نوشته شده روی نوارها را بخوانم: “منطقه خطر! نزدیک نشوید.”

البته این یک پیام هشداری درباره گورهای دسته‌جمعی نبود. احتمالاً مورد استفاده این نوارهای زرد و پلاستیکی برای کاری دیگر بوده، شاید حریم حفاری‌های شهرداری را با آن مشخص می‌کنند، شاید هم حریم کابل‌کشی‌ها و سایت‌های برق وزارت نیرو با آن علامت‌گذاری می‌شود.

… و در آن روزهای اول حادثه آنها که این گورها را حفر می‌کردند، هیچ نیافته‌ بودند برای اینکه نمادی برای این گورها بسازند، جز همین “زردها”.

یک دختر جوان در کنار یکی از همین حریم‌های زرد نشسته بود و خاک را چنگ‌ می‌زد و آرام‌ و بی‌صدا اشک می‌ریخت. اشک می‌ریخت و با خودش واگویه می‌کرد. پدرش را صدا می‌زد، مادرش را و همه خواهران و برادرانش را.
دختر با صدای گرفته و بغض‌آلودش می‌گفت:

“همه خانواده‌ام را از دست داده‌ام. خودم در شهری دیگر دانشجو هستم و موقع زلزله در بم نبودم و وقتی آمدم از خانه‌مان هیچ نمانده بود، جز تلی از خاک و آوار. تمام بیمارستان‌ها را به امید یافتن خانواده‌ام جست‌وجو کردم اما دریغ و صد دریغ….”
بغضش ترکید و گفت: “شاید که همه خانواده‌ام در زیر این خاک‌ها خوابیده باشند، بدون غسل و کفن و بی‌هیچ نشانه‌ای”
به نوار زرد رنگ چنگ زد و همینطور که اشک می‌ریخت، گفت: “بی‌هیچ نشانی؛ جز همین روبان‌های زرد لعنتی! همیشه از رنگ زرد منتفر بودم، شاید به خاطر اینکه قرار بود روی قبر عزیزانم قرار بگیرد.”

یک زن جوان هم در کنار مزار عزیزانش نشسته بود و سوزناک و آهنگین مادرش را می‌خواند: “مادر جان! سمیرا از چند روز پیش مریض است و در یک تب شدید می‌سوزد، مادرم! می‌دانم که سمیرا تا صدای تو را نشنود، خوب نمی‌شود. درست مثل همیشه! یادت هست هر وقت دخترم مریض می‌شد فقط نوازش تو بود که آرامش می‌کرد، درست مثل آبی که روی آتش بریزی! مادرم! سمیرا زبان به دهان نمی‌گیرد و تو را می‌خواهد.”

سمیرا دختر چهارساله‌ در کنار مادرش نشسته بود و مبهوت و وحشت‌زده نگاهش می‌کرد.

“همه‌تان رفتید و فکر مرا نکردید. فکر من بدبخت را که باید تنها و یکه در این دنیای بی‌رحم بدون شما زندگی کنم. مادر! تو خودت بگو که من چطور باید این مصیبت را تحمل کنم و تا آخر عمرآن را با خود بکشم؟”

زن روی سیمان دست می‌کشید، روی سیمان‌هایی که هنوز کاملاً خشک نشده و با انگشت نام هشت نفر را روی آن حک کرده بودند.

در بهشت زهرای بم هیچ کس را نمی‌بینی که بر سر یک مزار نشسته باشد، همه بر سر چند گور نشسته و شیون می‌کنند.
به همین خاطر است که تو در اینجا به نوعی همه ‌گورها را دسته‌جمعی می‌یابی، گورهایی جمعی برای کشته شدگانی از یک خانواده.

پدر پیری در حالی که با دست‌های نحیفش خاک‌های روی مزار فرزندانش را صاف می‌کرد، با صدای لرزانش می‌گفت: “دخترم! چه آرزوها داشتی؛ می خواستی امسال در کنکور شرکت کنی و به دانشگاه بروی ،آره بابا؟… دخترم! تو چه آرزوهای بلندی داشتی، تو که می‌خواستی وقتی درس ات تمام شد در همان شیراز شغل خوبی پیدا کنی و همانجا بمانی.”

پیرمرد که نگاهش به من افتاد، انگار که روزها انتظار کشیده بود تا با کسی درددل کند، گفت: “اینجا دو تا از دخترهایم خوابیده‌اند! برای ابد هم خوابیده‌اند. با دست محکم توی سرش کوبید و گفت: “و آن وقت من خاک بر سر باید سطح مزارشان را صاف کنم. آخ! که شما نمی‌دانی چقدر سخت است پدری با دست‌های خودش روی بچه‌هایش خاک بریزد، خاک‌ها را صاف کند و بعد هم رویش سیمان بکشد. من با دست خودم بچه‌هایم را توی این قبرها گذاشتم… یکی از دخترها در شیراز دانشجو بود و برای گذراندن تعطیلاتش به بم آمده بود و آن یکی، در دوره پیش‌دانشگاهی درس می‌خواند و خودش را برای کنکور آماده می‌کرد. دختران نازنینم! چه آرزوها در سر داشتید و حالا همه آن آرزوها را با خودتان به گور بردید. خدا! خدا! خدا!”

به آسمان نگاه کرد و گفت: خدایا! می‌گویند قسمت ما این بوده؟ کدام قسمت؟ کدام تقدیر؟… و بعد فقط هق‌هق گریه‌اش راشنیدم….

***

همین که «ماسک» از روی دهانم می‌افتاد، یکی از همکاران با نگرانی می‌گفت: «ماسکت را بزن. در چند روز گذشته بیشتر از سی‌هزار نفر در این شهر کشته شده‌اند و هنوز هم اجسادها زیر خاکند.»

من در بم راه می‌رفتم و به ویرانه‌ها نگاه می‌کردم و مواظب بودم که یک‌وقت ماسکم نیفتد. یکهو چقدر از خودم بدم آمد. انسان‌هایی هنوز زیر این خاک‌ها برای یک لحظه بیشتر نفس‌کشیدن تقلا می‌کردند، برای یک لحظه زندگی می‌جنگیدند و من مراقب ماسکم بودم، مبادا که یک وقت دچار بیماری شوم! تازه، همه پزشکانی که با آنها در بم حرف زده بودم، با اطمینان می‌گفتند که حتی یک مورد بیماری عفونی خطرناک هم در منطقه ندیده‌اند.

این اطمینان را هم «ایزابل»، زن فرانسوی عضو پزشکان بدون‌مرز به من داده بود و هم رئیس‌ تیم‌پزشکی اوکراینی‌ها و هم رئیس تیم ‌پزشکان اردن. ماسکم را همه جا بر صورت داشتم جز وقتی که قرار بود جلوی یک چادر بایستم و با بازماندگان زلزله گفت‌وگو کنم. شرمم می‌آمد در برابر کسانی که همه چیزشان را از دست داده بودند، ماسک بزنم، آن هم به خاطر شیوع احتمالی بیماری‌های عفونی و خطرناک!

مقابل یکی از همین چادرها بود که «حسن تقی‌زاده»، دانشجوی ۲۳ ساله، نگاهی به سر تا پایم انداخت و بعد هم گفت: «از تهران آمده‌اید، نه؟»

فکر کردم قصد طعنه‌زدن دارد که با خجالت گفتم: «بله، از تهران آمده‌ام».

با معصومیت کودکانه‌ای گفت: مردم از همه جای ایران برای کمک کردن به اینجا آمده‌اند، همه مردم ما را شرمنده کردند، شما هم زحمت کشیده‌اید که این همه راه آمده‌اید.

گفتم: «هواپیما راه‌ها را کوتاه می‌کند، به فکر دوری راه ما نباشید، آن هم با این همه مصیبتی که خودتان گرفتارش هستید.»

و پیش خودم هم گفتم که امان از این همه مهربانی و صفای شهرستانی‌ها.

حسن در رشته شیمی در شهر شیراز درس می‌خواند و موقع وقوع زلزله در بم نبود: «پدر، مادر، دو برادر و یک خواهرم زیر آوار ماندند و مردند. یعنی همه خانواده‌ام رفتند و فقط من مانده‌ام.»

حسن به جز خانواده‌اش، هشتاد نفر از بستگانش را نیز در زلزله از دست داده است: «بیش از هشتاد درصد از خانواده بزرگ ما الان زیر خاک هستند، یا در بهشت‌زهرا خوابیده‌اند و یا هنوز در زیر این آوارها هستند.» حسن! تو چه راحت این حرف را می‌زنی که همه خانواده‌ات مرده‌اند، تو چه آرام و صبورانه می‌گویی که هشتاد درصد از بستگان دور و نزدیکت زیر خاکند. حسن! بلایی که بر تو نازل شده آنقدر بزرگ بوده و شوک‌آور که هنوز نمی‌دانی چه فاجعه‌ای برایت اتفاق افتاده، برای تو و همه مردم شهرت.

حسن با لهجه شیرین بمی‌اش گفت: «فقط همین یک خاله برایم مانده و سه چهار نفر دیگر از فامیل‌هایم» و به زنی اشاره کرد که کمی آن‌ طرف‌تر روی آوارهای خشتی خانه‌اش نشسته بود.

زن گفت: «بیچاره، هنوز نمی‌داند چه بلایی بر سرش آمده…» و صدایش در هق‌هق گریه گم شد. شاید زن هم به همان چیزی درباره حسن فکر می‌کرد که تا چند لحظه قبل من به آن اندیشیده بودم.

“فاطمه قائمی”، سیر که گریه کرد، لحظه‌های زلزله را برایم تصویر کرد: “زمین تکان می‌خورد و ما را از این طرف به آن طرف پرت می‌کرد، ما را به دیوارها می‌کوبید، به میز، به زمین. زمین ما را به زمین می‌زد و می‌غرید. زمین مثل یک دیگ شده بود، مثل دیگی که غل‌غل می‌جوشد، دیگ را موقع جوشیدن دیده‌ای که هر چه در ته آن هست می‌آید “رو” و هرچه بالاست می‌رود پایین؟ زمین هم مثل یک دیگ جوشان شده بود. زمین می‌جوشید و هر چه را پایین بود به بالا پرتاب می‌کرد و هرچه را بالا بود، پایین می‌انداخت.”

به آوارهای خشتی زیر پایش اشاره کردم و گفتم: «چرا خانه‌هایتان را با این خشت‌های متزلزل بنا کردید که اینجوری با زلزله رویتان آوار شود، فکر نمی‌کنید اگر خانه‌ها را محکم می‌ساختید، فاجعه عمق کمتری پیدا می‌کرد.»
فاطمه گفت:” خانه‌های نوساز هم که خراب شده‌اند، مگر ساختمان شیک و نوساز با نمای تمام آینه‌ای را سرکوچه‌مان ندیدی که با خاک یکسان شده؟

حالا خانه ما به خاطر خشتی‌بودن خراب شده، این ساختمان آجری روبه‌رویمان چرا ویران شده؟… زلزله همه چیز را ویران می‌کند و به استحکام ساختمان هم کاری ندارد ”

حسن به فاطمه گفت: «خاله جان! این چه حرفی است که می‌زنی اگر خانه را محکمتر می‌ساختیم این بلا بر سرمان نمی‌آمد. آن خانه‌های نوساز هم که خراب شده‌اند، استاندارد نبوده‌اند. شاید مصالح‌شان نامرغوب بود و شاید هم با اصول صحیحی ساخته نشده‌اند.»

و فاطمه به خواهرزاده‌اش گفت: «حسن جان! این معماری سنتی‌ ماست که تابستان‌ها خانه‌های ما را خنک و زمستان‌ها گرم نگه می‌داشت. از کجا می‌دانستیم یک روز قرار است در شهرمان چنین زلزله‌ای بیاید، در شهری که بیشتر از ۲۰۰۰ سال زلزله نیامده بود، ارگ بم همیشه به ما قوت‌قلب می‌داد، ارگی که این همه سال پابر جا بوده، چرا باید از زلزله می‌ترسیدیم.»

حسن دوباره گفت: «اشتباه کردیم، اشتباه کردیم که خانه‌هایمان را محکم نساختیم. خانه‌هایمان را جور دیگری هم می‌توانستیم سرد و گرم کنیم و نیازی به این خشت‌ها و آهک‌ نداشتیم».

**

من هنوزهم بعداز این همه روز از خودم می پرسم:بر زنده مانده های زیر اوارها چه گذشت؟ چند ساعت و چند روز آن زیرآوارمانده ها تلاش کردند از میان گلوی بی رمقشان آخرین فریادها را بیرون بدهند ،با این امید که شاید کسی دستشان را بگیرد و از زیر خاک بیرون بکشد…اما صد افسوس که کسی حتی صدایشان راهم نشنیدچه برسد به اینکه دست یاری به سوی شان دراز کند.

و هنوز همچنان صدای” زهرا” ،زن ایرانی که با هزار زحمت خودش را از هلند به بم رسانده بود ،توی مغزم می پیچد:
“وقتی به بم رسیدیم حتی کسی نبود که به ما بگوید چکار کنیم..امدادگران خارجی با آن همه توان و امکان هاج و واج مانده بودند که چه کنند..نه نقشه ای از شهر داشتند و نه حتی یک راهنما و مترجم…توان بسیاری از انها هدر رفت ،توانی که شاید می توانست نجات بخش ان زیر خاک مانده ها باشد. شاید می توانستیم خیلی ها را نجات بدهیم…خون خیلی از زیر خاک مانده ها بر گردن کسانی است که می توانستند کاری بکنند اما از روی بی برنامگی و بی تدبیری هیچ نکردند.”

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن