روزنامه نوروز،یازدهم تیرماه ۱۳۸۲
گزارش: ژیلا بنییعقوب
در حوالی بویینزهرا، نرسیده به روستای «آبگرم» جادهای هست که به روستاهای «آبدره» و «چنگوله» منتهی میشود.
از روستای «طبلشکین» که میگذرم، یکی از اهالی روستا میگوید:«زلزله، روستای ما را هم خراب کرده اما نه به اندازه «آب دره» آنجا با خاک یکسان شده. هرچه من بگویم فایده ندارد، بروید و با چشمان خودتان همه چیز را از نزدیک ببینید.» و من به طرف آبدره میروم تا به قول این روستایی همه چیز را با چشمان خودم ببینم.
چادرهای سفید هلالاحمر به ردیف و منظم برای زندگی روستاییان زلزلهزده برپا شده است. برای خانوادههای پرجمعیت دو چادر و برای خانوادههایی با جمعیت کمتر یک چادر.
من چشم میگردانم تا خانههای تخریب شده روستا را ببینم اما در مقابل چشمانم هیچ نمیبینم. کجاست خانههای روستا؟ اصلا کجاست روستایی که تا همین چند روز پیش صدای هیاهوی کودکان، حرفهای در گوشی دختران دم بخت و خنده زنان و مردان در کوچههایش جاری بود.
جایی که روزگاری روستای آبدره نامیده میشد، حالا کجاست؟
پیرمردی که از زلزله جان سالم به در برده، با انگشت اشارهاش جایی را نشانم میدهد، جایی که کمی آن سوتر است و میگوید: آنجا را میبینی. آبدره همان جاست.
و من به آنجا خیره میشوم، به آنجا که یک روز روستای آبدره بود و حالا هیچ نیست جز تلی از خاک.
آن جوان روستایی در طبلشکین راست میگفت: «اینجا با خاک یکسان شده است.»
«محمد محمدی» دانشآموز کلاس دوم راهنمایی برای درو کردن جو به همراه برادران و دوستانش به صحرا رفته بود که زمین لرزید، لرزشی آنقدر شدید که او و همسالانش را به زمین پرتاب کرد… از صحرا که به روستا نگاه کرد، فقط خاک دید و غبار. غبار همه روستا را پوشانده بود. غباری که حالا محمد از آن به عنوان دود یاد میکند:
«دود همه جا را گرفته بود، دودی که سیاه نبود، سفید بود… گریه میکردم و به طرف روستا میدویدم… دوستانم هم گریه میکردند. گریه میکردند و میدویدند… حضرت ابوالفضل را صدا میزدیم. امام حسین را صدا میزدیم و کمک میخواستیم. یا امام حسین! به فریادمان برس… یا امام حسین! به فریادمان برس.»
محمد همانطور که گریه میکرد و به طرف روستا میدوید، به یاد مادر و خواهرهایش افتاد که چند دقیقه قبل از آنها خداحافظی کرده بود: «… به ده که رسیدیم، هیچ چیز نبود، نه خانه ما و نه خانه همسایهها… اصلا دیگر روستایی نبود… نمیتوانستم بفهمم خانه ما کجاست… زن همسایه را که دیدم، حدود خانهمان را پیدا کردم. او مادرم را از زیر خاک بیرون کشیده بود… مادرم آن طرفتر روی زمین افتاده بود. مادرم زنده بود اما خواهرانم؛ سمیه و رقیه…»
زن همسایه صدای سمیه و رقیه را شنیده بود که از زیرخاک فریاد میزدند: «… مادرمان دارد میمیرد. مادرمان دارد میمیرد… تو را به خدا کمکش کنید…»
زن همسایه صدای التماسشان را شنیده بود و با چنگ و دندان مادرشان را از زیر خاک بیرون کشید… مادر را که از زیر آن همه خاک بیرون آورد، دیگر صدایی از سمیه و رقیه نیامد… سمیه و رقیه در حالی که نگران مادرشان بودند، مردند.
محمد گریه میکند و تعریف میکند: «سمیه ۱۷ ساله بود و رقیه ۱۰ساله… صبحانه را با هم خوردیم. کاش من در کنارشان بودم… کاش وقتی فریاد میزدند. آن جا بوم و کمکشان میکردم. زن همسایه هیچ کاری از دستش برنمیآمد، او به تنهایی چه میتوانست بکند، کاش بودم، کاش بودم…»
وقتی زمین لرزید، مردان و پسران در روستا نبودند. آنها برای کشاورزی به مزرعههایشان رفته بودند. وقتی زمین لرزید فقط زنان، دختران و بچه ها در روستا بودند.»
یکی از اهالی روستا به من میگوید: «بیشتر کشتهشدگان این زلزله زنان و بچهها هستند، چون همه مردها به صحرا رفته بودند.»
زنی که سرتا پا سیاه پوشیده و به تیرچه چادر تکیه داده، با چشمان غم گرفتهاش به من نگاه میکند و میگوید:«از تهران آمدهاید، نه؟ در این چند روز همه برای ما زحمت کشیدند، همه شرمندهمان کردند… بفرمایید داخل چادر، اینجا که خوب نیست، بفرمایید بنشینید تا آبی برای خوردن خدمتتان بیاورم، غذا هم هست تو را به خدا اگر ناهار نخوردهاید، چیزی برایتان بیاورم، هم بیسکویت داریم، هم کنسرو … میخورید برایتان بیاورم…»
با این همه مصیبت وغم چه مهربانانه حرف میزنند و نان و غذای ناچیزشان را به تو تعارف میکنند. آنقدر مهربانند که این همه اندوه هم میهماننوازی را از یادشان نبرده است.
روی زیرانداز کوچکی که جلوی چادر انداخته در کنارش مینشینم و او با بغض در گلو ماندهاش برایم تعریف میکند: «به دخترم گفتم زهراجان، تو برو اتاق را جارو بزن، من هم به حیاط میروم تا خمیر درست کنم و نان بپزم… چند دقیقه بعد یک چیزی مثل دود جلوی چشمهایم را گرفت. اول فکر کردم خانهمان آتش گرفته… اما دود نبود، خاک بود که ریخته بود روی سر زهرا… هرچه زهرا را صدا زدم، جوابی از او نیامد. به همان طرفی رفتم که زهرا داشت آنجا را جارو میکرد. میدانستم دخترم درست همان جا زیر چندخروار خاک است، اما نمیتوانستم کاری برایش بکنم… دادزدم، فریاد زدم اما کسی به فریادم نرسید. دخترم زهرا از دستم رفت. دخترم تازه کلاس چهارم را تمام کرده بود و سال دیگر قرار بود به کلاس پنجم برود.»
بغضی که در گلویش مانده بود، میشکند… با پر چدرش اشکهایش را پاک میکند.
«جگرم را سوزاندی زهرا… کاش زبانم بریده میشد و نمیگفتم خانه را جارو کن. کاش برای کاری تو را به کوچه میفرستادم…»
چادر مشکی را روی سرش جابهجا میکند و میگوید:«بچهام حیف شد… زهرایم رفت و من ماندم… فقط همین یک دختر را داشتم که او را هم خدا از من گرفت.»
زن چهل سال بیشتر ندارد اما تکیدهتر و رنجورتر به نظر میرسد: «پسرها و شوهرم به صحرا رفته بودند. من و دخترهایم دور سفره نشسته بودیم و صبحانه میخوردیم. مادر شوهرم هم بود… یکهو زمین لرزید و همه جا سیاه شد. دخترم و مادر شوهرم زیر آوار ماندند… صدای دخترم را میشنیدم که التماس میکرد تو را به خدا مرا از زیر خاک بیاورید بیرون…»
«التماس میکرد و کمک میخواست… من فقط میزدم توی سرم… من نمیتوانستم دخترم را از زیر خاک بیرون بیاورم. به خاکهایی که رویش ریخته بود، چنگ میزدم … لعنت بر این خاک! خاک سفت شده بود و کنار نمیرفت… صدای مادرشوهرم را هم میشنیدم پیرزن ناله میکرد و کمک میخواست… هیچ کس به داد ما نرسید، اگر زود کمک میرسید، دخترکم زنده میماند. مادرشوهر بیچارهام هم زنده میماند… دو ساعت بعد از زلزله خیلیها برای کمک آمدند. اینجا پر از آدم شده بود. اما هیچ چیز برای کمک کردن با خودشان نیاورده بودند. بیل نداشتند… همینطور نگاهمان میکردند و نمیدانستند چه کار بکنند… ما گریه میکردیم و آنها نگاهمان میکردند… آن بندههای خدا هم ناراحت بودند اما بیل نداشتند که خاکها را از روی بچههایمان بردارند.»
پیرمرد روستایی با لهجه غلیظش میگوید:
هرکس آمده بود بیدست و پا آمده بود.
وقتی با تعجب نگاهش میکنم میگوید:«همه بدون بیل و کلنگ آمده بودند… نگفته بودند اقلا چند تا بیل با خودشان بردارند و بیاورند.»
محمد عبدالمحمدی نوجوان ۱۶ ساله هم در صحرا بود که زمین لرزید. از زمین خاک بلند شد… خاک! خاک!… آنقدر خاک بر هوا بلند شده بود که چشمهایش هیچ جارا نمیدید… چه اتفاقی داشت میافتاد. حتی به ذهنش خطور هم نکرد که زلزله شده است… خیلی ترسیده بود، پاهایش سست شد و روز زمین نشست… وقتی به خودش آمد، چشمهایش را مالید و به روستایشان نگاه کرد:
«به ده که نگاه کردم، گردوخاک همه روستا را گرفته بود. هوار کشیدم و به طرف دهاتمان دویدم… دوستانم هوار میکشیدند.»
و میدویدند. به ده که رسیدیم همه جا خراب شده بود… زنان بر سروصورتشان میزدند و گریه میکردند. برای کسانی که زیر آوار مانده بودند و کمک میخواستند، گریه میکردند… ما تنها مانده بدیم… هیچ کس برای کمک نیامده بود… با کمک دوستانم چند نفر را از زیر خاک بیرون کشیدیم… صدای ناله چند نفر دیگر را هم میشنیدیم اما هرچه کردیم نتوانستیم خاک را از رویشان کنار بزنیم.»
به گفته اهالی، امدادگران مجهز به امکانات چند ساعت بعداز وقوع زلزله رسیدند، یعنی زمانی که بسیاری از «زیرآوار ماندگان» کشته شده بودند.
یک دختر جوان که مادر، خواهرها، عمهها و مادربزرگش را در زلزله از دست داده، میگوید:«دو تا از خواهرهایم در خواب بودند که سقف رویشان ریخت… آنها فریاد میزدند که ما را بیرون بیاورید… ما صدایشان را میشنیدیم اما نمیتوانستیم تشخیص بدهیم. دقیقا کجا هستند… همه جا خاک بود و ما نمیدانستیم زیر کدام خاک و آوار را باید بگردیم… امدادگران هم نمیتوانستند تشخیص بدهند، صدا از زیر کدام آوار میآید؟…»
لیلا با ناراحتی تعریف میکند وقتی نیروهای امداد یا بولدوزر آوار را برمیداشتند، دست و پای بعضی از اجساد از پیکرشان جدا شد:
«هیچ وقت این صحنهها را فراموش نمیکنم. هیچ وقت!»
من با شنیدن حرفهای لیلا به یاد میآورم که در جایی خوانده بودم در کشورهای پیشرفته بعد از وقوع زلزله تا چند روز از بولدوزر برای بلند کردن و جابهجا کردن آوارها استفاده نمیشود، چرا که ممکن است هنوز کسانی در زیر خاک زنده باشند و استفاده از ابزارهای خشنی همچون بولدوزر ممکن است به آنها آسیب برساند.
تعدادی از روستاییان با زحمت فراوان توانستهاند بعضی از وسایل زندگیشان را از زیر آوار بیرون بکشند و به داخل چادرهایشان انتقال بدهند.
یک پیرمرد ۷۰ ساله تکه فرشی را که کف چادر پهن کرده، به من نشان میدهد و میگوید:
«این که میبینی یک فرش ۱۲متری بود که حال یک متر هم نیست… بولدوزر این بلا را بر سرش آورده…»
به انتهای چادر نگاه میکنم که زنان خانه، پتوهای اهدایی هلالاحمر را با سلیقه زیاد روی هم چیدهاند… کمی آن سوتر سبدهای خود را چیدهاند و تعدادی هم ظرف و ظروف … و یک چراغ کوچک خوراکپزی.
همسر پیرمرد میگوید: این همه زار و زندگی ماست که از زیر آوار بیرون کشیدهایم.
مردی که در چادر کنار دستی پیرمرد زندگی میکند، میگوید: «شبهای اینجا خیلی سرد است و پتوهایی که هلالاحمر به ما داده، تکافوی این سرما را نمیدهد… دیشب ما از سرما تا صبح خوابمان نبرد… پاییز که بیاید سردتر هم میشود، خدا کند تا آن موقع سرپناهی برای ما بسازند.»
مریم، ۱۷ ساله، در خانه گلیشان با مادرش صبحانه میخورد که خانه بر سرشان خراب شد.
مریم برای من تعریف میکند: «من و مادرم هر دو زیر آوار بودیم. مادرم با من حرف میزد، میگفت همسایهها را صدا کن تابه دادمان برسند… من شوکه شده بودم و اصلا نمیدانستم چه اتفاقی افتاده وقتی از مادرم پرسیدم گفت که زلزله شده…»
مریم را یکی از مردان همسایه که از صحرا بازگشته بود، نجات داد، اما برای نجات مادرش خیلی دیر شده بود.
او از روز بعد از وقوع زلزله شبها دچار کابوس میشود و با وحشت از خواب میپرد: «هرشب خواب میبینم که زیر آوار ماندهام… حتی وقتی که فقط چشمانم را روی هم میگذارم، احساس میکنم زیر آوار ماندهام… از ترس این کابوسهای وحشتناک، شبها گوشه چادر مینشینم تا خواب نبرد… میترسم خوابم ببرد و دوباره خواب آوار را ببینم… میترسم دوباره خواب ببینم زیر آوار هستم و نفس کشیدن هر لحظه برایم سختتر میشود.»
+ There are no comments
Add yours