نمای نزدیک از زندگی محسن مخملباف در کابل

چند ماه بعد از حمله آمریکا و متحدانش به افغانستان که منجر به سقوط طالبان شد، محسن مخملباف را در خانه اش در کابل ملاقات کردم و با او مصاحبه مفصلی انجام دادم .حاصل آن مصاحبه به صورت پاورقی روزانه درضمیمه روزنامه همشهری که آن موقع سردبیرش محمد قوچانی بود، به چاپ رسید.تا آنجا که می دانم خانواده مخملباف حداقل دو سال بعد از این مصاحبه در افغانستان زندگی کرده اند و سپس به تاجیکستان رفتند.

این متن کامل آن گزارش است

روزنامه همشهری

سال ۱۳۸۰

ژیلا بنی یعقوب

محسن مخملباف، سینماگر معروف ایرانی را در خانه‌‌اش در یکی از خیابان‌های کابل، پایتخت افغانستان دیدم. لباس افغانستانی بر تن داشت و به قول همراهم « آن قدر با افغان‌‌ها دمخور بوده که کم کم قیافه اش هم شبیه آنها شده است.»

مخملباف با همه خانواده اش در کابل زندگی می کند، همسرش «مرضیه»، فرزندا نش «سمیرا»، «حنا» و « میثم». حتی مادر و خواهرش هم با آنها هستند. آنها در یک خانه دو طبقه‌، در یکی از خیابان های مرکزی کابل زندگی می کنند. خانه ای که هم محل کارشان است و هم محل زندگی شان. محل زندگی مخملباف، خانواده و همهً گروهش.

زمانی به خانه مخملباف می رسیم که موقع شام است و چند نفر در تلاش برای آماده کردن سفره و تقسیم غذا… البته میثم و عمه اش بیشتر از همه.

« سمیرا» دختر بزرگ مخملباف، که تازه از راه رسیده و هنوز مانتو مشکی اش را بر تن دارد، با مهربانی در یخچال را برای پسر کوچک افغان باز می کند و می گوید : «هرچه دوست داری بردار… »

پسر مات و مبهوت به خوراکی های داخل یخچال نگاه می کند و دست آخر یک شیشه بزرگ نوشابه را انتخاب می کند و در آغوش می گیرد و بعد هم می گوید:« حنا…حنا»

مخملباف برای من تعریف می کند که وقتی امشب سمیرا و برادرش و صدا‌بردار گروه برای بر قراری یک تماس تلفنی از خانه بیرون رفته بودند، او را در پارک نزدیک خانه شان دیده بودند.

پسر با گریه گفته بود که از ترس سگ های ولگرد چند شب است که نخوابیده است. او تمام اعضای خانواده اش را ( به جز یک خواهر که با همسرش در یکی از نقاط دور افتاده افغانستان روزگار می گذراند) در بمباران های آمریکا از دست داده و در تمام این ماه ها، در گرما و سرما، شب ها را در پارک خوابیده و روزها با گدایی لقمه نانی برای خود فراهم آورده است… حالا به یاد خواهری که از او بی خبر است، وقتی به او غذا تعارف می کنند، یکریز می گوید:«‌ من غذا نمی خواهم، من خواهرم حنا را می خواهم» و بعد به دنبال حنا، دختر کوچک مخملباف می رود.

مخملباف می گوید:«واقعاً خودم هم نمی دانم این بچه تا چند سال دیگر با ما خواهد بود. اما آنقدر خواهد ماند که بزرگ شود و از عهده زندگی اش بر آید. واقعاً هم فرق نمی کرد چه کسی او را به خانهً ما بیاورد، سمیرا، حنا، و یا هر کس دیگر.»

مخملباف به گفتهً خودش دو ـ سه سالی می شود که شدیداً گرفتار « افغانستان» شده است. این دلبستگی به زمانی باز می گردد که قصد داشت فیلم« سفر قندهار» را بسازد و به خاطر همین فیلم بود که دو سال پیش به طور مخفیانه به افغانستان سفر کرد تا تحقیقات مقدماتی خودش را برای ساخت این فیلم انجام دهد. این سفر هم زمان بود با مهاجرت گروه زیادی از روستاییان به حاشیه شهر هرات.

مخملباف با اندوه زیاد خاطرات آن روزهای غم انگیز هرات را برای من تعریف می کند:

« روستاییان از گرسنگی در حال مردن بودند و من اصلاً باورم نمی شد که چنین اتفاقی در همسایگی ما در حال وقوع است اما هیچ کس در کشور ما حرفی از آن به میان نمی‌آورد. نه مطبوعات و نه رادیو ـ تلویزیون و نه حتی رسانه های خبری جهان… زمانی که در نوار مرزی ایران و افغانستان فیلم می ساختم، مهاجرانی را می دیدم که می خواستند با پای پیاده خود را به مرزهای ایران برسانند، اما برخی از آنها قبل از اینکه به شهری مثل زابل برسند، از گرسنگی و بیماری می مردند. بعضی هایشان هم در راه که می آمدند، روی مین رفته بودند… و من باورم نمی شد که در حاشیه مرزهایمان، مردمی تا این حد محروم باشند. وقتی از گرسنگی و فقر حرفی به میان می‌آید، فوری به یاد آفریقا می افتیم و فراموش می کنیم که افغانستان آفریقایی است در کنار ما…»

و مخملباف با دیدن این مسائل هر روز و هر روز متاثرتر شد و بیشتر گرفتار و دلبستهً افغانستان و افغان‌ها.

مخملباف چند سال است که با افغانستان زندگی می کند و دشواری زندگی را در اینجا دیده است. اما هنوز هم هر روز مسائلی را می بیند که قلبش را می فشارد. و به قول خودش « انگار دیدن این همه فقر و فلاکت هیچ وقت برای تو عادی نمی شود و هر روز تو را آزار می دهد.»

سیاهی لشکرهای سمیرا

ماجرای پیدا کردن سیاهی لشکر برای فیلم سمیرا از جمله مسائلی است که تاثیر زیادی روی مخملباف گذاشته است.

سمیرا برای فیلمش دنبال سیاهی لشکر می گشت. در افغانستان به سختی یک زن حاضر می‌‌شود در فیلم بازی کند، دلیلش هم تعصبات کوری است که در خانواده های افغان وجود دارد، تعصباتی که به قول مخملباف زمینهً اصلی پیدایش طالبان بود. مخملباف در این باره به من می‌گوید:« افغان‌ها تصور درستی از سینما ندارند. وقتی به آنها می گویی حاضری در فیلم بازی کنی، تصور می کنند یا باید برقصند و یا آواز بخوانند. داستان فیلم هم لابد چیزی نیست جز ماجرای دختر و پسری که عاشق هم شده‌‌اند، همراه با رقص و آواز.»

بالاخره فقط کسانی حاضر شدند در فیلم سمیرا به عنوان سیاهی لشکر حاضر شوند که گرسنه بودند و می خواستند با بازی در فیلم لقمه نانی و مزدی برای خود و خانواده شان به دست بیاورند. نخستین روزی که سمیرا کار با آنها را آغاز کرد، مجبور شد فیلم برداری را تعطیل کند:«‌آن‌ها خیلی گرسنه بودند، ابتدا باید از نظر غذایی به آن‌ها می رسیدیم…»

یک روز هم که سمیرا فیلمش را با یکصد و پنجاه سیاهی لشکر افغانستانی فیلم برداری کرده بود، موقع نهار پانصد غذا میان آنها توزیع کردند، اما در آخر کسانی می گفتند که هنوز غذا نخورده‌ایم. چرا که هرکس چند غذا گرفته بود و در زیر چادرش پنهان کرده بود تا برای کودکانش ببرد که لابد چند روز غذا نخورده بوده‌اند.

اگر به افغانستان بیایید

حرف های مخملباف در بارهً افغانستان تمامی ندارد:

«شاید حرف های من برای کسانی که اینجا را ندیده‌اند اغراق آمیز به نظر برسد اما اگر به اینجا بیایند هرگز نمی توانند بی تفاوت از کنارش عبور کنند، حتی اگر قبل از سفر هم تصمیم گرفته باشند به همه چیز و همه کس در اینجا توجهی نکنند باز هم نمی توانند.»

بعد هم به کف اتاق که با موکت پوشانده شده، خیره می شود و بعد از لحظه ای به من می‌گوید:« نه! وقتی این چیزها را می بینید نمی توانید بی تفاوت بگذرید، حتی اگر از ابتدا هم قصد توجه به آن را نداشته باشید.»

۱۳ دلار برای یک جراح

مخملباف چند روز پیش از این مصاحبه وقتی به سخت بیمار شد، برای درمان به یک بیمارستان در محلهً وزیر اکبر خان کابل مراجعه کرد. وقتی در آنجا از یک جراح پرسید که « چرا آن دسته از مهاجران افغانستانی که به اروپا رفتند و در آنجا پزشک شدند، حالا به وطنشان باز نمی‌گردند تا به مردم خود کمک کنند؟» این پاسخ را شنید که « حقوق من به عنوان یک جراح حدود ۱۲ تا ۱۳ دلار در یک ماه است. آیا می شود با این حقوق زندگی کرد؟ پس چطور مهاجرین افغانستانی به اینجا باز گردند؟»

به گفته مخملباف در حالی که این بیمارستان جدی ترین و بهترین بیمارستان دولتی کابل محسوب می شود، جراح هایش این قدر کم حقوق می گیرند و برای بسیاری از بیماری ها دارویی در این‌جا وجود ندارد.

با این حرف های مخملباف به یاد« محمد» پزشک افغانستانی می افتم که چند روز قبل در یکی از درمانگاه های کابل به من گفته بود:« بیشتر داروهای موجود در افغانستان تقلبی است و از پاکستان وارد کشور ما شده است.»محمد همچنین به من گفته بود:« می دانید ! این روزها حتی یافتن داروهایی که از ایران هم آمده باشند، در اینجا واقعاً دشوار است.»

مخملباف وقتی دربارهً دشواری های زندگی مردم افغانستان برای من حرف می زند، چشم‌هایش خسته و محزون می شود:« وقتی این بار از ایران به افغانستان می آمدم، حدود دو هزار پماد سالک با خودم آوردم. آخر می دانید ! اینجا کمتر کسی را می بینید که سالک نداشته باشد.

با یک پماد خیلی ارزان می توان از عوارض سالک جلوگیری کرد.البته این حرف فقط گفتنش خیلی راحت است و در عمل بسیار دشوار. چرا که حداقل باید بیست میلیون پماد سالک به اینجا بیاورید تا بتوانید با همین یک نوع بیماری مبارزه کنید. می گویم:« آقای مخملباف ! با همه حرف هایی که درباره افغانستان زدید، حالا به طور مشخص به من بگویید، شما در اینجا چه می کنید، اصلاً چرا شما و همه خانواده تان در کابل هستید؟»

می گوید:« در افغانستان آنقدر نیازهای اولیه وجود دارد و آن قدر چیزی برای رفع این نیازها وجود ندارد که هر کس به هر دلیلی به افغانستان بیاید، فرقی نمی کند. مثلاً اگر برای تهیه گزارش آمده باشید و یا برای هر کار دیگری، وقتی بازگشتید حتماً چیزی از شما در اینجا باقی می ماند و احساس می کنید بخشی از قلب تان را در افغانستان باقی گذاشته اید. این است که دوست دارید دوباره و دوباره به اینجا بیایید.»

مخملباف تا کنون به چهل ـ پنجاه کشور دنیا سفر کرده است، اما کمتر کشوری است که آرزو کرده باشد دوباره روزی به آنجا باز گردد. خودش در این باره می گوید:« در میان این چهل ـ پنجاه کشور فقط یکی ـ دو بار دچار چنین حالتی شده‌ام. یک بار زمانی که به هند رفتم، آن هم به خاطر تنوع شگفت انگیز فرهنگ ها در هند و یک بار هم وقتی به افغانستان آمدم، چرا که خاک غریبی دارد و غربت محزونی که بد جوری آدم را گرفتار خودش می کند. همین خاک غریب است که باعث شده سفرم به افغانستان تکرار شود و تکرار شود. البته نه فقط به خاطر فیلمسازی.»

مخملباف فعلاً در کابل مشغول تولید دو فیلم بلند سینمایی است. یکی از فیلم هایش را دخترش، سمیرا، کارگردانی می کند. آن دیگری را « صدیق برمک» فیلمساز افغانستانی با فوق لیسانس سینما از روسیه. برمک رئیس « افغان فیلم» هم هست که به قول مخملباف « چیزی مثل معاونت سینمایی و همچنین بنیاد سینمایی فارابی در ایران است.» البته بدون هیچ امکاناتی. نه لابراتواری، نه استودیویی و نه حتی یک دوربین فیلمبرداری. فقط یک دوربین خراب داشتند که مخملباف آن را به ایران فرستاد تا تعمیر شود.

در واقع هر دو فیلم توسط یک تیم مشترک ایرانی ـ افغانستانی ساخته می شود. متخصصان هر دو گروه ایرانی هستند و افغان ها به صورت آموزشی در این دو گروه فعالیت می کنند تا یاد بگیرند و تجربه کنند تا پس از این دو فیلم نخستین تیم حرفه‌ای سینمای افغانستان تشکیل شود.

« افغانستان به دلیل مشکلاتش، به ویژه در دهه اخیر به طور کلی با تصویر بیگانه بوده است. در تمام یکصد سال گذشته کمتر از چهل فیلم کوتاه و بلند در این کشور ساخته شده است. این همه ی سینمای افغانستان است و آدم می تواند همه تاریخ سینمای این کشور را در یک هفته بنویسد. فقط کافی است این چهل فیلم را ببینید و با بازمانده های آن صحبت کنید. یعنی می‌خواهم بگویم تاریخ سینمای افغانستان تا به این حد خلاصه است. سالن های سینما در این سال ها بیشتر فیلم های هندی نشان داده اند. تصوری که مردم از سینما دارند یا فیلم روسی است که در زمان تسلط روس ها، سینماها نشان می داد یا فیلم هندی است که هنوز هم سینماهایشان اکران می کنند.»

نه فقط برای سینما، برای افغانستان

مخملباف کارهای متفاوتی برای سینمای افغانستان انجام می دهد. همچنان که کارهای متفاوتی برای افغانستان و افغان‌ها. او چندی پیش از تهیه کنندگان سینمای ایران در خواست کرد که هر کس در حد توانش به مردم افغانستان « فیلم» هدیه بدهد تا در سینماهای این کشور نمایش داده شود.

بعد از این فراخوان « سی فیلم» سینمایی به سینمای افغانستان اهدا شد. مخملباف در این باره به من می گوید:« می خواستم با این کار هم رقابتی با فیلم های هندی ایجاد کنم هم تصور مردم افغانستان را از سینما تغییر بدهم. چرا که حتی در بدترین فیلم های ایران هم یک نکته اجتماعی و فرهنگی وجود دارد. اصلاً سینمای ایران انعکاس جنبه های مختلف زندگی است. یعنی سینمای ایران از فیلم های هنری اش با مخاطب خاص تا فیلم‌های تجاری‌‌اش با مخاطب عام دارای یک وجه اجتماعی است و با سینمای هند بسیار متفاوت است.»

چون مردم افغانستان به سینمای هند خیلی عادت کرده اند. فعلاً سینماهای کابل قبول کرده‌‌اند که هر شب فقط یک نوبت (سانس) را به نمایش فیلم های ایرانی اختصاص بدهند. سود نمایش این فیلم ها قرار است برای برگزاری نخستین جشنواره فیلم کابل هزینه شود.

سه مدرسه در هرات

مخملباف این روزها با درآمد حاصل از ساخت فیلم‌های خانوادهً مخملباف مشغول ساخت یک مدرسه و با کمک یکی از دوستانش مشغول ساخت مدرسهً دوم و با راضی کردن دولت ایران برای اتمام یک مدرسهً نیمه تمام در واقع درگیر ساخت سه مدرسهً بزرگ دخترانه در هرات است.

مخملباف در نخستین روزهای پس از سقوط طالبان تلاشش را برای با سواد کردن کودکان و نوجوانان افغانستانی آغاز کرد. همان کودکانی که در سال های جنگ بی سواد مانده بودند. بعضی از آنها بچه هایی بودند که در ایران به خاطر اقامت غیر قانونی پدران و مادرانشان هرگز اجازهً‌ تحصیل پیدا نکرده بودند. آمار این کودکان افغانستانی بی‌سواد در ایران ۷۴۶۰۰۰ نفر است.

این حرکت که « جنبش آموزش کودکان افغان» نام گرفت نیاز به پول و امکانات داشت. به همین خاطر هم بود که مخملباف برای جذب کمک های مردمی اقدام به درج آگهی در روزنامه های ایران کرد. بسیاری از ایرانی ها هنوز این آگهی ها را به یاد دارند. آگهی هایی که به صورت رنگی در صفحات روزنامه های اصلاح طلب چاپ می شد; با تصویری از یک دختر افغان و جمله ای که مردم را به کمک فرا می خواند; کمک برای آموزش کودکان افغانستانی.

هزینه چاپ این آگهی ها حدود شصت میلیون تومان بود اما این روزنامه ها به نفع کودکان افغان پول آگهی ها را نگرفتند. اما نتیجه چه بود ; مردم فقط یک میلیون تومان کمک کرده بودند. مخملباف می گوید:« این نشان دهنده بی اعتمادی مردم حتی به مطبوعاتی است که این روزها بیشتر از سایر مطبوعات به آن باور دارند.»

پس از این، مخملباف در تلویزیون یونان در یک برنامه یک ساعته با مردم حرف زد، البته به قول خودش با یک انگلیسی شکسته. مردم در همان یک ساعت پنجاه هزار دلار برای پروژه آموزش کودکان افغانستانی به شماره حساب یونسکو که مخملباف اعلام کرده بود، واریز کردند.

راستی چرا این اتفاق افتاده بود؟ چرا مخملباف در کشور خودش نتوانست پول قابل توجهی برای کودکان افغان جمع کند، اما حرف های یک ساعته اش باعث شد مردم یونان و ژاپن آن همه پول برای کودکان افغان واریز کنند.

یتیم خانه کابل

یکی دیگر از پروژه های مخملباف که این روزها وقت زیادی را از او گرفته تجهیز و نوسازی « یتیم خانه کابل»است. در این یتیم خانه هشتصد کودک یتیم زندگی می کنند. کودکانی که پدران و مادرانشان در جنگ کشته شده اند. بیشتر آنها در جنگ پدرانشان علیه یکدیگر کشته شده اند; جنگ اقوام افغانستان بر علیه یکدیگر.

وضع بهداشت در این یتیم خانه خیلی بد بود و حتی حمام و دستشویی‌های بهداشتی در آن وجود نداشت. اما در قالب همین پروژه این یتیم خانه اکنون صاحب ده حمام و ده دستشویی شده است و همچنین چاه آب، چاه فاضلاب، سه سری آب‌خوری، یک کتابخانهً۲۰۰۰ جلدی ‌و… بر‌اساس همین برنامه هم بود که مخملباف برای این مرکز یک پزشک آورد تا کودکان یتیم را تحت پوشش بهداشت و درمان قرار دهد.

مخملباف وقتی در ایران برای سواد آموزی کودکان افغانستانی تلاش می کرد، دریافت که بسیاری از این کودکان بیمار هستند. به همین خاطر هم بود که تصمیم گرفت اول فکری برای سلامت آنها بکند، بعد به آموزش آنها بپردازد. در همین زمان پزشکان ایرانی در رشته های مختلف تخصصی حاضر به همکاری با مخملباف شدند و تعداد زیادی از این کودکان را به رایگان درمان کردند. آنها ۲۴ پزشک هستند که هم اکنون آماده اند به افغانستان بروند و به صورت رایگان کودکان افغانستانی را تحت درمان و جراحی قرار دهند.

مخملباف در همین باره می گوید:« اگر شرایط انجام جراحی را فراهم کنیم تا پزشکان برای درمان بیماران به افغانستان بیایند، خیلی بهتر از این است که یک افغانستانی با هزار زحمت ویزا بگیرد و به ایران برود تا قلب یا چشمش را در آنجا جراحی کند. همین حالا چشم پزشکی که در همان گروه ۲۴ نفره عضویت دارد، حاضر است دو هزار بیمار مبتلا به آب مروارید چشم را در عرض دو ماه جراحی کند، به شرطی که شرایط جراحی در اینجا فراهم شود.»

می پرسم: آقای مخملباف ! شما مدت هاست که با مردم افغانستان و مسائل آنها زندگی می‌کنید، می خواهم بدانم از نظر آدمی مثل شما مهم ترین مشکلات این مردم چیست؟

از نظر مخملباف افغانستان سه مشکل بزرگ دارد که بزرگترینش نبود منابع مالی است:« خرج عبور ما از یک جامعه سنتی عقب افتاده به یک جامعه نسبتاً مدرن را نفت داده است. اما افغان‌ها نفت ندارند، حتی چیزی مشابه آن را هم ندارند. الان اصلاً صحبت از این نیست که طالبان مدارس را تعطیل کرده اند و حالا دولت جدیدی می خواهد مدارس را بازگشایی کند. نه ! امروز مسئله این است که با کدام بودجه می خواهند مدارس را اداره کنند. دنیا ادعا کرده است که در طول پنج سال چهار و نیم میلیارد دلار به افغانستان کمک خواهد کرد. فعلاً این بحث را که آیا واقعاً‌ این وعده عملی خواهد شد یا نه، به کنار می گذارم، اما حتی بر فرض تحقق هم با این مبلغ نمی شود به بسیاری از نیازهای اولیه و ضروری مردم افغانستان پاسخ داد.»

حرف های مخملباف با کوفی عنان

وقتی « کوفی عنان» دبیر کل سازمان ملل به ایران آمد، محسن مخملباف به یک ضیافت دعوت شد که مسئولان ایرانی به افتخار کوفی عنان در تهران ترتیب داده بودند. مخملباف به جای حضور در این میهمانی نامه ای برای دبیر کل سازمان ملل نوشت و به مسئولان ایرانی گفت: « من به این میهمانی نمی آیم، اما لطفاً به جای حضور من، این نامه را به آقای کوفی عنان بدهید.»

مخملباف در این نامه درباره مبلغ چهار و نیم میلیارد دلاری اهدایی دنیا به افغانستان این طور نوشته بود:« آقای عنان ! چهار و نیم میلیارد دلار وقتی بر بیست میلیون افغانستانی تقسیم شود، معنایش این خواهد بود که کره زمین قرار است در طول پنج سال به هر افغانستانی ۲۲۵ دلار کمک کند. یعنی برای هر افغانستانی ۴۵ دلار در یک سال» مخملباف در این باره می گوید:

« مفهوم ایرانی اش این است که کره زمین قرار است به هر افغانستانی روزی یکصد تومان کمک کند. انگار قرار است به هر افغانستانی روزی یک نان بدهیم. در چنین وضعی این ملت گدامانده در اثر شرایط داخلی و خارجی فقط می تواند به گدایی خود ادامه بدهد و نه بیشتر.»

مخملباف همچنین برای دبیر کل سازمان ملل نوشته بود:« آقای کوفی عنان ! واقعاُ چطور می‌شود با سالی ۴۵ دلار برای هر افغانستانی، آنها را از یک دوره عقب افتاده تاریخی به « دنیای امروز» وارد کرد؟ آن هم کشوری که هیچ منبع اقتصادی ندارد و انگار به نوعی از حرکت عمومی فرهنگ جهان جامانده است. حتی اگر بتوانیم افغانستان را به دو دهه قبل ـ یعنی قبل از همه این خرابی های وحشتناک – بازگردانیم تازه وارد دوره دامداری می شوند، نه وارد زمانی که مردم جهان امروزه در آن زیست می کنند.

تکدی کلان

به گفته مخملباف تا کنون دولت جدید جز اینکه مدام از دنیا درخواست کمک کند که در واقع یک نوع تکدی کلان است، نتوانسته نقش فعال تری به خود بگیرد:

« اصلاً می دانید ! مشکل افغانستان به جهت تاریخی این است در آن هیچ چیز طمع انگیز اقتصادی برای دوران بعد از امپریالیسم وجود ندارد. در دنیای امروز هر کشوری بالاخره سهم و نقشی در اقتصاد جهانی دارد. یکی نفت دارد و یکی صنعت و یکی… منظورم این است که هر کشوری چیزی برای عرضه در تجارت جهان دارد. اما افغانستان برای ورود به اقتصاد جهانی، هیچ ندارد. به همین خاطر هم کاملاً ایزوله شده است .»

مخملباف تصور خودش را از جامعه قبلی و فعلی افغانستان چنین بازگو می کند:« تصور می‌کنم منبع درآمد افغانستان قبل از حمله روس ها دامداری بود. چرا که ۷۵ درصد این کشور کوهستانی است، پس هیچ وقت حتی امکان جدی کشاورزی در آن وجود نداشته است، چه رسد به صنعت. شما اگر به جز دره پنجشیر به هر کجای دیگر افغانستان بروید، خواهید دید که اصلاً آب فراوانی وجود ندارد و سدی وجود ندارد تا همان آب رودخانه پنجشیر را هم مهار کند. پس یا خشکسالی است یا سیل . و در گذشته هیچ چیز نبود جز مراتع که می شد فقط در آن دامداری کرد . همین اقتصاد دامداری بود که ساخت اجتماعی آنها را قبیله ای و سنتی کرده است . این مدل اقتصادی بعد از حمله شوروی هم حفظ شد. تنها اتفاقی که در شخصیت افغانستانی افتاد، این بود که « چوپان» تبدیل به « مجاهد» شد و به عرصه جهاد و مقاومت ورود کرد. یعنی تغییر اشتغال داد. افغانستانی ها که قبلاً دنبال چوپانی می رفتند، بعد از حمله روس ها تبدیل به مجاهد شدند، آن هم توسط غرب و با بودجه های اهدایی آنها و یا حتی با منابع مالی کشورهای همسایه. به هر حال جهاد و مقاومت نیازمند بودجه بود. هزینه جنگ ما با عراق را نفت می داد اما افغان ها که ثروتی نداشتند، تصورش را بکنید که وقتی یک دامدار تبدیل به مجاهد می شود، هزینه های زندگی اش را چگونه باید تامین کند. پس چاره ای نداشت جز اینکه یا از کشورهای همسایه تغذیه شود یا از کشورهای غربی و شرقی. افغانستان به یک خاکریز بزرگ تبدیل شده بود، خاکریزی که وسط تمام ابر قدرت های جهان قرار داشت، روسیه، چین و آمریکا… و بعد هم کشورهای ایدئولوژیک تازه به قدرت رسیده ای مثل ایران به آنها اضافه شدند. بنابراین افغان ها چون خودشان منابع مالی نداشتند، وقتی می توانستند ایستادگی کنند که دیگران خرج مقاومت آنها را بدهند.
من این حرف ها را با همه علاقه و احترامی که نسبت به افغان ها دارم می گویم، چرا که دوستشان دارم و به همین دلیل هم معتقدم باید نقدشان کنم. یعنی باید تصور افغان ها را به درستی در برابرشان گذاشت تا ببینند که چطور از یک چوپان ساده به یک مجاهد و از یک مجاهد ـ بدون اینکه متوجه باشند ـ گه گاه به عامل دیگران تبدیل شدند. و آن بخش هایی هم که اصیل باقی ماندند، با موازنه منفی توانستند استقلال خود را حفظ کنند. مثلاً یک قوم ابتدا با روس ها جنگیدند، بعد ها از همان روس ها کمک گرفتند تا با پاکستانی ها بجنگند.»

واکنش منفی به مدرن شدن

« به اعتقاد مخملباف بعد از حمله اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان یک بار دیگر تجربه تلخ گذشته در این سرزمین تکرار شد و آن هم تجربه « امان الله خان» بود که هم زمان با «آتاتورک» در ترکیه و « رضا شاه» در ایران تلاش کرده بود، جامعه افغانستان را مدرن کند. اما واقعیت این بود که جامعه افغانستان پتانسیل لازم را برای شهرنشینی و مدرن شدن نداشت. شاید مهمترین دلیلش هم نداشتن بودجه لازم برای گذر از این مرحله بود. در نتیجه از همان ساختار قبایلی که ریشه در اقتصاد دامداری داشت، شکست خوردند ; شکستی سنگین.»

مخملباف که در این سال ها بسیار در باره جامعه افغانستان مطالعه کرده است، با حوصله زیاد نتایج مطالعاتش را به من می گوید:« افغانستان جامعه ای است که دو بار برای مدرن شدنش تلاش شد. یک بار توسط شاه امان الله خان و یک بار هم توسط روس ها. اما واکنش جامعه افغانستان هر دو بار برای مدرن شدنش منفی بود. باور کنید که روس ها اینقدر اینجا را ویران نکردند که خود افغان ها ویران کردند. بعد از عقب نشینی روس ها، این گروه ها و اقوام مختلف افغان بودند که در جنگ علیه یکدیگر کابل را ویران کردند. اگر چه حرکت روس ها یک حرکت استعماری بود اما شاید اگر با واکنش منفی مطلق افغان ها روبه رو نمی شد، اثرات مثبتی هم برای آنها به ارمغان می آورد. این روزها بسیاری از مردم در خیابانهای کابل به نیکی از « نجیب الله محفوظ» آخرین رئیس جمهور کشورشان در دوران کمونیست ها یاد می کنند و در حالی که از کشته شدنش متاسفند، با حسرت می گویند که خدا بیامرزدش که بسیار به ما خدمت کرد.»

۲۰ فیلم یا ۲۰ سال آوارگی

مخملباف این روزها بارها به خودش گفته است که اگر به جای تهران در کابل به دنیا آمده بود حالا به جای ساختن ۲۰ فیلم در ۲۰ سال گذشته، ۲۰ سال آوارگی کشیده بود و این درست همان چیزی است که در این سال ها بر ۳۵ درصد مردم افغانستان رفته است. ۳۵ درصدی که ۲۰ سال آوارگی کشیده اند.

مخملباف بعد از مدت کوتاهی از ورودش به کابل متوجه شد که دیگر نمی تواند میان فیلمسازی، کمک به آموزش کودکان افغانستانی، ساختن کتابخانه و مدرسه سازی در افغانستان تفاوتی قائل شود. این بود که تقریباً به همه این کارها پرداخت و به قول خودش‌ « کم کم همه چیز قاطی شد و افتاد به دست عواطف.»

پنج سال سلطه طالبان

وقتی محسن مخملباف کتاب « افغاستان و پنج سال سلطه طالبان» نوشته « وحید مژده» را که به تازگی در این کشور منتشر شده بود، خواند با خودش گفت که « این کتاب چه تصویر واقعی و درستی از حکومتی که پنج سال بر این سرزمین مستقر بوده می دهد و چه مشابهت هایی با برخی از حرکت ها در ایران داشته است.»

مخملباف درباره این کتاب می گوید: « فوری این کتاب را به تهران فرستادم تا سه هزار نسخه از آن چاپ شود تا به دست علاقمندان در ایران برسد تا کسانی که هنوز قادر نیستند تصویر واقعی طالبان را ببینند، لااقل تصویر سادگی و بلاهت آنان را ببینند و عبرت بگیرند که اگر فرصت های از دست رفته را همین امروز جبران نکنند، فردا خیلی دیر است چرا که تاریخ خیلی بی رحم است. شاید پانزده ـ شانزده ماه پیش کسی در افغانستان نمی توانست به طالبان بگوید بالای چشم تان ابروست اما حالا پس از پانزده ماه اصلاً محلی از اعراب ندارند.»

وعده هایی که عمل نشد

مخملباف با ناراحتی از وعده هایی که بسیاری از کشورهای جهان برای کمک به افغانستان دادند اما تحقق پیدا نکرد، سخن به میان می آورد: « ایران یکی از کشورهایی بود که از کمک ششصد میلیون دلاری به افغان ها حرف زد، کمکی که هرگز محقق نشد و تنها چیزی که از آن عاید افغان ها شد، فحش هایی بود که بعضی از مردم ایران نثار آنها کردند و گفتند که چرا وقتی ما خودمان این قدر بدبختیم باید به افغان ها چنین مبلغ کلانی را اهدا کنیم.

کمک ششصد میلیون دلاری بعد از بحث های فراوان در مجلس تبدیل به پنجاه میلیون دلار شد که تازه کمک خوبی بود و خیلی از کشورها همین کمک را هم به افغان ها نکردند. آمریکایی ها که بودجه سرسام آوری برای حمله به افغانستان صرف کردند، می گویند ما دیگر نمی توانیم بودجه ای هم برای بازسازی افغانستان اختصاص دهیم. آمریکایی ها حتی همان جاهایی را هم که خودشان بمباران و خراب کردند، در این مدت بازسازی نکرده اند.»

مخملباف یک روز در افغانستان یکی از نمایندگان اتحادیه اروپا را دید که می گفت:« ما باید به افغان ها کمک کنیم و کمک هم می کنیم.» که مخملباف از او پرسیده بود:« حالا چه کمکی به آنها می خواهید بکنید؟» که این پاسخ را شنیده بود:« ما قصد داریم فیلم های اروپایی را بخریم و پس از دوبله به افغانستان بفرستیم.» مخملباف با خنده ای به او گفته بود:« اینکه در واقع کمک به سینمای اروپاست نه کمک به افغانستان.»

آرزوی حذف خشونت

مخملباف در طبقه دوم خانه ای که در یکی از خیابان های مرکزی کابل اجاره کرده، با من حرف می زند. اتاقی که با موکت پوشانده شده و یک تابلوی سفید(وایت برد) حاوی برنامه های سینمایی اش بر یکی از دیوارهایش خود نمایی می کند. مخملباف در حالی که سیب کوچکی را از این دست به آن دست می دهد، می گوید:« افغان ها مردمی هستند که در بیست سال گذشته و در جنگ‌های داخلی بسیار همدیگر را کشتند، آن قدر که خودشان همدیگر را کشتند، روس ها آنها را نکشتند. به خاطر همین جنگ ها هم امروز اقوام مختلف کینه زیادی نسبت به هم دارند.»

مخملباف این روزها در افغانستان به هرکجا می رود، وقتی کسی می خواهد دعایش کند، به او می گوید:« خدا دشمن تان را بکشد.»

مخملباف وقتی این دعا را می شنود، به دعا کننده می گوید:« آخر این چه دعایی است که در حق من می کنید؟ اصلاً چرا این همه از واژه دشمن استفاده می کنید؟» او برای اینکه آنچه را که در این دو دهه بر فرهنگ این سرزمین رفته است، به روشنی برای من بیان کند، مثالی می زند:« وقتی روس ها به اینجا آمدند برای اینکه «کمونیست» تربیت کنند، در کتاب های ریاضی مدارس چنین مسائلی را گنجاندند که « ما شش فئودال داریم، سه نفر از آنها را می کشیم، حالا چند فئودال داریم؟»وقتی مجاهدین به حکومت رسیدند مسائل ریاضی را این طور تغییر دادند که «شش کمونیست داریم، سه نفر از آنها را می کشیم، حالا چند کمونیست باقی می ماند؟»

به همین خاطر هم بود که مخملباف یک روز « یونس قانونی» وزیر آموزش و پرورش افغانستان را دید و به او گفت:«تو را به خدا یک وقت شما این مسئله های ریاضی را تبدیل به این نکنید که شش طالب داریم، سه نفر از آنها را می کشیم، حالا چند طالب باقی می ماند؟»

او آن روز همچنین به یونس قانونی گفته بود که:«ای کاش واژه های دشمن و کشتن را که بـوی خشـونت حیـوانی از آن استشمام می شود، به طور کلی از کتاب هایتان حذف کنید.»

و می افزاید ای کاش واژه دشمن و کشتن از کتابهای درسی ایران هم حذف می‌شد.

مخملباف پس از شرح نگرانی هایش به خاطر مسائل کتاب های ریاضی دانش آموزان افغانستانی، تعریف می کند که چند روز پیش وقتی مشغول صحبت با چند نفر از دوستانش بود، یکهو آنقدر یکی از پاهایش گر گرفت که تو گویی کف پایش را با آتش سیگار می سوزانند. خوب که به پای خودش نگاه کرد دید زنبوری پایش را نیش می زند.« زنبور پایم را سوزاند و مرد. معمولاً زنبورها بعد از نیش زدن می میرند. این موضوع برایم خیلی عبرت انگیز بود؛ معنایش این است که هر زنبوری حق دارد فقط یک بار خشونت کند و بعد می میرد.»

مخملباف آرزو می کند ای کاش بشر هم بعد از اولین خشونتی که انجام می داد، می مرد. در این صورت خشونت از روی کره زمین محو می شد.

کاوه، دستیار جوان مخملباف در گوشه ای از اتاق بر دیوار تکیه زده و با علاقه به حرف های او گوش سپـرده… آن چنـان با علاقه که تو گویـی این نخستیـن بار است که این حـرف ها را می شنود:« تمام صفحه های افغانستان آکنده از خشونتی است که افغان بر افغان روا داشته است، همچنان آنها به نوعی در گیر مشکلات عجیب و غریب فرهنگی هستند. همچنان زنان در اینجا «سیاه سر» نامیده می شوند. همچنان در این مملکت شناسنامه وجود ندارد. همچنان در اینجا مشکلات آموزش و پرورش بیداد می کند. افغان ها تازگی ها به « امید زندگی» امید پیدا کرده اند و نه حتی خود « امید به زندگی!» را. چرا که در این کشور اصلاً بودجه ای وجود ندارد تا مردم آن بتوانند فوری مفهوم زندگی کردن در یک شرایط متفاوت و مدرن را بفهمند.»

پاریس در کابل

مخملباف وقتی چند روز پیش به همراه دخترش، سمیرا به محل استقرار ارتش فرانسوی ها در حاشیه فرودگاه رفته بود تا سمیرا از میان سربازان فرانسوی یک نفر را برای بازی در فیلمش انتخاب کند، همین که پایش را داخل محوطه آنها گذاشت، یکهو احساس کرد وارد پاریس شده است؛ به قول خودش یک پاریس کوچک:« فرانسوی ها گوشه ای از کابل را که خودشان در آن زندگی می کنند، درست مثل پاریس کرده اند. وقتی زیر چادرهایی که بر پا کرده اند می روید، بوی پاریس را احساس می کنید، انگار که ناگهان از کابل وارد پاریس شده اید. مگر اینها چند وقت است که به اینجا آمده اند…؟ اما وقتی وضع آوارگانی را که از کشورهای مختلف دنیا به افغانستان باز می گردند، ببینید، احساس می کنید طبیعت، اقتصاد، سیاست و فرهنگ دست به دست هم داده اند تا آنها را از نظر تاریخی در گذشته نگه دارند. افغان ها نه فقط بودجه ای برای رسیدن به تاریخ امروز ندارند که فرهنگ گذشته شان هم به آنها کمکی نمی کند تا وارد دنیای امروز شوند.»

مردم دنیا خسته شده اند

محسن مخملباف یک روز به « مصطفی کاظمی» وزیر تجارت افغانستان گفت:« نمی شود یک کشور را با کمک های خارجی اداره کرد، یک کشور که یک گداخانه و یا یک یتیم خانه نیست که چند تا حاجی بازاری و آدم خیر به آن کمک کنند و اموراتش بگذرد. بیشتر از بیست میلیون دهان باز در این کشور وجود دارد. آن هم یک کشور کاملاً ویران. هر روز که نمی توان مردم جهان را تحریک کرد و از آنها پول گرفت. تازه مردم دنیا که هنوز کمکی به افغان ها نکرده اند، از کمک کردن خسته شده اند. »

مخملباف بعد از یک سکوت نسبتا طولانی، به دستیارش نـگاه می کند و بعد به من می گوید:« من فکر می‌کنم مشکلات افغانستان ریشه در سه عامل مهم دارد، اولاً افغان ها ثروتی ندارند تا هزینه عبورشان را از این شرایط عقب مانده به یک وضعیت مدرن بپردازند. دومین عامل، فقر شدید فرهنگی است که یک جوری هم ناشی از نبود بودجه است و هم به دلیل از دست دادن دو دهه از زمان… در همین دو دهه تعداد زیادی جامعه شناس، روانشناس، مدیر و اقتصاددان به جامعه ما اضافه شده که همه آنها نه فقط در حوزه اجتماعی که حتی در حوزه عملکرد شخصی شان هم می توانند در تحولات جامعه نقش داشته باشند. اما وضع در افغانستان کاملاً متفاوت است و متاسفم که باید بگویم شاید در افغانستان یک فاشیست مصلح بیشتر به کار بیاید تا یک دموکرات و آزاداندیش. در خیلی از مناطق افغانستان تازه باید به مردم صف بستن را آموخت.»

بازگشت به چوپانی

مخملباف روزی را به یاد می آورد که به اردوگاه مسلخ رفته بود تا برای بچه های افغان کلاس درس ایجاد کند. آن روز دیده بود که کارمندان یک انجمن (NGO) به اردوگاه آمده بودند تا چگونگی دستشوئی رفتن را به بعضی از آوارگان آموزش دهند، چرا که ساکنان آن اردوگاه پیش از این سال ها در کوه و بیابان و به صورت خیلی بدوی این کار را انجام می داده‌اند.

مخملباف سومین عامل را در بروز این همه مشکل برای افغان ها « کمبود مدیر متخصص» می‌داند:

« اکثر مدیران فعلی افغانستان یک پایشان اینجاست و یک پایشان خارج. بسیاری از آنها هنوز شرایط جدید کشورشان را باور نکرده و فکر می کنند همه چیز در آن موقتی است. خیلی از وزیران و مدیران ارشد هنوز همسر و فرزندان خود را از کشورهای دیگر به اینجا نیاورده اند.»

بعضی از همین مدیران وقتی می فهمند که مخملباف به همراه مادر، خواهر، همسر و فرزندانش در کابل زندگی می کند، به او می گویند:« با چه جراتی آنها را با خود به اینجا آورده ای؟» و مخملباف در برابر این پرسش به آنها می گوید:« شما چرا خانواده تان را به افغانستان نمی‌آورید؟ شاید لااقل به خاطر آنها هم که شده، زودتر شرایط کشورتان را تغییر دهید.»

مخملباف معتقد است:« افغان هایی که در این سالها به اروپا و آمریکا رفته اند، دیگر حاضر نیستند به کشورشان بازگردند. حتی کسانی که در این سال ها در ایران زندگی کرده‌اند، حاضر نیستند بازگردند، چرا که می‌گویند سطح زندگی در ایران، از سطح زندگی در افغانستان خیلی بالاتر است.»

مخملباف یک روز به وزیر تجارت افغانستان گفت:« شاید در کوتاه مدت بازگرداندن مجاهدین به چوپانی فوری ترین کار باشد، چون در حال حاضر نه کارخانه‌ای دارید و نه جاده‌ای… نمی‌دانم! واقعاً نمی‌دانم کدام ثروت ملی قرار است یک شبه در اینجا کشف شود و شما را نجات بدهد. نمی‌دانم این جاده‌ای که قرار است نفت ترکمنستان را از اینجا عبور بدهد، اصلاً چیزی عاید شما افغان‌ها خواهد کرد یا نه؟ آیا کشورهای نفت‌ خیز همسایه، حسادت نخواهند کرد که این نفت از اینجا عبور نکند… و اصلاً از همه مهمتر آیا آمریکا همه هدفش از حمله به افغانستان، عراق و احتمالاً ایران “ نفت” نیست. فقط نفت، نفت، نفت! به نظر من حکومت آمریکا نه دلش برای مردم افغانستان سوخته، نه مردم عراق و نه مردم ایران.»

حرف‌های مخملباف آدم را می‌ترساند. ترس برای امروز افغانستان، ترس برای فردای افغانستان، ترس برای همه کودکان افغانستان، ترس برای همه مردم افغانستان.

می‌گویم: حرف‌های شما خیلی ناامیدکننده است. یعنی شاید بهتر باشد بگویم اوضاع در افغانستان خیلی ناامیدکننده است. آدم فقط بعضی وقت‌ها چیزهای کوچکی می‌بیند که کمی امیدوار می‌شود. البته یک امید خیلی خیلی کوچک… بالاخره وضع این مردم چه می‌شود؟

محسن مخملباف با لبخند تلخی، صحنه‌ای از فیلم سفرقندهارش را به یادم می‌آورد که یکی از شخصیت‌ها می‌گوید که:«اگر هر کس به اندازه نور یک شمع به اطراف خود روشنی ببخشد دیگر نیازی به خورشید نیست.»

بعد هم با اندوه زیادی که در صدایش هست به من می‌گوید:« وقتی به افغانستان می‌آیی، یأس و شرمساری همه وجودت را فرا می‌گیرد. مردم از چه بیماری‌های ساده‌ای که در اینجا می‌میرند، چه استعدادهایی که اینجا نابود می‌شود. اینجا هر کودکی را که می‌بینی، با خودت می‌گویی یا قاچاقچی خواهد شد یا قاتل یا گدا… با همه این‌ها من فکر می‌کنم هر کس به اندازه خودش می‌تواند به این مردم کمک کند.»

مخملباف از گزارشگر جوان بی بی سی (BBC) برایم تعریف می‌کند که یک دختر ایرانی است و زمانی که بعد از پایان مأموریتش می‌خواست از کابل به لندن بازگردد، نزد مخملباف رفته و با گریه به او گفته بود: « من آمده بودم از اینجا گزارش تهیه کنم، اما با چیزهایی که دیدم حالا که می‌خواهم بروم انگار بخشی از روحم را در اینجا باقی می‌گذارم.»

گزارشگر BBC بعد درباره یک دوست ایرانی‌‌اش حرف می‌زند، که قبل از سفر به افغانستان، همواره خیلی شیک لباس می‌پوشید، اما حالا بعد از چند سفری که به این کشور داشته، دیگر نمی‌تواند مثل قبل لباس بپوشد. آن دوست حالا خیلی ساده لباس می‌پوشد. همچنانکه غذاهای خیلی ساده می‌خورد. انگار که شرمنده است. حتی شرمنده غذاخوردن و شرمنده لباس پوشیدن. هر بار که پایش به ایران می‌رسد خدا خدا می‌کند که دوباره به افغانستان بازگردد.

یک روز او از مخملباف پرسیده بود: « من چه می‌توانم برای این مردم انجام دهم؟» و این پاسخ را شنیده بود که « هر کاری که از دستت برمی‌آید. هر قدر هم که کوچک باشد کمکی به این مردم است. شاید به نظرت خنده‌دار بیاید، اما بعضی وقت‌ها کسی از یک گوشه کره زمین ماهیانه ده دلار برای کسی در گوشه‌ای دیگر از کره زمین می‌فرستد و با همین ده دلار گره از مشکل انسانی گشوده می‌شود. افغانستان برای همه آن‌هایی که می‌خواهند چیزی را در دنیا عوض کنند و یک چیزی را در خودشان تغییر بدهند، هنوز کشور خوبی است.»

مخملباف زمانی را به یاد می‌آورد که قصد داشت برای همیشه ایران را ترک کند و برای زندگی و کار به کانادا مهاجرت کند. درست قبل از دوم خرداد این تصمیم را گرفت، چرا که به گفته خودش، دیگر به او اجازه ساختن هیچ فیلمی را نمی‌دادند. همه مقدمات سفرش خیلی زود آماده شد. [شاید به خاطر این که حالا دیگر سال‌ها بود که آوازه مخملباف و فیلم‌هایش در جهان پیچیده بود.]

اما فقط بعـد از یک هفته اقامت در شهر «ون‌کوور» کانادا تحملش تمام شد و زار زار گریه کرد و…

مرد به این بزرگی گریه می‌کرد و به اطرافیانش می‌گفت که « در کانادا هیچ چیز وجود ندارد که به خاطرش احساس مفید بودن به من دست بدهد.

اما در افغانستان وضع کاملاً برایش فرق می‌کند:

« در افغانستان راه هم که می‌روم احساس می‌کنم برای این مردم مفید هستم. سمیرا بعد از این که صحنه‌ای از فیلمش را فیلمبرداری می‌کند، خیلی خوشحال است، چون می‌گوید پانصد نفر توانستند ناهار بخورند، آن هم پانصد نفری که بیشترشان دو روز بود که هیچ غذایی نخورده بودند.البته بیشتر از اینکه سمیرا با دادن غذا به آن‌ها کمک کند، آن‌ها به سمیرا خدمت می‌کنند که از این پوچی و بیهودگی‌ای که عارضه قرن ما شده، نجات پیدا کند. در چنین شرایطی زندگی آدم معنا پیدا می‌کند و احساس می‌کند هنوز هم انسان می‌تواند مفید باشد… من حتی سه روز هم نمی‌توانم آمریکا را تحمل کنم، چون در آنجا احساس می‌کنم زندگی‌ام معنا ندارد، مگر من آنجا چه کار می‌توانم بکنم و چقدر می‌توانم مفید باشم؟ به نظر خودم که هیچ.»

رنج واقعی

مخملباف وقتی به آمریکا سفر می‌کند، سیاه‌پوست‌هایش را می‌بیند. یک بار با رئیس فستیوال فیلم نیویورک در خیابان‌های این شهر قدم می‌زد، یک سیاه‌پوست به او تنه زد و بعد هم صدای شکستن چیزی آمد. سیاه‌پوست رو به مخملباف گفت:« تو بطری ویسکی مرا شکستی، حالا زود باش بیست دلار به من بده.»

بعد هم شیشه‌ای را بیرون کشید تا به آنها حمله کند. مخملباف به او گفته بود که « من بیست دلار را به تو می‌دهم، البته نه به خاطر گردن کلفتی‌ات، بلکه به این خاطر که ممکن است به این پول نیاز داشته باشی.»

رئیس فستیوال نیویورک «ریچارد پنیا» بارها به خاطر این حادثه از کارگردان ایرانی پوزش خواست:« ببخشید آقای مخملباف! ببخشید که به شما توهین شد.»

اما مخملباف در پاسخش این طور گفته بود که:« نگران نباشید! ملاقات با این سیاه‌پوست برای من بهتر از شام امشب بود، چون با یک رنج واقعی روبرو شدم. ما امشب سر شام از دردهای غیر واقعی حرف می‌زدیم.»

مخملباف می‌گوید:« می‌دانید! بعضی آدم‌ها رنج‌های احمقانه دارند. غصه تغییر اتومبیل، تغییر خانه و یا آپارتمانشان را می‌خورند.»

به نظر مخملباف حالا دیگر دغدغه‌های بشری خیلی کمرنگ و عواطف آدم‌ها خیلی سطحی شده است:«من خدا را شکر می‌کنم که جزو نسل جدید ایران نیستم. نسلی که وجوه اجتماعی بسیار کمی دارد. نسل قبلی ایران خیلی به مسائل اجتماعش توجه بیشتری داشت. البته این را هم می‌دانم که نسل ما آنقدر انواع و اقسام آرمان‌ها را به کار برد و آنقدر آن‌ها را بی‌محتوا کرد که حالا دیگر نسل جدید از هرچه آرمان است بیزار شده… با این همه هنوز هم ترجیح می‌دهم یک آرمان‌گرا باشم. می‌دانید! حتی آرمان‌گرایی احمقانه بهتر است از یک زندگی بدون معنا… معنی زندگی چیست؟ دو سیخ کباب بیشتر خوردن و سه تا چای قندپهلو بیشتر نوشیدن. دو تا سیگار بیشتر دود کردن. اگر معنی زندگی این‌هاست، هرچه زودتر قطع شود که بهتر است.»

می‌گویم: « آقای مخملباف! حالا زندگی برای شما چه معنایی دارد؟»

می‌گوید:« واقعاً نمی‌دانم معنای زندگی دقیقاً چیست. اما احساس می‌کنم زندگی چیز خوبی است اما وقتی از انسانیت تهی می‌شود، خیلی بدون پرسپکتیو است. آیا باید صبح تا شب کار کنیم تا ابزار و موادی پیدا کنیم که با آن به زندگی بیولوژیک‌مان ادامه دهیم. من این زندگی را نمی‌پسندم. تقریباً همه دوستانی که با هم کار می‌کنیم، همین‌طور هستند.»

مخملباف با خنده‌ای اضافه می‌کند:« همه دوستانم یک جوری دیوانه‌اند. مثلاً دوست دیوانه‌ای دارم که در زمان شاه با هم زندان بودیم. او کمونیست بود و من مذهبی. الان من نمی‌دانم من چی هستم و او چی؟ خودش هم نمی‌داند. اما هر دو می‌دانیم که اینجا مفید هستیم.»

یک روز که مخملباف در شهر کابل سوار تاکسی شده بود، راننده به او گفت که سال‌ها در ایران زندگی کرده است و بعد هم از مخملباف پرسید:« آیا شما فیلم گنج قارون را دیده‌ای؟» مخملباف نفهمید منظور راننده افغانستانی از این پرسش چیست اما پاسخش را فوری داد:« بله! این فیلم را دیده‌ام.» راننده دوباره پرسیده بود:« پس حتماً تهران را در گنج قارون به یاد می‌آوری؟» و باز هم مخملباف پاسخ داده بود:« بله به خوبی به یاد می‌آورم.» این بار راننده افغانستانی گفته بود:«‌ ما افغان‌ها تهران دیروز در گنج قارون را به تهران امروز برای شما تبدیل کردیم. چه کسانی زحمت ساختن این برج‌ها را برای شما کشیده‌اند؟ آیا کسانی جز کارگران افغانستانی بوده‌اند؟»

مخملباف هیچ نگفته بود و راننده یکسره حرف زده بود:« اما شماها مارا دزد و قاتل و قاچاقچی نشان دادید و تا وقتی که حادثه یازدهم سپتامبر اتفاق نیفتاده بود، هرگز در تلویزیون‌تان از ما به عنوان ملت مظلوم افغانستان یاد نکردید. به جای آن هر شب یک دزد، یک قاچاقچی و قاتل را نشان دادید و تمام گناه مافیای دنیا! را بر گردن ملت افغانستان گذاشتید.»

راننده از مخملباف پرسیده بود:« این چیزها را به یاد می‌آوری یا نه؟» و باز بدون این که منتظر پاسخ بماند، ادامه داده بود:« اما سه میلیون افغانستانی که در ایران زندگی می‌کردند و دو و نیم میلیون نفرشان هنوز هم زندگی می‌کنند، دزد و قاچاقچی نیستند. اصلاً همه آن‌ها مرد نیستند و بسیاری‌شان زن و بچه هستند که حتی به ندرت از خانه هایشان بیرون می‌آیند. بسیاری از بچه‌های ما متولد کشور شما هستند و تنها جرمشان این است که از پدر و مادر افغانستانی زاده شده‌اند. پدران و مادرانی که به ایران مهاجرت کرده بودند… اما مگر خود شما به اندازه ما افغانستانی‌ها در ژاپن، آمریکا و اروپا مهاجر ندارید. آیا همه آن‌ها شما را تحقیر کردند و شما را قاچاقچی و قاتل خواندند که شما این کار را با ما کردید؟»

مخملباف بعد از این‌که حرف‌های راننده افغان را نقل می‌کند، به من می‌گوید:« من شرط می‌بندم که ما ایرانی‌ها نمی‌توانیم افغان‌ها را بیرون کنیم، چون زندگی در افغانستان آنقدر به افغان‌ها سیلی می‌زند که تمام سیلی‌هایی که ما به آن‌ها می‌زنیم در مقابل سیلی مرگ، بیماری و فقر هیچ است. بیماری‌هایی که یکصد سال پیش در ایران ریشه‌کن شده است هنوز در افغانستان به عنوان اپیدمی وجود دارد. یعنی وقتی وارد افغانستان می‌شوی باید خودت را دربرابر انواع و اقسام مرض‌ها واکسینه کنی و مراقب باشی به حصبه، مالاریا، جذام و کچلی دچار نشوی. بنابراین در چنین شرایطی دلیلی ندارد که افغانستانی‌ها از ایران به کشورشان بازگردند.»

علاوه براین مخملباف معتقد است که جامعه ایران نیازمند افغان‌هاست و بسیاری از مشاغل سخت توسط آن‌ها انجام می‌شود و اصلاً با خروج افغان‌ها از ایران در بسیاری از مشاغل بحران به وجود می‌آید. آن‌ها از بسیاری از اقوام نامی در ایران، قوم فعال‌تری هستند و نقش زیادی در آبادانی ایران داشته‌اند.»

مکثی می‌کند و می‌گوید:« من نمی‌توانم دربرابر قوم سخت کوشی که به شدت در آبادانی کشورم مؤثر بوده است و حالا دچار این‌ همه رنج و مصیبت شده بی‌تفاوت باشم. واقعاً نمی‌توانم.»

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن