روزنامه یاس نو،مهرماه ۱۳۸۲
ژیلا بنی یعقوب
بعد از گذر از شهر کوچک و مرزی مهران در جنوب غربی ایران به نزدیکی های خط صفر مرزی کشورمان با عراق رسیدم. جایی که ایستگاه بازرسی مستقر در آن به همه کس اجازه عبور از مرز را نمی داد؛ هرکس که اجازه عبور از این ایست مرزی را دارد، پیش از آن لازم است که مراحل قانونی خروج از مرز را طی کند.
من به همین منظور به ساختمانی که تقریباً روبه روی این ایستگاه مرزی بود، رفتم. ساختمانی که روزگاری یک مدرسه بوده است و حالا امور مربوط به رفت و آمد زائران ایرانی را رتق و فتق می کرد.
به خاطر در دست داشتن اجازه نامه رسمی خروج از مرز که توسط وزارت کشور برایم صادر شده بود، با اعتماد به نفس! وارد این ساختمان شدم، اما نخستین مأموری که در ساختمان فرمانداری مهران دیدم بعد از اینکه نگاهی سرسری به مجوز وزارت کشور و سایر مدارکم انداخت، با لحن خشنی گفت: «این مدارک اصلاً ارزشی برای ما ندارد… باید پیش از اینکه به اینجا می آمدی، در همان شهر خودت در یکی از کاروان های زیارتی ثبت نام می کردی.»
بعد هم با دستش به صف طولانی یک کاروان زیارتی اشاره کرد که توی حیاط به انتظار ایستاده بودند تا یک کارمند اداره گذرنامه یکی یکی گذرنامه هایشان را بررسی کند و روی آن مهر بزند.
«می بینی! درست مثل آنها.»
ناگهان، مثل اینکه چیز مهم تری یادش آمده باشد، اول نگاهی به روسری ام انداخت که سفید رنگ بود و بعد هم به مانتو آبی رنگم که تا روی زانو هایم می رسید و با نیشخندی گفت: «تازه! این را هم بگویم که امام حسین تو را با این سر و وضع نمی پذیرد. این چه رنگی است که به عنوان روسری به سرت انداخته ای. آدم با چنین رنگی که به زیارت امام حسین نمی رود. من مطمئنم که «آقا» قبولت نمی کند.»
گفتم: «یعنی می خواهی بگویی که تو سخنگوی امام حسین هستی. آیا بهتر نیست کار امام حسین را به خودش واگذار کنی و تو به کارهای خودت در اینجا برسی؟ از جمله اینکه وضع مرا روشن کنی و بگویی چه کسی باید مدارکم را بررسی کند و اجازه خروج از مرز را به من بدهد».
اما مأمور به هیچ صراطی، مستقیم نمی شد و حاضر نبود کارهای اداری ام را انجام دهد و به جای آن، فقط یک سره درباره رنگ روسری ام حرف می زد و اینکه هیچ زائری با مانتوی آبی، آن هم به این کوتاهی و روسری سفید به زیارت نمی رود، و اینکه مطمئن است، امام حسین مرا نمی طلبد.
آخرش هم گفت: «باید روسری سیاه سر می کردی».
پرسیدم: «حالا بالاخره من به خاطر رنگ روسری ام نمی توانم از مرز عبور کنم یا اینکه مدارکم مشکل قانونی دارد.» این بار با لحنی غیرمؤدبادنه تر از قبل گفت: «مگر به تو نگفتم که باید در شهر خودت در یک کاروان زیارتی ثبت نام می کردی. همینطوری سرت را انداخته ای پایین و آمده ای اینجا که مثلاً بروی عراق! مگر هرکی به هرکی است؟»
دوباره مدارکم را نشانش دادم و برایش توضیح دادم که «من یک روزنامه نگارم و مجوزهای لازم و قانونی را هم از وزارت امور خارجه و وزارت کشور برای سفر به عراق در دست دارم و…»
میان حرفم پرید که: «هیچ کدام از این کاغذ پاره ها که در دست داری به درد ما نمی خورد.»
گفتم:«ولی هیچ کدام از این کاغذها که پاره نیست، هست؟»
بیشتر لجش گرفت و گفت: «از نظر من، کاغذ پاره ای بیشتر نیست.»
بحث من و کارمند فرمانداری مهران هر لحظه بیشتر بالا می گرفت که همکارم که برای واریز کردن عوارض خروج به نزدیک ترین بانک ملی در میدان اصلی شهر مهران رفته بود، دوان دوان سر رسید و وقتی ماجرا را فهمید برای دیدن نماینده ویژه فرماندار از پله ها بالا رفت؛ چند دقیقه بعد، جوان خوشرویی که خودش را نماینده ویژه فرماندار معرفی کرد، برای همکارش توضیح داد که «این دو نفر روزنامه نگارند و بنابر این برای سفر به عراق نیازی به ثبت نام در کاروان های زیارتی ندارند.»
… بالاخره هر جور بود مجوزهایمان را برای خروج از مرز مهر کردند و به دستمان دادند.
کمی آن سوتر، دوباره نظامیان مرزدار ایرانی نگاهی به مدارکمان انداختند و دوباره همان سؤال های قبلی را تکرار کردند: «چرا با کاروانهای زیارتی سفر نمی کنید؟ ”
و باز دوباره باید برایشان توضیح دادیم که ما روزنامه نگاریم و…
بعد از اینکه توضیح های لازم را بیان کردم، از افسر مرزدار پرسیدم: «وقتی مجوز ما در همین چند متری شما در آن ساختمان روبه رویی مورد تأیید قرار گرفته و مهر شده است، چرا دوباره این همه سؤال می کنید؟! آیا به همکارانتان اعتماد ندارید که دوباره هم وقت خودتان را تلف می کنید و هم وقت ما را؟!»
افسر مرزدار که انگار از شنیدن حرف هایم خیلی تعجب کرده بود، گفت: «هر کس باید کار خودش را انجام بدهد.»
گفتم: « اما نباید دوباره کاری کنید. نه؟»
هاج و واج نگاهم کرد و گفت: «اصلاً منظورت از این حرف ها چیست؟ آیا می دانی با وجود همه مجوزهایی که داری می توانم چند روز همین جا معطلت کنم و اجازه عبور از مرز را به تو ندهم.»
گفتم: «بله می دانم که متأسفانه حرفت واقعیت دارد.»
بعدها از برخی خبرنگاران ایرانی و همینطور دیپلمات های ایرانی در بغداد نیز شنیدم که آنها نیز به هنگام خروج از ایران و سفربه عراق غالباً با چنین مسائلی در مرزها مواجه می شوند.
به نظر می رسد که هیچ رویه ثابتی در این باره در مرزهای ما حاکم نیست و ظاهراً هیچ دستگاهی مجوز دستگاه دیگر را به رسمیت نمی شناسد.
برای رسیدن به نقطه صفر مرزی باید سوار مینی بوس هایی که دارای مجوز ویژه برای تردد در این منطقه بودند، می شدیم، مینی بوس هایی با کرایه ۲۰۰ تومان برای هر نفر.
در ادامه مسیر نیز چندین پست بازرسی وجود داشت و باز همان سؤال های تکراری.
هر چه بود، بالاخره بعد از پانزده دقیقه به نقطه صفر مرزی رسیدیم؛ جایی که مرزهای دو کشور با سیم خاردار از هم جدا شده بودند و مأموران ایرانی که در یک اتاقک کوچک نشسته بودند روی گذرنامه هایمان مهر خروج از ایران را زدند، یعنی اینکه می توانیم از مرز خارج شویم.
… تا چشم کار می کرد بیابان برهوت بود. در دو سوی جاده، زنان و مردانی که روی خاک نشسته بودند با کمک پارچه و چوب برای خود سایبان ساخته بودند تا شاید قدری از گزند آفتاب تند در امان باشند و در پناه سایه ای هر چند کوچک قدری بیاسایند. آنها عراقی هایی بودند که به قصد زیارت اماکن مقدس در ایران به اینجا آمده بودند، به این امید که شاید مرزداران ایرانی به آنها اجازه ورود به خاک ایران را بدهند، چه امید واهی ای!
یک مرزدار ایرانی در همین باره به من می گفت: «هرگز هیچ دستوری مبنی بر اعطای اجازه ورود به آنها به ما ابلاغ نشده است. آنها مدارک و مجوزهای لازم را برای ورود به خاک ایران در دست ندارند و هر چقدر هم که اینجا منتظر بمانند، بی فایده است، بدون ویزا نمی توانند وارد خاک ما بشوند.»
خط صفر مرزی فقط صحنه سرگردانی زائران عراقی نبود. آنجا صحنه رفت و آمد صدها زائر خسته ایرانی هم بود که گردوغبار سفر سر و رویشان را به سفیدی نشانده بود. زائرانی که اغلب آنها میانسال و گاه حتی پیر بودند و با مشقت زیاد بارهای خود را روی زمین می کشیدند.
آنها که پیرتر بودند و توانی برای گام برداشتن نداشتند، در گاری های چهار چرخ نشسته بودند. گاری هایی با کرایه ای نسبتاً ارزان که توسط صاحبانشان به جلو هدایت می شد و شاید در آن گرمای سوزان و طاقت فرسا برای سرنشینانش همچون یک تخت روان رؤیایی به نظر می آمد؛ و البته، نه فقط برای سرنشینانش که حتی برای زائران درمانده ای که مجبور بودند با پای پیاده این مسیر را طی کنند ارابه ای رؤیایی بود، چرا که با حسرت زیاد به آن نگاه می کردند.
همین که پایم به خاک عراق رسید، صدای راننده های عراقی به گوشم خورد که کرایه رسیدن به بغداد و یا کربلا را فریاد می زدند.
راننده هایی که به اتومبیل های «تویوتا- هایس» خود تکیه داده بودند و هر کدام برای بیرون کردن آن دیگری از رقابت، کرایه پایین تری را فریاد می زد. ارقامی که حتی در گرانترین حدش هم از ارزانترین کرایه های اتومبیل در ایران بسیار ارزانتر بود.
پیش از این در خوزستان بارها از اهالی این استان شنیده بودم که «عراق کشور ارزانی است، خیلی ارزانتر از آن که فکرش را بکنی» و حالا، کرایه اتومبیل ها اولین گواه بر درستی حرف های هموطنانم در خوزستان بود.
وقتی از مرز زمینی وارد یک کشور دیگر می شوی، نزدیکی و شباهت بین کشورها را بیشتر و راحت تر درک می کنی. شاید به خاطر اینکه در گذر از مرز زمینی آرام آرام تغییرات را لمس می کنی، نه همچون مرز هوایی که معمولاً از پایتخت کشورت به قلب کشور دیگری پرواز می کنی و یکهو وقتی پایت را از هواپیما بیرون می گذاری، خودت را در وسط یک فضای متفاوت با کشور خودت می بینی، چون همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد، تفاوت ها در نظرت پررنگ تر می آیند.
اما در مرز زمینی همه چیز متفاوت است. وقتی از یک شهر مرزی در کشور خودت به شهر دیگری در آن سوی مرز در یک کشور دیگر پا می گذاری، در وهله اول تفاوت مهمی را احساس نمی کنی.
به نظر من، مردم شهرهای مرزی در دو طرف مرزهای دو کشور در نگاه اول بسیار به هم شبیه هستند، هم مردمش شبیه هم هستند و هم سرزمین و شرایط زندگی شان… و از همه مهمتر آرایش جغرافیایی و پوشش گیاهی یکسان در سرزمین هایشان است که بیش از بقیه شباهت ها، تو را به خود جلب می کند.
شرایط مردم در آن سوی مرزهای کشورم، در سرزمین عراق، تفاوت چندانی با زندگی هموطنانم در این سوی مرزها در شهر مهران نداشت، البته به طور طبیعی، مردم آن سو به خاطر پشت سر گذاشتن چند جنگ سخت از سطح رفاهی پایین تری برخوردار بودند و مردم مهران، مرفه تر از آنها به نظر می رسیدند.
وقتی بعد از گذر از «کوت» و «بدره» (شهرهای مرزی عراق) به دروازه های بغداد نزدیک شدیم، همراهم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
«باور کردنش سخت است، از مرز ایران فقط دو و نیم ساعت زمان لازم است تا به بغداد برسی. چقدر بغداد به ما نزدیک بود و در ایران که بودیم آن را نمی دانستیم. بغداد این همه نزدیک بود و جوانان ما هشت سال جنگیدند و خون چند صد هزار نفرشان بر زمین ریخته شد و هرگز هم به آن نرسیدند و حالا ما چه آسان به بغداد نزدیک می شویم ”
*…وبعد بغداد
…و بعد بغداد جلوی دیدگانم بود. بغداد افسانه ای؛ شهر افسانه ها، شهرزاد قصه گو و هزار و یک شب اش، «علی بابا»، «قهرمان» (تنها زن افسانه های علی بابا) و چهل دزد بغداد.
چقدر سخت است که در یک لحظه، فقط یک لحظه، رؤیاهایت را درباره کسی و یا چیزی فرو ریخته ببینی. درست مثل اتفاقی که برای من افتاد. درست پشت دروازه های بغداد بود که شهر تاریخی و رؤیایی بغداد برای همیشه با ذهنم وداع کرد.
درست همان موقع که در مبدأ ورودی بغداد پشت یک ترافیک چند کیلومتری ماندم بغداد رؤیایی هزار و یک شب و شهرزاد قصه گویش از ذهنم پر کشید و رفت. من قصه های شهرزاد را بارها و بارها خوانده بودم و همیشه آرزوی دیدن بغداد را در سر پرورانده بودم و حالا درست در زمانی به بغداد قدم می گذاشتم که از شهر رؤیاهایم چیزی باقی نمانده بود؛ باید خیلی زود و برای همیشه با شهری که هزاران بار در رؤیاهای کودکی ام به آن سفر کرده و هر بار آن را زیباتر از دفعه قبل یافته بودم، خداحافظی می کردم و آن هم چه وداع غمگینی. برای ورود به بغداد باید یک انتظار ملال آور را در میان انبوه اتومبیل های کوچک و بزرگ تحمل می کردم.
انتظاری سخت در یک هوای غبارآلود که آنقدر خاک در گلویت فرو می رود که ناگزیر به سرفه می افتی، سرفه های خشک و آزاردهنده.
راننده ای که ما را به بغداد می برد، گفت:
«این ترافیک سنگین مال امروز و دیروز نیست؛ از شش ماه قبل تاکنون وضع همین است که می بینید».
پس این ترافیک سنگین ماجرای تکرارشونده هر روز بغداد از شش ماه پیش تاکنون است. یعنی از همان روزی که بمب افکن های آمریکایی با ریختن بمب، پل بزرگ ورودی بغداد را تخریب کردند و اکنون به جای نیمی از آن پل بزرگ که در بمباران تخریب گردید، یک پل فلزی اضافه شده و همین باعث کندی عبور و مرور گردیده است.
بعد از تحمل یک ترافیک نفس گیر و ملال آور بالاخره وارد بغداد شدیم.
بغداد نه فقط برای من، آن شهر رؤیایی قصه ها نبود که از شهرهای درجه دوم و سوم ایران هم عقب افتاده تر به نظرم آمد. آیا بغداد همیشه این قدر کثیف بوده؟ کثیف و به هم ریخته و بی نظم؟
به یاد حرف های «ماجده» دوست عراقی ام در تهران افتادم که سال ها قبل از این، از عراق به ایران آمده بود و همیشه شهرش (بغداد) را به مراتب تمیزتر از تهران توصیف می کرد. حالا بغدادی که من می دیدم با توصیف های ده سال پیش «ماجده» دانشجوی عراقی که در تهران در رشته فیزیوتراپی تحصیل می کرد، از زمین تا آسمان فاصله داشت.
در بغداد فقط زباله می دیدم و زباله.
راننده تاکسی گفت: «این وضع برای شهری که از شش ماه پیش نظافت نشده، چندان هم عجیب نیست. شهرداری بغداد از زمان حمله آمریکا به کشورمان، تعطیل شده و رفتگرها هیچ زباله ای را از سطح شهر و جلوی منازل جمع آوری نکرده اند. پس به خاطر دیدن این همه آشغال در شهر ما تعجب نکنید».
«فؤاد»، دانشجوی ۲۰ ساله عراقی درحالی که آه می کشید، درباره شهرش بغداد به من گفت:
«بغداد قبل از جنگ یک بهشت بود. اما حالا بیشتر به یک زباله دانی بزرگ شبیه است تا یک پایتخت».
با خود، گفتم: «آیا واقعاً راست می گوید که بغداد پیش از جنگ به مثابه یک بهشت بوده است؟»
شما به من حق بدهید که پاسخ دادن به این پرسش برای من دشوار و تا حدودی غیرممکن باشد. چرا که من بغداد قبل از جنگ را هرگز ندیده ام و دانسته هایم درباره بغداد آن زمان به گفته های «ماجده» دوست عراقی ام در تهران ـ که ده سال پیش در تهران تحصیل می کرد ـ محدود می شود؛ البته حالا اظهارنظرهای فؤاد و سایر شهروندان عراقی هم که با آنها در بغداد صحبت می کردم، به توصیف های ماجده اضافه شده است.
در روزهایی که من در بغداد بودم، شهرداری بغداد به تازگی در برخی از مناطق شهر کار خود را شروع کرده بود؛ مهمترین نمود آغاز به کار شهرداری، کارگرانی بودند که قلم مو به دست برخی از دیوارها و پل های شهری را رنگ می کردند. هنوز هم کسی به فکر جمع آوری زباله های رها شده در سطح شهر نبود. شاید به این دلیل مسؤولان جدید شهرداری، رنگ آمیزی را به نظافت اصول شهر ترجیح داده بودند که هم کار راحت تری است و هم تغییر رنگ ها همیشه زودتر و بیشتر به چشم می آید تا کارهای زیربنایی و اصولی تر.
آیا در بغداد هیچکس به مسؤولان جدید شهرداری یادآوری نکرده بود که وقتی همه شهرتان در زباله فرو رفته است، رنگ آمیزی شهر به چه کارتان می آید؟
این مطلب در وب سایت گویا نبوز نیز منتشر شده است.
+ There are no comments
Add yours