فریاد از ضربه‌های شلاق *

ژیلا بنی‌یعقوب

مردادماه ۱۳۸۰

حمید هنوز تلخی آن صداهای غم‌انگیز از ذهنش زدوده نشده است. سرکلاس درس نشسته بود که با شنیدن آن فریادها از جا پرید. همکلاسی‌هایش هم از جا پریدند. معلم چند لحظه مبهوت و گیج اطرافش را نگاه کرد و بعد به طرف پنجره رفت. بچه‌ها هم همین طور.

حمید آنچه را که با چشمانش می‌دید باور نمی‌کرد! جوانی را به میله‌آهنی وسط میدان بسته بودند… و شلاق با خشم زیاد روی بدنش فرود می‌آمد.

حمید ۱۷ ساله که در کلاس‌های کنکور یک آموزشگاه علمی در میدان ونک تهران شرکت می‌کند، می‌گوید: «چند هفته از آن روز گذشته است، اما من هنوز هم نمی‌توانم آن صحنه را فراموش کنم. در این چند هفته حتی یک شب هم آرام نخوابیده‌ام. هر شب آن صحنه دلخراش بارها و بارها از جلوی چشمانم رژه می‌رود… در طول شب بارها و بارها وحشت‌زده از خواب می‌پرم… خدایا! همه چیز خیلی وحشتناک بود و من را می‌ترساند… هنوز هم می‌ترسم. آن روز وقتی مادر در را به رویم باز کرد، از دیدن قیافه‌ام خیلی ترسید:
«چه بلایی به سرت آمده… رنگت چرا پریده؟ صورتت شده عین قیافه میت»… و من زدم زیر گریه… تا چند روز حاضر نبودم برای شرکت در کلاس‌هایم به میدان ونک بیایم هنوز هم دلم نمی‌خواهد… الان هم به اجبار پدر و مادرم آمده‌ام. »

چرا حمید؟ چرا؟

نمی‌دانم. دست خودم که نیست.می‌ترسم.

از چه چیز می‌ترسی؟

نمی‌توانم احساسم را توضیح بدهم… میدان ونک را که می‌بینم حالم بد می‌شود آن میله‌آهنی وسط میدان از همه بیش‌تر حالم را می‌گیرد. می‌ترسم… خیلی می‌ترسم…

«مریم» دختر ۲۰ساله‌ای که در میدان ونک شاهد اجرای علنی حکم شلاق بوده، وقتی می‌خواهد درباره مشاهدات آن روزش حرف بزند، صدایش می‌لرزد:

«… هر بار که شلاق به بدنش می‌خورد، التماس می‌کرد و می‌گفت: تو را به خدا نزن!نزن… نزن! اولش خواهش می‌کرد؛ جان مادرت نزن! نزن… ضربه‌ها که بیش‌تر شد، فحش می‌داد و می‌‌گفت: نزن!نزن…
قلبم داشت از سینه بیرون می‌زد… چطور آدم می‌تواند صدای ضجه بشنود و پریشان نشود. کسی که شلاق می‌خورد، همسن و سال خودم بود. شلاق می‌خورد و درخواست کمک می‌کرد… می‌گفتند به خاطر مصرف مشروبات الکی مجازاتش می‌کنند. جرمش هرچه که بود فریادهایش دل مرا به رحم می‌آورد. ضجه‌های دلخراشش هنوز هم توی سرم می‌پیچد و عذابم می‌دهد. حتی اگر بدترین جرم‌ها را هم مرتکب شده بود، عذابی که می‌کشید، دلم را می‌سوزاند. من انسانم… دلم از سنگ که نیست… می‌گویند برای عبرت دیگران حکم را جلوی چشمان مردم اجرا می‌کنند… چه عبرتی! دل آدم آنقدر چه عبرتی! دل آدم آنقدر از این فریادها به درد می‌آید که آدم از آن کس که شلاق می‌زند، عصبانی می‌شودنه از آن کسی که شلاق می‌خورد.»

هربار که شلاق بر بدنش فرود می‌آمد، بیش‌تر به دور خودش می‌پیچید… به دور خودش که نه!… به دور میله‌ای که تن لختش را به آن بسته بودند… با هر ضربه شلاق بدنش خم می‌شد و با ضربه‌های بعدی شل می‌شد و کم‌کم به پایین میله لیز می‌خورد… هر بار که این اتفاق می‌افتاد، ماموران بلندش می‌کردند و سخت‌تر به میله می‌بستندش… و دوباره ضربه‌های شلاق فرو می‌امد… از بدنش خون بیرون می‌زد… ضربه‌های شلاق تمام نشده بود که از هوش رفت… و باز هم ضربه‌های پیاپی شلاق…

پیرزنی جیغ ‌زد: «به خاطر خدا نزنید…»

و صدایی در پاسخش گفت: «به خاطر خدا می‌زنند. او حکم خدا را زیر پا گذاشته…»

پیرزن گریه‌کنان گفت: «بی‌هوش شده… گناه دارد، نکند زیر شلاق بمیرد.»

ضربه‌ها که تمام شد، پیرزن به طرف سرباز نیروی انتظامی رفت و مشت بی‌رمقش را تند و تند حواله او کرد. سرباز عصبی و کلافه گفت: «مادر! چرا مرا می‌زنی؟»

و پیرزن گفت: «بیچاره جوان مردم از هوش رفت…»

گریه امانش را برید و حرفش نیمه تمام ماند. سرباز را به حال خود گذاشت و روی زمین نشست.

***

«امیر.م» یک دبیر جوان آموزش و پرورش که شاهد شلاق خوردن چند جوان در شهرک غرب بوده، می‌گوید:

من با اصل جرای احکام اسلامی مخالفتی ندارم. مخالفت من با شرایط اجرای احکام است. آیا مسوولان قوه قضاییه اطمینان دارند که اجرای علنی احکام اسلام تاثیر معکوس ندارد… من به چشم خودم دیدم بیش‌تر مردم که شاهد شلاق خوردن آن جوانان بودند، آنچنان متاثر شده بودند که به قبح اعمال آن‌ها فکر نمی‌کردند و فقط برایشان دل می‌سوزاندند. بعضی‌ها هم آنقدر به خشم آمده بودند که اگر شلاق به دستشان می‌افتاد، آن کس را که شلاق می‌زد، به زیر ضربه‌‌هایش شلاق می‌گرفتند… آیا این معنای همان عبرتی است که قوه قضاییه از اجرای علنی حدود الهی دنبال می‌کند.

صاحب یک مغازه در بازارچه گلستان در روز اجرای احکام شلاق آنقدر مشغول رتق‌وفتق امور مغازه‌اش بود که اصلا نفهمید جلوی بازارچه، چه غوغایی برپاست.

او از ماجرای آن روز فقط دو دختر جوان را به یاد می‌آورد که وارد مغازه‌اش شدند و های‌های گریه کردند.

«فکر کردم حادثه‌ای ناگوار برای‌شان اتفاق افتاده… جوری گریه می‌کردند که انگار عزیزترین کسان خود را از دست داده‌اند. پرسیدم چه اتفاقی افتاده… یکی‌شان تا آمد چیزی بگوید، گریه امانش نداد… لیوان آبی به دستشان دادم… کمی که آرام گرفتند، گفتند: ندیدید با آن جوان‌ها چه کردند… صدای ضجه‌هایشان را نشنیدید… و دوباره‌ های‌های گریه کردند.»

***
… فریاد می‌زد از ضربه‌های شلاق فریاد می‌زد… ضربه‌های شلاق پی‌درپی فرود می‌آمد و او پی درپی فریاد می‌زد. بدنش سیاه شده بود… بدنش باد کرده بود… هر بار نوک تیز و گرد شلاق به جایی از بدنش می‌خورد و فریادش را بیش‌تر به آسمان بلند می‌کرد… و باز هم شلاق… و باز هم فریاد… با فرود آمدن ضربه‌های آخر دیگر فریاد نمی‌زد… ناله می‌کرد… ناله‌هایی که دل را به درد می‌آورد…

«علی»، ۳۲ ساله می‌گوید: وقتی رسیدم، ضربه‌های آخر را به او می‌زدند. آن قدر بدنش باد کرده بود که فکر کردم پیراهن بر تن دارد. تمام که شد، پیراهن را به دستش دادند که بپوشد.

او که دانشجوی کارشناسی ارشد رشته شیمی است، می‌گوید:«آیا دزدها، سوءاستفاده‌کنندگان از بیت‌المال و رانت‌خواران رده بالا را نیز در ملاء عام شلاق خواهند زد یا این مجازات‌ها را فقط در حق جوانانی اجرا می‌کنند که هیچ آدم صاحب نفوذی از آن‌ها حمایت نمی‌کند؟ آیا آقازاده‌هایی را که با جرایم سنگین اقتصادی آسیب‌های جدی به اقتصاد کشور زده‌اند، نیز شلاق خواهند زد… آیا فقط شراب‌خواری یک جوان جرم محسوب می‌شود و رباخواری و دزدی‌های کلان در اسلام حلال است؟ آیا رانت‌ و رانت‌خواری حرام نیست و شلاق ندارد.»

***

گفت: «پیراهنت را در بیاورد… زودباش!»

… پیراهنش را درآورد، بعد جوراب‌هایش را…

گفت: «شلوارت را بزن بالا…»

پاچه‌های شلوارش را زد بالا.

… و بعد به درخت بستندش… جلوی بازارچه گلستان، همه این‌ها جلو چشمان مردمی اتفاق افتاد که وحشت زده نگاهش می‌کردند… کودکانی که آنجا بودند، بیش‌تر از همه وحشت کرده بودند پسربچه‌ای خودش را به مادرش چسباند و گریه کرد.

یک مرد میانسال می‌گوید: «آیا این درست است که یک پسر جوان را جلوی زن و بچه مردم لخت می‌کنند؟ هم او را تحقیر می‌کنند، هم مردم را…

***

با مینی‌بوس آوردندشان… ده نفر بودند… نفر اول را پیاده کردند و برای شلاق خوردن آماده کردند… نفرات بعدی نظاره‌گر صحنه بودند… با هر ضربه شلاق آن‌ها نیز از درد به خود می‌پیچیدند. صدبار از درد به خود پیچیدند تا نوبت آن‌ها شد… و دوباره به خود پیچیدند، این بار وقتی شلاق بر تن خودشان فرو می‌آمد.

***

جوان ۲۵ ساله‌ای که خود طعم شلاق را چشیده است، می‌گوید: «آیا این هم جزو مجازات من بود که قبل از این که خودم شلاق بخورم شاهد شلاق خوردن و داد و فریادهای چند نفر دیگر باشم. من صدضربه شلاق نخوردم، صدها ضربه خوردم. شنیدن صدای شلاق و فریاد آن‌ها که قبل از من شلاق می‌خوردند، تمام بدنم را به درد می‌آورد و می‌سوزاند… آیا این هم جزو حدود الهی بود که باید تحمل می‌کردم.»

۲۵سال بیش‌تر ندارد و می‌گوید:«۲۵ سال دیگر هم فراموشش نمی‌شود. همه وجودم یکپارچه آتش شده بود. دست و پایم را بسته بودند. صدای پایین آمدن شلاق به یک طرف… درد شلاق به یک طرف… احساس حقارت به خاطر شلاق خوردن در حضور جمع به یک طرف… آدمی که در خلوت‌ گناه کرده، چرا باید جلوی آدم و عالم شلاق بخورد و تحقیر بشود.»

چشم‌هایش اشک می‌زند و می‌گوید:

«من از آن‌ها که حکم شلاق به من دادند، چند سوال دارم، آیا در کشور ما همه شرایط برای عدم ارتکاب جرم وجود دارد؟ آیا اگر من کار خطایی انجام داده‌ام، تنها خودم مقصرم؟ آیا امکانات کار و ازدواج برای من وجود داشت و من به طرف گناه رفتم؟… آیا وقتی امکان تفریحات سالم و ازدواج برای من که مجرد هستم وجود ندارد، شلاق در ملاء عام حق من است؟ و آیا مسوولان مطمئنند شلاق مرا از تکرار گناه باز می‌دارد. »

وقتی می‌پرسم به چه جرمی شلاق خورده است؟ فقط سرش را پایین می‌اندازد.

یک جوان که چند ماه پیش به خاطر نوشیدن مشروبات الکلی ۸۰ضربه شلاق را تحمل کرده است، می‌گوید:

«حکم من بعد از پنج سال اجرا شد. وقتی از قاضی خواستم مجازات شلاق را به جریمه تبدیل کند، گفت: تو که پنج سال پیش مشروب خورده‌ای، حالا معلوم نیست که چه کارها می‌کنی، مجازات تو فقط شلاق است… »

پرسیدم: «تو هم موقع شلاق خوردن فریاد می‌زدی؟»

«نه. به هیچ وجه.»

«چرا، غرورت اجازه نمی‌داد؟»

“نه بابا! درد شلاق هر غروری را از یادت می‌برد.
به من گفته بودند هرچه بیش‌تر به خود بپیچم و بدنم تکان بخورد، درد شلاق چند برابر می‌شود. این بود که نفسم را در سینه حبس کردم و نه تکان خوردم و نه فریاد زدم.”

***

مرد جوان از موتورسیکلتش پیاده شد. اول شلاق سیاه را از درون یک کیسه نایلونی بیرون آورد… بعد پیراهن سیاهش را از تن درآورد. زیر آن پیراهن سیاه، یک تی‌شرت آستین‌کوتاه بر تن داشت… بعد دستکش بلندی به دست کرد! آیا می‌خواست موقع شلاق زدن، دست‌هایش درد نگیرد؟!

… شلاق را در هوا چرخاند و فرود آورد.

آن کس که زیر ضربه‌های شلاق بود جوان بود. جوانتر از او که شلاق می‌زد.

هر بار شلاق را در هوا می‌چرخاند و بعد فرو می‌آورد: یک، دو… ده… چهل….

پیراهنش از عرق خیس شده بود… خسته شده بود از شلاق زدن… شلاق را به همکارش سپرد.

جوانی که شلاق می‌خورد هم از فریاد زدن خسته شده بود، دیگر فریاد نمی‌زد… فقط ناله می‌کرد… او نمی‌توانست جایش را به کس دیگری بدهد.

***

«… وقتی سیاهی شلاق بر بدن خون‌آلود جوان فرود می‌آمد، چشمانم سیاهی رفت. دستم را به دیوار گرفتم تا بر زمین نیفتم. احساس تنگی نفس می‌کردم… یکهو مایع رقیق زردرنگی از دهانم بیرون ریخت و بعد هم حالت تهوع…»

این‌ها را یک جوان ۲۸ساله برای من تعفی کرد که در میدان ولیعصر تهران شاهد شلاق خوردن ده جوان بوده است:

«منتظر تاکسی بودم اما به خاطر اجرای حکم شلاق در ملاءعام، خیابان بسته شده بود و من بدون آن که بخواهم، نظاره‌گر این صحنه رنج‌آور شدم. من به مسوولان قوه قضاییه پیشنهاد می‌کنم محل‌های خاصی را برای اجرای حکم در نظر بگیرند و از کسانی که از دیدن این صحنه‌ها و شنیدن صدای گریه و فریاد لذت می‌برند، دعوت به تماشا کنند. افرادی مثل من چه گناهی کرده‌اند که باید مجبور به دیدن این صحنه‌ها باشند.»

***

علی‌رغم همه نظرات مخالفی که خواندید، صاحب یک مغازه در میدان ونک تهران که با اجرای علنی حکم شلاق موافق است می‌گوید:«چرا نزنند؟ فساد و ابتذال دارد همه جامعه را پر می‌کند… دلتان برای فاسدان و مجرمان نسوزد… باید این‌ها را در جمع شلاق بزنند تا مردم عبرت بگیرند.»

او که پنجاه ساله به نظر می‌رسد، وقتی می‌خواهم از مغازه‌اش بیرون بروم، می‌گوید:«یک وقت فکر نکنی من دیکتاتور هستم، نه! من فقط از قانون بدم نمی‌آید.»

***

اردشیررستمی ، طراح که ۲۰سال پیش در یکی از خیابان‌های تبریز شاهد شلاق خوردن یک زن بوده، هنوز هم خاطره آن روز تلخ را از یاد نبرده است.

یکی از روزهایی که در کوچه پس‌کوچه‌های تبریز با یک چرخ‌دستی کوچک بستنی می‌فروخت، فریادهای دلخراش یک زن او را بر جا میخکوب کرد. اول سیاهی شلاق را دید که با خشم زیاد فرود می‌آمد و بعد پیکر زن فرود افتاده بر آسفالت گرم خیابان… شلاق بر تن رنجور زن فرود می‌آمد. بر تن پیچیده در چادر مشکی‌اش… و بچه‌های کوچکش از پنجره خانه‌شان، مادر را که جیغ می‌زد نگاه می‌کردند.

اردشیر می‌گوید: «آن صحنه هنوز هم در ذهنم مانده و بعد از این همه سال جیغ‌های آن زن و نگاه‌های هراسان کودکانش عذابم می‌دهد.»

*این گزارش برای انتشار در صفحه گزارش روز ۲۹ مردادماه ۱۳۸۰ در روزنامه نوروز صفحه بندی شده بود که در آخرین دقایق قبل از ارسال به چاپخانه توسط سردبیری وقت حذف و از صفحه خارج شد.مسوولیت سرویس گزارش با من بود و هرچه برای جلوگیری از حذف این گزارش و سایر مطالب آن روز صفحه ی گزارش که همه مرتبط با اجرای احکام شلاق در انظار عمومی بود، انجام دادم به جایی نرسید.البته سردبیری نیز دغدغه های خاص خود را برای حفظ روزنامه داشت.

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours