باغ مسعود و نقشه افغانستان

ژیلا بنی یعقوب

روزنامه سرمایه

پیش از این ، هر بار که به پنجشیر می آمدم موفق نمی شدم خانه مسعود شهید ، فرمانده بزرگ مقاومت وجهاد افغانستان را از نزدیک به ببینم. یکبار به خاطر این که هرچه گشتیم کلید دار همیشگی خانه را پیدا نکردیم .

بار دیگر کلید دار را پیدا کردیم ، اما کاکا تاج الدین ، پدر همسر مسعود در آنجا نبود و بی اجازه نمی توانست من و همراهانم را به خانه راه بدهد.

بار دیگر به خاطر سالروز شهادت مسعود ، جمعیت زیادی به آنجا هجوم آورده بود . اما یکسال پیش که دوباره به پنجشیر بازگشتم ، خوشبختانه هم کلیدار بود و هم کاکاتاج الدین و محله ای که خانه مسعود در آن بود کاملا خلوت و آرام به نظر می رسید.

از خانه کاکاتاج الدین تا خانه مسعود راه بیش از آن بود که پیاده برویم . ، پس با یک اتوموبیل رفتیم .

جلوی میدانگاهی کوچک خانه مسعود که پیاده شدیم ، باد ملایمی صورتم را نوازش داد. یک باد پائیزی که سردی اش آنقدر زیاد نبود که آزاردهنده باشد. هوای پنجشیر آنقدر پاکیزه بود که حتی سرمایش نشاط آفرین باشد نه ناراحت کننده . به ویژه برای کسی مثل من که از شهری چون تهران با هوای دود و آلودگی اش به آنجا رفته بودم .

کلید دار در نرده ای خانه را باز کرد و وارد خانه شدیم .نگاهم به نگاه حسرت بار راهنمای افغانی ام افتاد . راهنمایی که از یاران سابق مسعود بود و بارها برای دیدن او به این خانه آمده بود . و حالا این خانه بدون قهرمان محبوبش ، برای او چقدر خالی بود . خالی و غم انگیز.

این را هم از نگاهش می شد فهمید ، هم از خاطراتی که به یاد می آورد .با او به دیدن خانه مسعود رفتیم . خانه ای قدیمی که عبارت از دو اتاق ساده بود . در یکی از اتاق ها خانواده اش زندگی می کردند و در دیگری مجاهدین و دیگر مهمانانش را می پذیرفت .

به داخل اتاق ها نگاهی انداختم ، با فرش قرمز پوشانده شده بود و دور تا دورش پشتی های سنتی افغانستان قرار داشت .

کاکاتاج الدین گفت:” مسعود سال ها خانه شخصی نداشت و در قرارگاه ها با مجاهدین زندگی می کرد . بعدها این دو اتاق ساده را در خانه ویران پدرش ساخت .”

بعد به دیدن باغ مسعود رفتیم .باغی که در کنار خانه قدیمی مسعود قرار داشت . از پله های سنگی بالا رفتیم . باغ مسعود پر از درختان سیب بود . درختانی که حالا به جای سیب ، برگ های خزان زده ، برشاخه های شان نشسته بود . برگ های زرد . کم نبودند. درختانی که کاملا عریان بودند . باغ ” مسعود ” پلکانی بود .یعنی شامل تعداد زیادی پله ، آن هم پله های سنگی ، ساخته شده از سنگ های پنجشیر . باغ در جاهایی کاملا حالت مسطح و مارپیچی به خود می گرفت . در یکی از قسمت های هموار ، تعدادی مبل و صندلی حصیری بود ، البته با سایبانی کوچک .

راهنما در کنار صندلی ها ایستاد.پس از سکوتی طولانی و پر از غم گفت :” مسعود بارها با یارنش همین جا جلسه می گذاشت . روی همین مبل حصیری .”

به مبل مسعود نگاه کردم . خاک گرفته و باران خورده بود .

پرسیدم :” آیا فکر نمی کنید وسایل شخصی مسعود باید در موزه ای نگهداری شود ؟” گذشت زمان همه این یادگاری ها ی فرمانده تان را نابود خواهد کرد .”

باغ مسعود زیبا بود و حالت پلکانی و سنگفرش هایش بر زیبایی آن می افزود . کاکا گفت :” این باغ پدری مسعود است . اما چیزی که حالا می بینید ، حاصل طراحی و دوق و سلیقه مسعود است که در سال های آخر عمرش ، باغ را به این شکل در آورد.”

در بالاترین نقطه باغ ، خانه تازه مسعود دیده می شود .

کاکا گفت :” هر چقدر اطرافیانش به او گفتند خانه ای تازه برای خودت بساز ، قبول نمی کرد . تا این که پای دختر کوچکش را در آن خانه قدیمی ، عقرب نیش زد . آن خانه پر از حشرات موذی بود و یک بار یکی از دوستان ایرانی مسعود از او پرسیده بود که آیا ساختن این خانه در نزد مردم سوال ایجاد نمی کند که بسیاری از آنها شکم هایشان گرسنه است و شما برای خودتان خانه نو و تازه ساخته اید . مسعود هم در جواب او گفته بود :”دلم نمی خواهد اولادهایم در خارج از افغانستان زندگی کنند . این خانه را برای آن ساخته ام که همین جا زندگی کنند .”

بعد از دیدن خانه مسعود به تپه “سریجه ” رفتیم . جایی که مسعود به وصیت خودش در آنجا دفن شده است .ساخت آرامگاه مسعود هنوز تمام نشده است . البته به نطر می رسید که مراحل پایانی خود را پشت سر می گذارد . کفش ها را از پا در آوردیم و وارد مقبره شدیم . بخشی از قبر مسعود با پارچه ای سبز پوشانده شده بود و انبوه شاخه های گل در کنارش دیده می شد.

مردم زیادی دور مزارش حلقه زده بودند و فاتحه می خواندند ، مردمی که به گفته خودشان از راه های دور و نزدیک فقط به خاطر زیارت قبر مسعود به پنجشیر سفر کرده بودند . از مقبره خارج شدیم ، راهنمای افغانی ما با هیجان زیاد مرا به کناره ای برد تا به قول خودش ، منظره شگفت انگیزی را نشانم بدهد . :” ببین ! این پوشش گیاهی کاملا شبیه نقشه افغانستان است . نه ؟”

حق با او بود . منظره ای که در کف دره از این بالا می دیدم . کاملا شبیه نقشه کشورش بود .

گفتم :” کار طراحان این نقشه گیاهی بی نقص و فوق العاده است . آیا توسط مهندس های افغانی طراحی شده است ؟” گفت:” این نقشه کاملا طبیعی است و کسی آن را طراحی نکرده است .”

در راه بازگشت “محمد عزیز عظیمی ” ، مهندس ۴۷ ساله ای را دیدیم که پیش از این در رادیو و تلویزیون افغانستان کار می کرد و حالا بیکار است . او نیز همچون اغلب مردم پنجشیر از مسعود برایم گفت :” مسعود همچون سر برای ما بود و حالا که شهید شده ما بی سر شده ایم . مردم اصلا دلشان خوش نیست . نه به خارجی ها و نه به کرزای . به نطر من کرزای خودش از طالبان بود وهست . ما مردم پنجشیر با طالبان جنگیدیم . هزاران شهید دادیم ، حالا کسی حالی از ما نمی پرسد .”

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours