به خاطر یکصد دلار آمریکایی، سفر به عراق -بخش سوم

ژیلا بنی یعقوب

* پاییز ۱۳۸۲

«امان» را در مرکز «دیده بانی اشغال» در یکی از خیابان های مرکزی بغداد ملاقات کردم. این دختر جوان، با نشاط و سرزنده عراقی با تسلط کاملش به زبان انگلیسی نقش یک مترجم تمام وقت را در این مؤسسه ایفا می کرد.

البته او فقط یک مترجم نبود و همچون سایر اعضای این مرکز در جهت اهداف بشردوستانه ای که برای آن ها تعریف شده بود، با اشتیاق زیاد فعالیت می کرد.

مرکز دیده بانی اشغال یک مؤسسه بین المللی غیردولتی است که توسط تعدادی از انجمن های غیردولتی بشردوستانه در سراسر جهان حمایت می شود.

این مرکز، وظیفه نظارت بر چگونگی اشغال و رفتار اشغالگران در عراق را بر عهده دارد و موارد نقض حقوق بشر توسط آن ها را به نهادهای بین المللی گزارش می کند.

تمام تشکیلات این مرکز در بغداد عبارت از طبق های از یک آپارتمان در یک ساختمان قدیمی با راه پله های تنگ و باریک بود و تمام امکاناتش عبارت از چند میز و صندلی قدیمی و یکی- دو کمد فلزی و تعداد زیادی زونکن و پرونده و انبوهی کاغذ… و البته مهمترین سرمایه اش پرسنلی بودند که با شور و اشتیاق فراوان و اغلب به طور داوطلبانه و بدون دریافت پول کار می کردند.

با هر کس که در عراق حرف می زنی، بالاخره یک جوری موضوع بحث را به آمریکا و آمریکایی ها می کشاند، حالا چه برسد به امان که شغلش مرتبط با اشغال و اشغالگران بود و به همراه دوستانش نقض حقوق بشر توسط آن ها را دیده بانی می کند.

شاید به همین خاطر بود که خیلی بدون مقدمه و صریح از دیدگاهش درباره اشغالگران کشورش برایم حرف زد و گفت: «آمریکایی ها به خاطر منافع خودشان به اینجا آمده اند و نه به خاطر ما. به همین خاطر هم عراقی ها آن ها را دوست ندارند و پایان اشغالگری را انتظار می کشند.»

وقتی از او پرسیدم که “فکر می کنی چند درصد از مردم عراق مثل تو فکر می کنند”،بدون کمتر تأملی گفت: «اطمینان دارم که بیشتر عراقی ها مثل من فکر می کنند و از اشغالگران متنفر هستند.»

من هم گفتم: «اگر چه در مدت زمانی که در عراق بوده ام، از بیشتر مردمی که با آن ها صحبت کرده ام، حرف هایی شبیه حرف های تو شنیده ام اما نمی توانم ،بعضی از اقشار مردم به ویژه معلمان را نادیده بگیرم که اوضاع معیشتی شان بعد از سقوط صدام و در همین دوره اشغال تا حدود زیادی بهبود یافته است و به نظر می رسد خیلی هم از وضع موجود ناراضی نیستند. درباره این طور افراد چه می گویی؟»

امان با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «می دانم از چه چیزی حرف می زنی. من خودم دوستانی دارم که معلم هستند و بعضی از آن ها این روزها به خاطر این که ماهانه یکصددلار آمریکا حقوق می گیرند، واقعاً خوشحال هستند و تو فقط وقتی می توانی دلیل شادمانی شان را بهتر درک کنی که بدانی آن ها در دوران صدام و تا همین چند ماه پیش فقط سه دلار در ماه حقوق دریافت می کردند. آیا می توانی معنای حرف های مرا لمس کنی؟ آیا می توانی تصور کنی چگونه یک معلم می توانسته با سه دلار در ماه زندگی اش را بگذراند؟ زندگی که نه، فلاکت بوده. حالا چنین آدمی حداقل یکصد دلار در ماه حقوق می گیرد، یعنی بیشتر از بیست برابر حقوق قبلی اش…»

توی حرفش پریدم و گفتم: «امان! آن چه تو می گویی به نوعی تأیید حرف های من است که گفتم. به نظرم بعضی از مردم عراق به خاطر بهبود وضع معیشتی شان از موقعیت فعلی تا حد زیادی راضی هستند. آیا این طور نیست؟»

امان با لبخندی گفت:«البته من حرف هایم هنوز تمام نشده بود و قصد داشتم از مقایسه حقوق سه دلاری قبلی و یکصد دلاری فعلی معلم ها نتیجه مهمی بگیرم. می دانی! صدام مردم ما را طی ده سال گذشته خیلی فقیر کرد. به نظر من در دوران تحریم اقتصادی که بعد از جنگ کویت، علیه عراق صورت گرفت سیاست مشترک صدام و آمریکا هر چه فقیرتر کردن مردم بود. ضرب المثلی در عراق هست که می گوید:« سگ را گرسنه نگه دار تا هر جا که تو می خواهی به دنبالت بیاید… حالا درست همین اتفاق درباره عراقی ها افتاده است. یعنی مردم ما بعد از یک فقر شدید ده ساله و به خاطر یک تکه نان به دنبال آمریکایی ها راه افتاده اند. به همین خاطر هم معلمی که سال های طولانی با سه دلار حقوق ماهانه اش در فقر و نکبت زندگی کرده، حالا به خاطر دریافت یک صد دلار سر از پا نمی شناسد. به همین دلیل خیلی تعجب نمی کنم که بعضی از دوستانم که معلم هستند به خاطر چند دلار بیشتر طرفدار آمریکایی ها شده اند.”

حالا دیگر لبخند از روی چهره اش محو شده بود و با اندوه زیاد حرف می زد: «مردم ما آن قدر محرومیت کشیدند و آن قدر در فقر غوطه ور شدند که در نهایت به ذلت اشغال تن دادند. به نظر من آمریکا و صدام به یک اندازه در فقیرکردن ما سهیم هستند. آن ها در تمام سال های گذشته دست در دست هم داشتند تا ما را فقیر و فقیرتر بکنند و در نهایت همین فقر باعث شد که امروز بعضی از دانش آموزان ما به خاطر کیف و دفترهای اهدایی آمریکا و برخی از معلم ها به خاطر چند دلار اضافی راضی به اشغال کشورشان شده باشند. البته آن ها نمی دانند این پول خودمان و پول نفت کشورمان هست. آیا تو فکر می کنی آمریکایی ها از جیب خودشان به معلم های ما دلار می دهند و کیف مدرسه به دانش آموزان ما اهدا می کنند. نه! هرگز! من چنین تصوری ندارم.»

مستقیم توی چشم هایم نگاه کرد و بعد از یک مکث طولانی گفت: «از نخستین روز بعد از اشغال، آمریکایی ها هر چقدر که خواسته اند نفت ما را فروختند و البته هنوز هم می فروشند. راستی؟ پول نفت ما کجا رفته؟ لابد با بخش ناچیزی از آن، حقوق معلم ها و کارمندهای ما را می پردازند، اما بقیه اش را چه کار می کنند؟ فقط خدا می داند و خودشان… راستی! بر سر پول های مردم عراق در بانک های جهان چه آمده است؟ آیا دلارهایی که به عنوان حقوق به معلم ها می دهند بیشتر از بهره پول های ما در این بانک هاست؟»

گفتم:« جمع بندی همه حرف هایت این می شود که بخشی از مردم عراق به خاطر دریافت حقوق های بالاتر از دوران صدام، اکنون راضی به اشغال کشورشان هستند، درست جمع بندی کردم؟»

امان با لحن اطمینان بخشی گفت: «البته نه همه مردم! فقط درصد خیلی کمی از آن ها. چرا که بیشتر عراقی ها می دانند پشت پرده چه خبر است و دلخوشی هم از اشغالگران ندارند.» بعد هم انگار بخواهد یک راز را با من در میان بگذارد، گفت: «بگذار این را هم به تو بگویم که بعد از جنگ کویت و آغاز دوران تحریم همه جانبه عراق، بیشتر عراقی های با فرهنگ و تحصیل کرده کشور ما را ترک و به جاهای دیگر دنیا مهاجرت کردند، بنابراین اغلب آن ها که مانده اند، ممکن است از سطح دانش و آگاهی کافی برخوردار نباشند.»

موقع خداحافظی، وقتی دستم را با مهربانی در میان دست هایش فشار می داد، گفت: هیچ وقت این ضرب المثل عراقی را فراموش نکن که «سگ را گرسنه نگه دار تا هر جا که می خواهی به دنبالت بیاید.»

“حنا ابراهیم” روزنامه نگار ۵۰ ساله عراقی را نیز برای اولین بار در همین مرکز دیدم، زنی که با هیجان و احساس زیاد برایم حرف می زد:

«من مایلم از صمیم قلب با قلب زنان آمریکایی حرف بزنم. زنانی که عزیزانشان را در حادثه یازدهم سپتامبر از دست دادند و به خاطر آن بسیار اندوهگین شدند. می خواهم به آن ها بگویم شما به خاطر فاجعه یازده سپتامبر دچار غم و اندوه زیاد شدید و ما مادران عراقی به خاطر ماجراهای پس از آن. من می دانم که آن حادثه برای شما خیلی دردناک بود و امیدوارم شما هم بفهمید اتفاقات پس از آن که توسط دولتمردان شما و در تلافی آن انجام شد برای ما بسیار دردناک و دشوار بود.»

حنا هنوز به یاد می آورد که وقتی هواپیماهای آمریکایی بغداد را بمباران می کردند، نوه اش با ترس زیاد یک سره از او سؤال می کرد که «مادر بزرگ! آیا ممکن است که این هواپیماها بر سر بچه های کوچکی مثل من هم بمب بریزند و مرا بکشند؟»

نوه حنا وقتی چند ماه قبل از آن صحنه درگیری های فلسطینی ها و اسرائیلی ها را بر صفحه تلویزیون می دید ، پرسیده بود «آیا اسرائیلی ها بچه های کوچک فلسطینی راهم که همسن من هستند می کشند؟»

حنا هر دو بار به جای پاسخ دادن به نوه نگرانش، از خود پرسیده بود که اصلاَ چرا؟ چرا باید نوه کوچکش به جای فکر کردن به شادی های کودکانه چنین سؤال هایی رااز او بپرسد؟»

او همچنین به یاد می آورد که دختربزرگش در زمان بمباران ها بسیار ترسیده بود، آن قدر که حتی جرأت نداشت به دستشویی برود، می ترسید همان موقع که در دستشویی است هواپیماهای بمب افکن از راه برسند و خانه شان را بمباران کنند و او فرصت کافی برای فرار نداشته باشد.همچنان که هنوز چهره پسر ۳۵ ساله اش را از یاد نبرده است که وقتی برای اولین بار دید که یک تانک آمریکایی وارد شهرش بغداد می شود، مثل یک بچه کوچک زارزار گریه کرد.

او که به قول خودش از صمیم قلبش با قلب مادران آمریکایی حرف می زد، گفت: “چرا باید چنین باشد و شما در غم از دست دادن عزیزانتان گریسته باشید و زنان کشور من برای از دست دادن عزیزان خود چرا؟ من در روزهای جنگ که هواپیماهای کشور شما سرزمین مرا بمباران می کردند یک وانت بار را دیدم که جنازه های کشته شدگان عراقی را روی هم در آن ریخته بودند. چرا باید چنین اتفاقی در جهان ما بیفتد؟ چه کسانی مقصر هستند؟ کسان دیگری به خاطر منافعشان با هم می جنگند و من و تو که مادر هستیم باید مصیبت های جنگ را تا آخر عمر روی شانه های ضعیفمان حمل کنیم.»
چشم هایش به خاطر گریه سرخ شده بود و تند و تند برایم حرف می زد، شاید هم به قول خودش نه برای من که برای مادران آمریکایی:

«چند روز پیش نظامیان آمریکایی برای گرفتن مرد همسایه مان به خانه آن ها هجوم بردند. نظامیان آمریکایی در خانه شان را شکستند و وارد شدند. پدر خانواده توی خانه نبود و مادر با گریه به سربازان آمریکایی التماس می کرد که «ما مسلمان هستیم، تو را به خدا چند لحظه ای صبر کنید تا هم من و هم دختران جوانم لباس مناسب بپوشند و حجابشان را رعایت کنند، اما نظامیان می گفتند این مسائل ربطی به ما ندارد.»… و وارد اتاق هایشان شدند. آه! من از این داستان ها زیاد دارم که برایتان بگویم.

یک شب سربازان آمریکایی به خانه ای هجوم بردند که فکر می کردند باید یک تروریست در آن مخفی شده باشد. اما آن ها به جای مخفی گاه یک تروریست به اتاق خواب یک تازه عروس و داماد یورش برده بودند، به حریم زن جوانی که لباس نامناسبی بر تن داشت و از ترس می لرزید و اشک می ریخت. آمریکایی ها آن زن و شوهر را در بدترین شرایط از تختشان بیرون کشیدند، صحنه ای که بسیار رقت آور بود.»

مکثی کرد و گفت: «نیروهای بعثی در زمان صدام نیز همین کارها را با مردم می کردند، ، درها را می شکستند و وارد حریم خصوصی آدم ها می شدند تا لابد دشمنان صدام را غافلگیر کنند و حالا کسان دیگری همان کارها را تکرار می کنند البته این بار به خاطر غافلگیری و بازداشت تروریست های مخالف آمریکا. چه فرقی می کند این کارها را چه کسانی و با چه هدفی انجام می دهند: صدام باشد یا نیروهای ائتلاف، برای ما فرقی نمی کند این نوع روش ها و رفتارها غیرانسانی و غیرعادلانه است. چرا باید در قرن ۲۱ هنوز چنین اتفاقاتی روی بدهد؟ من فقط نگران خودم و ملت نیستم. من حتی نگران سربازان آمریکایی هستم که بعد از شش-هفت ماه مأموریت دشوار در عراق واقعاً خسته شده اند. شاید به خاطر این خستگی و فشارهای عصبی ناشی از آن باشد که گاه بی دلیل خیابان ها را می بندند و ترافیک سنگینی ایجاد می کنند. شاید به خاطر استرس های شدید روانی که در این چند ماه تحمل کرده اند، گاه برخوردهای شان انتقامجویانه می شود و برای دفاع از خود به طور مستقیم به مردم بی دفاع شلیک می کنند، کاری که بارها در بازارها و روستاهای نزدیک به شهر «فلوجه» انجام داده اند و کارکنان مرکز دیده بانی اشغال آن را مشاهده و گزارش کرده اند.

و بعد با اندوه زیاد روزی را به یاد آورد که بعد از وقوع یک انفجار در نزدیکی “هتل بغداد” سربازان آمریکایی با خنده و خوشحالی می گفتند که «فقط یک سرباز آمریکایی کشته شده، فقط یکی… و بقیه کشته شده ها عراقی هستند.»

او آهی کشید و گفت:” من حتی اکنون از کشته شدگان عراقی در آن روز حرف نمی زنم، من درباره همان یک سرباز آمریکایی حرف می زنم. من این منطق را هرگز درک نخواهم کرد که انسان ها را تبدیل به ارقام ریاضی کنیم و اگر عددها کمتر بود، باخوشحالی از تعداد کشته شدگان حرف بزنیم. یک سرباز کشته شده بود و همقطارانش با خوشحالی از آن حرف می زدند چرا که عدد «یک» عدد کوچکی است. مگر انسانیت را می توان تبدیل به رقم کرد و با ارقام درباره ارزش آن ها حرف زد. سربازی که کشته شد یک رقم نبود، یک انسان بود. انسانی که مادری داشت و شاید هم همسر و فرزندانی که روزها و ماه ها چشم به راهش بودند و تعداد زیادی دوست که با مرگ او قلبشان لرزید.”

این گزارش در روزنامه یاس نو و وب سایت گویا نیوز منتشر شده است.

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن