آن همه آموزش نظامی و عاقبت هیچ!
دوشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۶
ژیلا بنییعقوب
عراق به مثابه یک پادگان بزرگ بود، پادگانی که به طور مداوم. صدها هزار نفر از جوانان عراقی در آن آموزش میدیدند. از دانشآموز تا دانشجو لباس نظامی بر تن میکردند، اسلحه به دست میگرفتند و مشق نظام انجام میدادند.
«فؤاد»، دانشوی عراقی که در دانشگاه بغداد تحصیل میکرد، فنون نظامی را هم در مدرسه آموخته است و هم در دانشگاه. او میگوید: «در دوران صدام آموزش نظامی در تمام مدارس راهنمایی و همینطور دبیرستانها اجباری بود. هم دانشآموزان پسر و هم دانشآموزان دختر مجبور به فراگیری فنون نظامی بودند.»
فؤاد و همدرسانش سه روز در هفته بعد از پایان کلاسهای درسشان با عجله به خانه میرفتند و بعد از یک استراحت کوتاه لباسهای نظامیشان را میپوشیدند و به مدرسه باز میگشتند، در آنجا اسلحههایشان را تحویل میگرفتند و مربیهای کارآزموده به آنها آموزش نظامی میدادند. برنامهای که او و همکلاسیهایش پیش از ورود به دبیرستان، در دوران راهنمایی، نیز گذرانده بودند. انگار برنامههای آموزش نظام در عراق تمامی نداشت:
«بعد از ورود به دانشگاه نیز من و سایر همکلاسیهایم سه روز در هفته لباس نظامی میپوشیدیم و به صف میشدیم و با اسلحههای مختلف تمرین میکردیم. صبحها درس میخواندیم و بعدازظهرها تیراندازی».
فؤاد وقتی نگاه بهتزده مرا دید، پرسید:
«برایت عجیب است؟ نه؟»
میگویم: «معنای حرفهایت این است که هر جوان عراقی هفت سال در دوران مدرسه آموزش نظامی میدید و چهار سال هم در دانشگاه… این همه آدم چرا باید این همه سال با اسلحه کار میکردند و فنون نظامی را یاد میگرفتند».
فؤاد میگوید: «این که فقط مخصوص دانشآموزان و دانشجویان عراقی نبود، وضع در کارخانه و اداره و هرجا که فکرش ر بکنی، همین بود. هرکس در هرجا به نوعی مجبور به فراگیری و تمرین مداوم نظامی بود.»
«چرا فؤاد؟ چرا همه شما تحت آموزش دائم نظامی قرار داشتید؟»
فؤاد لبخند تلخی میزند: «این سوال را باید از دیکتاتور بزرگ میپرسیدی که این همه سال همه ملت را در یک آماده باش کامل جنگی نگه داشته بود».
این بار من خندیدم، خندهای که به تلخی لبخند فؤاد نبود:
«یک آماده باش سراسری و همیشگی برای همه مردم عراق! آماده باشی که به کار دیکتاتور نیامد، مردمی که این همه سال تعلیمات سخت نظامی داده بودند، به آسانی و چند روزه کشورشان را به مهاجمان واگذار کردند.»
انگار از حرفم رنجیده باشد که میگوید:
«آن اتفاق به این خاطر افتاد که ما عراقیهای میخواستین هرجور شده از شر صدام رها شویم، نه به این خاطر که اهل مقاومت نبودیم…» همین که میخواهیم بگویم «طعنه من متوجه دیکتاتور بود نه مردم عراق» میگوید: «اما حالا اوضاع فرق کرده و در برابر اشغالگر ایستادگی خواهیم کرد». بعد هم با لحن افتخارآمیزی برایم توضیح میدهد: «هر عراقی میتواند به خوبی با اسلحه کار کند و هر خانواده عراقی حداقل یک اسلحه در خانهاش دارد، یک کلت یا کلاشینکف.»
با خودم میگویم که عجب اوضاع خطرناکی دارد این عراق. در هر خانه عراقی یک اسلحه، خانوادههایی که هر کدامشان یک نظامی تمام عیار هستند. ملتی که از زن و مرد نحوه استفاده از اسلحه را میدانند.»
«راستی! مردم این اسلحهها را از کجا به دست آوردهاند؟ مگر خرید و فروش سلاح در عراق آزاد است.»
میگوید: «قبلا که آزاد نبود اما الان شما خیلی راحت میتوانید هر نوع اسلحه را که مایل باشی خریداری کنی. یکی از معروفترین بازارهای اسلحه در خیابان «مریدی» شهر صدر (مدینهالصدر) واقع است، یک بازار معروف هم در «بابالشرجی» است، در خیابان سعدون شهر بغداد».
فؤاد برایم تعریف میکند که چگونه بعد از سقوط حکومت صدام و ورود آمریکاییها، مردم گروه گروه به پادگانها حمله بردند و تا توانستند اسلحه برداشتند: «آمریکاییها خودشان درهای پادگان را روی مردم گشودند و آنها را تشویق به دزدیدن اسلحه کردند. آنها به مردم اسلحه میدادند تا به تصور خودشان با بعثیها بجنگند اما این سلاحها برای جنگیدن با بعثیها به کار نیامد. آنها یا گریخته بودند یا پنهان شده بودند. آن اسلحهها امروز برای جنگ با همان آمریکاییهایی به کار میرود که در اسلحه خانهها را بر ما گشودند.»
خانواده فؤاد نیز مثل اغلب خانوادههای عراقی یک اسلحه در خانه دارند، اسلحهای که پدرش آن را از بازار خریده است:
«پدر حاضر به دزدیدن اسلحه از پادگانها نشد، چرا که دزدی حرام است.»
میپرسم: «مگر آن اسلحهها متعلق به ارتش صدام نبود. تو که برای حکومت صدام مشروعیت قائل…»
توی حرفم میپرد که: «چرا متعلق به صدام، آن اسلحهها متعلق به کشورم است. پول آن را مردم داده بودند، چرا باید اموال عمومی را سرقت میکردیم، وقتی که معتقدیم حرام است؟»
«فؤاد! اصلا تو و بقیه عراقیها اسلحه را میخواهید چکار؟»
«برای حفظ امنیتمان به آن نیاز داریم. مگر نمیدانی عراق پس از اشغال چقدر ناامن شده است. شاید وقتی شبها که در خوابیم، دزدان مسلح به خانهمان بریزند، آن وقت اگر اسلحه نباشد چگونه از خودمان دفاع کنیم.»
اگر چه فؤاد اشغالگران کشورش را دوست ندارد اما بعد از سقوط صدام زندگی برایش راحتتر شده است: «من در تمام عمرم هرگز دلار ندیده بودم، نمیدانی وقتی برای نخستین بار اسکناسهای دلار را لمس کردم، چقدر خوشحال شدم.»
فؤاد که از مردم دیاله عراق است، در هتل «تاله» بغداد کار میکند و ماهانه چهل دلار حقوق میگیرد، چهل دلاری که وقتی هر ماه در میان دستهایش قرار میگیرد فقط برای چند روز شادش میکند و بعد خیلی زود به این نتیجه میرسد که آنقدر کم است که حتی کفاف زندگی روزمرهاش را هم تا آخر ماه نمیدهد چه برسد به اینکه آنقدر پسانداز کند که بتواند با دختر مورد علاقهاش ازدواج کند.
فؤاد این روزها به قول خودش میتواند آزادانه درباره همه چیز و همه کس حرف بزند، در حالی که در زمان دیکتاتور حتی از صحبت کردن درباره بعثیون هم میترسید:
«من و دوستانم این روزها درباره همه چیز صحبت میکنیم. هم درباره آمریکاییها و هم درباره شورای حکومتی عراق…»
اما خیلی زود تغییر عقیده میدهد و میگوید:
«اما حرف زدن چه فایدهای دارد وقتی که نمیتوانیم چیزی را تغییر بدهیم. فرقش فقط این است که الان میتوانیم آزادانه حرف بزنیم اما آن موقع نمیتوانستیم.»
میگویم:«فؤاد! آزادی بیان به خودی خود یک گام به جلو است، نیست؟»
با دلخوری میگوید: «بیان آزادانه مسایل وقتی هیچ اثری نداشته باشد و تغییری در جامعه ایجاد نکند، چه دردی از ما دوا میکند».
+ There are no comments
Add yours