بچه ها بیاید عروسک بازی کنیم!

تغییر برای برابری :

دوازده ساله بود با چشم های درشت، بی فروغ و فرورفته. صورت زرد و استخوانی و دست های کوچک باد کرده از کار زیاد. با قدو قامتی ریز که مرا را به یاد درخت های پاییزی می انداخت که بی آبی کشیده اند.

هر روز بامادرش به خانه های مردم می رفت و عصر خمیده و رنجورتر ازصبح لنگ لنگان بازمی گشت. در طول کوچه زنگ خانه های دوستانش را به صدا درمی آورد و بچه های محلی را به عروسک بازی می خواند.

چند روزی می شد که پیدایش نبود. هربارخیز برمی داشتم ازمادرش بپرسم فاطی کجاست اما جرات نمی کردم. صدایی در درونم مرا از سوال کردن باز می داشت. ساعت ها، روزها و هفته ها گذشت، ازاو خبری نبود. همبازی هایش هم از او خبری نداشتند تا این که یک شب گلین خانم (مادرش ) به خانه ما آمد و گفت دخترم را عقد کردند و بردندش! آب در گلویم خشکید.

مگه میشه دختردوازده ساله را عقدکرد؟

صیغه اش کردیم تا به سن قانونی برسه آن وقت عقد دائم می کنن . می دانی خانم داماد سرد و گرم روزگار چشیده است. چهل سالشه پول و پله ای هم داره وقتی اومد خواستگاری فاطی از ترس اینکه مبادا پشیمان بشه و فاطی روی دستمون بمونه فرستادیمش خانه بخت.

از فاطی پرسیدی که می خواهد ازدواج کند یا داماد را دوست دارد ؟

ای خانم فاطی عقلش به این چیزها نمی رسه تازه یک نون خور کمتر، بهتر .

با صدای بلند فکر کردم از جهنم به گور رفت .

هر روز گلین رامی دیدم که با لبخندی مهربان از کنارم رد می شد و برای کار در خانه ی همسایه ها می رفت. چهار ماه، سه ماه، پنج ماه گذشت. ازفاطی خبری نبود…

آن روز خیلی عصبی بود چهره اش در هم رفته بود و لبخندش تلخ بود به سرعت ازکنارم گذشت .بعد از ظهر در کوچه مان خبر پیچید که فاطی مریض است و به خانه مادرش آمده،

دم غروب بود و هوا سرخ سرخ، می خواستم بروم سراغ فاطی را بگیرم که زنگ درخانه مان به صدا در آمد. گلین خانم بود اشک می ریخت و بی تابی می کرد: دکتر می خوام. می شناسید؟ دخترم داره می میره! کمکم کنید.

دوان دوان خودم را به فاطی رساندم. وای برمن! مثل کاغذ مچاله شده ای گوشه اطاق محقر گلین خانم روی زمین افتاده بود. از او هیچ چیز باقی نمانده بود جز یک شکم برآمده. عده ای به دنبال آمبولانس و عده ای به مرکز پزشکی محله روانه شدند و من بر بالین این بچه حامله نگون بخت نشسته بودم .چشمانش دیگر فروغی نداشت. مرتب هذیان می گفت. هیچکس را نمی شناخت، بعد از ساعتی آمبولانس آمد. ولی دیر بود، دیر بود، خیلی دیر. بچه را زنده از شکمش بیرون کشیدند. اشک در چشمانم ماسیده بود.

از زیر پتوی نخ نما که روی او کشیده بودند صدایی نازک به گوشم می رسید: بچه ها بیاین عروسک بازی کنیم!

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن