نوشته :صدیق الله توحیدی، روزنامه نگار افغانستانی
این نوشته در روزنامه ماندگار(چاپ کابل )نیز منتشر شده است.
ژیلا بنی یعقوب، درمیان روزنامه نگاران، فعالان حقوق زن ومحافل سیاسی در ایران وجهان نام آشنا وشناخته شده است.
خانم بنی یعقوب، باروزنامه های اصلاح طلب مانند روزنامهی سرمایه، قبل از انتخابات هشتادوهشت درایران کار میکرد و او دوبار زندانی شد و آخرین نوبت یک سال را در زندان اوین سپری کرد. در حکم دادگاه تصریح شده بود که خانم بنی یعقوب افزون بر محکومیت به حبس یکساله تا سی سال ممنوع القلم نیزاست.
او به همین دلیل نمیتواند در ایران مشغول کار روزنامه نگاری شود. ژیلا بنی یعقوب، علاوه بر این؛ از مجازات شدید یا زندانی شدن شوهرش که او نیز روزنامه نگاری است توانا به ویژه در عرصه گزارشهای اقتصادی، رنج دیگری را نیز متحمل شد.
آقای بهمن احمدی امویای، شوهر خانم بنی یعقوب محکوم به پنج سال حبس شد واکنون آزاد شده ودر کنار همسرش مشغول نوشتن است.
خانم ژیلا، هنوزدر زندان بود که برندهی جایزهی شجاعت در روزنامه نگاری گردید. ژیلا، پس از آزادی به کار نوشتن همت گماشت وخاطرات خویش را از دوران بازداشت وزندان باز گو نمود، اکنون کتاب دیگرش زیر نام «افسوس برای نرگسهای افغانستان» منتشرشده است که مجموع خاطرات سفر شش گانه اش از کابل، هرات ونمیروز در سالهای ۱۳۸۰- ۱۳۸۶ را در برمی گیرد.
این کتاب یک روایت ساده وخشک ژورنالیستی نیست. این کتاب نشان میدهد که ژیلا در سفرهایش به افغانستان به عمق دردهای مردم این سرزمین رفته ودرد های بی شماری این کشور را واکاوی نموده است.
نثر این کتاب ساده، اما مملو از احساس است. اواز برخورد هموطنانش نسبت به شهروندان افغانستان معترض است و شاید از معدود ایرانی هائیست که برخورد دولت ایران و شماری از شهروندان ایرانی در مقابل مهاجرین افغانی را تقبیح میکند.
او وقتی لب به سخن میگشاید ازکمپ ماککی (کمپ مهاجرین) در ولایت نیمروز قصه میکند. از درد مهاجرینی که همه دار و ندار شانرا از دست دادهاند و اکنون در مرز ایران وافغانستان منتظر سرنوشت مبهم وموهوم شان اند. اواز زن مهاجری قصه میکند که بیمار است و حتا توان خرید یک تابلیت مسَکن را ندارد.
او چشم دیدهایش را با کمال امانت داری وحس وبشردوستانه مینویسد. او از بی غذایی، بی دارویی، سرمای استخوان سوز که کودکان مهاجر را میآزارد؛ قصه میکند. او از درد بی خانگی میگوید و درد آدمهای که از ترس طالبان یا بمباردمان نیروهای ناتوخانه و کاشانههایشان را ترک کرده و تنها بدون وسایل ضروری به این اردوگاه پنا آوردهاند؛ میگوید.
ژیلا، مینویسد:” لیلا ۴۰ سال بیشتر ندارد، رنجوراز بیماری، توی یکی از همین گودالها خوابیده است. همین که بالای سرش میرسم؛ چشمهایش را به زحمت بازمی کند وتعارفم می زند که کنارش بنشینم. بیماری چنان اورا دچار سستی وبی حالی کرده که هرچه سعی میکند، نمیتواند بنشیند. دختر جوانی که کنارش نشسته، میگوید: مریض است، نمیتواند حرف بزند. میبینید که نه خیمه دارد نه پتو… دارو هم ندارد.”
«افسوس برای نرگسهای افغانستان» خواننده را با خود به سرزمین درد ورنج ها به نام افغانستان رهنمون میشود و ژیلا، چون شهرزاد قصه گو شرح دردها و رنجهای سرزمین مان را به صورت واقعی به تصویر میکشد.
او در سفر نخست اش از نگرانی پدری مینویسد که برای از د ست دادن نرگس یازده ماههاش نگران است واز ژیلا کمک میخواهد..
ژیلا بنی یعقوب، در ۱۳۸۱ خورشید باردیگر به افغانستان سفر میکند واین بار پاییز کابل را به نظاره می نیشیند.
در نخستین نگاه؛ او لاشهی هواپیماهای تخریب شدهی را در فرودگاه کابل میبیند که یاد گار دوران جنگ است.
ژیلا، درمیابد که این سرزمین میدان جنگهای سخت وخونینی بوده است. او در فروردگاه کابل متوجه میشود که در افغانستان بازرسی را «تلاشی» می گویند شاید او از همین نخستین قدم میخواهد مردم افغانستان و دردهای مردم این کشور را با مصطلاحات مرسوم آن بشناسد.
از موسیقیهای که در کابل خریدار دارد میگوید از آهنگهای هندی، ایرانی و موسیقی افغانی و میرسد به این حقیقت تلخ که کابل پایتختی است که نه آب آشامیدنی کافی دارد و نه هم از روشنی کامل برق برخوردارد است. او شکایتهای فاطمه و سکینه را ثبت وضبط میکند.
او دراین سفر پاییزی از قهرمان ملی احمد شاه مسعود یاد میکند که بسیاری افسوس میخورند که اگر “آمرصاحب میبود” کشور دراین حال نمیماند.
او مینویسد که از دردیوار های شهر نشانه جنگ ومصیبت هویدا است، اما از قول مصاحبه کنندگان اش مینویسید: آیا اگر امرصاحب زنده میبود آمریکاییها وارد کشورتان میشدند ودراین جا پایگاه داشته میتوانستند؟
ژیلا، از نهضت ملی مینویسید که اکثر اعضای جبهه مقاومت گردهم آمدند چیزی که اکنون از آن اثری نیست.
واما شرح حال کودکانی که مجبور اند کار کنند؛ با زبان عاطفی تر سخن میگوید. همانند مادری که از رنج فقر ومسکنت کودکانش قصه میکند. کودکانی که برای نفقهی خود و خانوادههایشان روزنامه فروشی میکنند و به زور برای ژیلا روزنامههای انیس وهیواد را به فروش میرسانند.
ژیلا، در جائی مینویسد:” اغلب کودکان روزنامه فروش در کابل یتیم هستند، بیشتر همین یتیمان به جامانده از جنگ افغانستان، اکنون نه خانه دارند و نه خانواده ای”
ژیلا، از کودکان خیابانی صحبت میکند که برای زندگی کردم گدایی میکنند و برای یک تکه نان ازهرکسی کمک میطلبند. ” تعداد بچههایی که در کابل تگدی میکنند زیاد اند، آنها در هر خیابان و کوچه ای هستند ودست شان را جلو ات دراز میکنند ومی گویند “گرسنهایم، غذا نخوردهایم.”
این کودکان در هر معبری کمین میگیرند وتا یک خارجی را میبینند دنبالش میدوند.” دراین قسمت ژیلا احساس میکند پارهی از بدن اش است که در قالب کودکان یتیم دست به تگدی گشادهاند و حس میکند که کشورهای همسایه و جهان دیندار این کودکان است.
هنوز قصهی کودکان گدا را تمام نکرده که از موترهای آخرین مودل سخن میگوید که تفاوت زندگی را مشخص میکند. کسانی برای یک توته نان گدایی میکنند و کسان دیگر از موترهای آخرین مدل سال استفاده میکنند.
ژیلا شرح متقاضیان ویزای ایران و از صف طویل آنها حکایت میکند واز ناگزیریهای شهروندان افغانستان برای سفر به ایران جهت کار و یاهم سختی ودشواری زندگی در کابل پرده برمیدارد.
دراین قسمت از خانم ایرانی که شوهر افغانی دارد، اما برای شوهر و فرزندانش سفارت ایران ویزا صادر نمیکند مینویسد که چگونه تبعیض روا داشته میشود. مادر را اجازه میدهند به کشورش بر گردد، اما فرزندان این مادر بیگانه است وبرای شان ویزا داده نمیشود.
او از بازار گرم کورس های زبان انگلیسی مینویسد و از دختران وپسرانی صحبت میکند که با شوق وعلاقه ی خاص زبان انگلیسی میآموزند و هم از لباس دختران میگوید. اکنون دیگر ترس از طالبان وجود ندارد، اما این وضع را درجاده ی صدارت مرکز شهر کابل میبینید، اما اوضاع دیگر نقاط شهر دگرگونه است.
ویرانههای غرب کابل که هنوز بازسازی نشده است اورا به صحنههای مدهش جنگ میبرد خانههای ویران جادههای تخریب شده ودر مسیر راه رانندهی تکسی به او میگوید:” رورنامه نگار هستید؟ وقتی پاسخ مثبت از این خانم میشنود میگوید: شنیدهام که روزنامهها درایران خیلی آزاد نیستند وهر روز یک روزنامه توقیف میشود وبدون این که منتظر اظهار نظر ما بمانید بالحن غرورآمیزی ادامه میدهد: اما روزنامههای افغانستان آزاد اند که هرچه میخواهند بنویسند. ودوباره به ما نگاه میکند.”
ژیلا می نگارد:” غرب کابل یکی از اصلیترین صحنههای جنگهای داخلی میان اقوام افغانستان با یک دیگر بوده است. جنگهایی که همه اقوام وگروه ها از هزارهها گرفته تا پشتونها وتاجیک ها.. همه وهمه سالها درآن درگیر بودهاند.
لنر دوربین را زوم میکنم زنی را میبینم که از داخل یکی از خانههای تخریب شده به من نگاه میکند؛ انگار سنگینی نگاهم را احساس کرده، که خودش را از دید پنهان میکند وبعد فقط دستش را میبینم که دارد فرزندش را هم از تیر رس نگاهم دور میکند.”
ژیلا بدین گونه احساس و واقیعت ها را بهم پیوند می زند. اواز سربازان خارجی میگوید از نظامیان امریکایی: «در حیاط دانشگاه کابل یک زن امریکایی را دیدم که لباس نظامی خاکی رنگ پوشیده بود کلتش را به کمر بسته بود وکلاهش را در دست داشت. چند مرد نظامی نیر در کنارش ایستاده بودند. به نظر میرسید که از همه آنها ارشد تر است.»
ژیلا از خانههای امن برای دختران در کابل و پوشش زنان و محجب بودن آنها سخن میزند؛ از معاون دانشگاه کابل حکایت میکند که درهر رژیمی به کارش ادامه داده است و طالبان او و همکارانش را مجبور به گذاشتن ریش بلند و پوشیدن لباس غیر رسمی میکردند.
ژیلا به مقبره سید جمال الدین افغانی میرود و از اختلاف نظر ایرانیها وافغان ها درمورد هویت این مرد سخن می زند اما عدم بازسازی مقبره این سید مشهور وضد واستعمار به نحوی گلایه دارد ژیلا در افتتاح پایگاه انترنیتی دانشگاه کابل شرکت میکند و سخنرانی یک دختر افغان به زبان انگلیسی را روان میگوید.
ژیلا به وزارت تجارت افغانستان میرود وبا شهید مصطفی کاظمی مصاحبه میکند و همچنان با بسم الله محمدی گفتگو میکند. مینویسید که برخی از مقامات بلند پایهی افغانستان وقتی میدانستند که ایرانی هستم علاقه نشان میدادند وپشت درهای بسته معطلم نمیکردند.
ژیلا شرح گفتگوی خویش با مصطفی کاظمی شهید را زیر عنوان «زمرد افغانستان ومبایل» آورده است وازاینکه بازرگانان ایرانی چرا در افغانستان سرمایه گذاری نمیکند؟
پاسخ میگیرد که افغانستان هیچ مانع برای عقد قرداد های بزرگ تجاری با ایران ندارد و شایعهی اینکه امریکاییها مانع تأمین روابط تجاری افغانستان وایران میشوند را رد میکند.
هارن وسرصدایی موترهای که در مراسم عروسی ازارش میدهد مینویسد و اما ژیلا همیشه تاکید میکند که شبها همه به خانههایشان میروند چون در تاریکی ممکن است هر اتفاقی بیفافتد، عروسیها با رسیدن شب پایان میابد. عدم اطمینان از امنیت در همه جاهای این کتاب منعکس شده است.
خانم بنی یعقوب که از مدافعان حقوق زن است دغدغهی حقوق زنان را بیشتر دارد او به مشکلات زنان در افغانستان میپردازد و برایش گفته میشود که تنها ۱۵ در صد دختران دراین کشور به خودشان شوهرانشان را انتخاب میکنند، در حالی که متباقی دختران به خواست واراده ی پدر، برادر، کاکا و حتا ماما ازدواج میکنند.
او با زنی شیرازیی صحبت میکند که به خواست پدرش با یک مرد افغان ازدواج میکند، زنی که از شوهرش راضی است، اما وقتی به کابل آمده است دیگر نمیتواند با فرزندانش به ایران برگردد. این خانم از وضع بد زندگی در کابل شاکی است ومی خواهد به ایران برگردد، اما سفارت ایران برای اعضای خانوادهاش ویزا نمیدهد. اوهم در صف طولانی مقابل سفارت در جمع سایر افغانهای متقاضی ایستاده است.
ژیلا از برقع (چادری) زنان افغانستان میگوید، اما از وجود آرایشگاهی به سبک امریکایی نیز خبرمیدهد که محدود است و جامعه افغانستان حضور این ارایشگاه ها را برنمی تابد. او حجاب را یک امر مرسوم میداند که طالبان آنرا سخت تر کرده بودند ورنه سنت جامعه افغانستان هم آنرا پذیرفته است. او مینویسد که زنان بدون محارم از منزل بیرون نمیشوند. این امر در سایر ولایت به سختی رعایت میشود، اما دراین زمینه دشواری زیادی وجود ندارد.
هزینهی دختران دانشجو را نیز بازگومی کند که باوجود مجانی بودن تحصیل حتا توان پرداخت کرایه رفت وآمد را ندارند. او از زنانی که وضع اسفباری دارند میگوید که بیشترین قربانی جنگهای ممتد افغانستان بودهاند.
او یکی از مشکلات اساسی افغانستان را مشکل راههای مواصلاتی وجاده ها میداند که هم زنان رنج آنرا میکشند، هم مردان. او مینویسد:” جامعه افغانستان هنوز در زمان فوریتها، یعنی نیازیهای ضروری است.” مردم به نیازهای اولیه دسترسی ندارند و دراین میان زنان رنج بیشتر میکشند که هم نیازهای اولیهشان رفع نمیشود و هم به خدمات درمانی دسترسی ندارند.
ازطویانه دختران شاکی است که حتا نام مهریه را هم ندارد وحق مسلم پدر است واز خانوادههای جنوب می نوسید که بدون طویانه کسی نمیتواند عروسش را به خانه بیاورد.
در وزارت دفاع وقتی برای مصاحبه با بسم الله خان وزیر دفاع وقت میرود، اما در اتاقک تلاشی خانمی که اورا بازرسی میکند میپرسد از کجایی؟ وقتی میداند که ژیلا است و ایرانی است اورا بسیار احترام میکند و برایش میگوید از شما بوی ایران میاید. خانم پولیس گریه میکند که شوهرش سالها است به ایران رفته واورا بافرزندانش تنها گذاشته است وهیچ خبری از شوهرش ندارد. او ژیلا میخواهد که نامهاش را به شوهرش برساند، اما این آرزو به دلیل عدم مشخص بودن آدرس برآورده نمیشود.
او همچنان اززندگی وکار محسن مخلباف فلم ساز معروف ایرانی میگوید که باهمه اعضای خانوادهاش در کابل زندگی میکند و از قول او مینویسد که هرکس وقتی به افغانستان بیاید بارباردلش میخواهد که به این کشور بازگردد. ” انگار دیدن این همه فقر وفلاکت هیچ وقت برای تو عادی نمیشود وهر روز آزارت میدهد”
ژیلا میگوید برای فلمی که سمیرا دختر مخملباف میخواهد آنرا بسازد به سیاهی لشکر ضرورت بود سمیرا برای رسیدن این مأمول ۵۰۰ نفر را فقط در بدل غذا اجاره میکند واین منتهای فقر مردم را نمایش میدهد.
مخملباف برای ژیلا میگوید معاش داکتران جراح درکابل به حدی کم است که داکتران افغانی الاصل به همین دلیل به کشورشان بازنمی گردند. معاش یک جراح ۱۳ دالر امریکایی درسال ۱۳۸۱ بوده است.
ژیلا سابقهی سیمنای افغانستان را به حدی کوتاه میداند که در ظرف چند ساعت میتوان تاریخ سینمای افغانستان را نوشت.
مخملباف، برای ژیلا میگوید دولت جدید کرزی جز اینکه از مدام از دنیا کمک درخواست کند که درواقع یک نوع تگدی کلان است، نتوانسته نقش فعال تری به خود بیگرد.” اصلاً میدانید که! مشکل تاریخی افغانستان به جهت تاریخی این است که درآن هیچ چیز طمع انگیز اقتصادی برای دوران بعد از امپریالزم وجود ندارد.”
این کتاب موضوع واکنش جامعه در برابر مدرنیزم نیز اشاراتی دارد که جامعه دربرابر مدرنیته از خود واکنش منفی نشان میدهد.
ژیلا از قول مخملباف مینویسد اکثر وعدههای جامعه جهانی عملی نشده است و یا که عملی هم شده است هزینه هنگفت صرف مخارج خود خارجیها میشود.
او حکایتی از سربازان فرانسوی دارد که در کابل فضای همگون با پاریس ساختهاند و ازاینکه آینده این تگدی به کجا خواهد رسید از قول مخلباف ابراز نگرانی میکند.
بعد از چشم دیدها وقصه های محسن مخملباف؛ ژیلا عازم پنجشیر میشود. او در بارهی ساختمان مقبره قهرمان ملی میگوید که باید به شکل حافظیه اعمار شود. او وضع جفرافیای دره پنجشیر را توصیف میکند و مینویسد به دلیل جنگها وشجاعت کم نظیر مسعود لقب شیر دره پنجشیر لقب گرفته بود. از کوههای بلند پنجشیر مینویسد که سالها قهرمان ملی کشور درآن کوه به نبرد متجاوزین رفته ودر برابر طالبان مقاومت کرده است.
از کتاب خانهی مسعود میگوید که خانم خبرنگارایتالیایی جستجو میکرد تا درآن کتابی از چگوارا بیابد یا هم از بودا وروایت هایی از قهرمان ملی را از زبان کاکاتاج الدین خسر وهمکار قهرمان ملی میشنود.
در باره چگونگی ازدواج شهید احمد شاه مسعود با دختر کاکا تاج الدین میپرسد و همه آن قصههای قهرمان را ثبت میکند. اینکه شهید احمد شاه مسعود وقتی یکی از دخترانش میپرسد که درآینده چه میخواهید شوید دخترک کودکانه پاسخ میگوید میخواهد پیلوت شود، اما مرحوم قهر مان ملی میگوید دخترم پیلوت نشوید که باز طیارهتان سقوط میکند.
رضا دقتی عکاس معروف از قول مسعود گفته بود که:” اگر قرار باشد سه کتاب را همیشه با خود داشته باشم ترجیج میدهم قران مجید، مثنوی مولوی، ودیوان حافظ را باخود داشته باشم.”
او با حوصله پای صحبتهای کاکا تاج الدین مینشیند و او از خاطرات خویش در مورد آمرصاحب حکایه میکند همه قصههای ماندگار را ژیلا ثبت وضبط میکند ودراین کتاب آنرا به مخاطب منتقل میکند.
ژیلا بنی یعقوب از کاکا تاج الدین همه دوران زندگی مبارزاتی وحتا شخصی قهرمان ملی کشور میپرسد. کاکا درمورد چگونگی ایجاد قرار گاههای پنجشیر و برخورد حسنه، عمق دید وبرنامه های نظامی آمرصاحب قصه میکند و ژیلا با علاقمندی خاص گوش میدهد.
ژیلا مینویسد: کاکا تاج الدین طوری از احمدشاه مسعود حرف میزد که شاگردی از استادش قصه کند و اوهمه عمر در اجرای دستورات مسعود باوجود تفاوت سنی تردید نکرد.
او از فدا کاریهای جبهه پنجشیر میگوید واز زخم برداشتن مسعود دریکی از نبردها وکاکا گفته است که احمد شاه مسعود روساء و رهبران پنجشیر را به قران کریم سوگند میداد که سخنان وپیمانی که با او میبندند را مخفی نگهدارند.
ژیلا به صورت غیر مسقتیم ازدواج مسعود را نمونه میداند که باوجود آن که بسیاری از خانوادههای متنفذ میخواستند دخترشان به عقد نکاح مسعود در آید، اما او دختر مردی را به زنی گرفت که بادیگارد خاص اش بود.
کاکا گفته است که من برایش گفتم آمرصاحب! خانوادههای زیادی پیام فرستادند حاضر اند دخترانشان باشما وصلت نماید، اما شما دختر من را انتخاب میکنید! آمرصاحب گفته بود که سیاست امرجدای از مسائل شخصی است.
درمورد شیوده ی فرماندهی مسعود چیزهای تازه ای از کاکا میشنود ومی نویسد که روزی که طالبان به ابتدای دره پنجشیر رسید؛ احمد شاه مسعود برای مجاهدین سخنرانی پرشوری کرد وگفت: “حتا به اندازه این کلاه که به سر دارم؛ خاک کشورم در اختیارم باشد، میایستم واز سرزمینم دفاع میکنم.”
ژیلا میگوید احمدشاه مسعود در هیچ دانشگاه نظامی نبوده و آموزش اکادمیک نظامی ندید، اما تجربههای سال جنگ اورا به فرمانده مدبر دانا وموفق تبدیل کرد.” تجربهی عملی وحضور مستمرومداومش در صحنههای نبرد بود، یعنی زمانی نزدیک به سی سال حضور در جبهههای جنگ.”
او از حملات دوازده گانه ارتش سرخ بر دره پنجشیر یاد میکند وهر بار با تاکیتک تازهی مسعود مواجه شدند وشکست خوردند.
درمورد جنگها رشادات ها وخاطرات قهرمان ملی افغانستان بخش مفصلی از کتاب را تخصیص داده است و افروزن بر آن صحبتهای بسم الله محمدی، داکتر عبدالله ومحمد یونس قانونی را نیز ثبت کرده است. از گارد ویژهی مسعود میگوید که پس از شهادت فرماندهشان هنوزهم باهماند، اما آیندهشان مشخص نیست.
او پای صحبت این گاردهای ویژه مینشیند واز حجب وحیا آنها میگوید.
درسال ۱۳۸۲ باردیگر ژیلا به کابل میاید وتفاوت های دو سفرش را بررسی میکند از مهمان نوازی شهروندان افغانستان میگوید وازاین که زنان افغانستانی چگونه میخواستند در مورد زنان ایرانی معلومات بیگرند.
او در یک کنفرانس زنان ژورنالیست دعوت شده که توسط موسسه یونی فام مروبوط ملل متحد راه اندازی شده بود ودراین فرصت با دختران خبرنگار وزنان روزنامه نگار افغانستان آشنا میشود.
ژیلا دراین کنفرانس باخبر میشود که برخی از زنان در کشور به ویژ ه درهرات دست به خود سوزی میزنند.
برای ژیلا مبرهن میشود که یکی از علل خود سوزی زنان در هرات رد مرز شدن دختران وزنان جوان افغانستانی ازایران است که آنها نمیتواند بدور از خانوادههایشان به زندگی ادامه دهند.
ژیلا مینویسد:” من به عنوان یک ایرانی از شنیدن این حرفها هر لحظه شرمگین میشدم و بیشترتوی صندلی فرومی رفتم.”
خانم بنی یعقوب شجاعت زنان افغانستان را میستاید ومی نویسد؛ وقتی صحبتهای خانمی از ولایت غزنی را یادداشت میکردم او نزدم آمد وخواهش کرد از او نام نبرم چون ممکن افشای نامش سبب کشته شدن او گردد.
او دراین سفر با رسوم وفرهنگ مناطق مختلف افغانستان آگاهی میابد از دغدغههای زنان روزنامه نگار مطلع میشود. با زنانی از بغلان تا ولایت خوست اطلاعات میگیرد از پوشش و سنتهای جامعه افغانی میگوید.
از مشکلات کار روزنامه نگاری به ویژه برای بانوان در افغانستان اطلاعات سود مندی را ارائیه مینماید واینکه بسیاری از زنان خبرنگاران از بلند کردن صدایشان در برابر ظلمی که بر آنها روا داشته میشود خاموش میمانند.
او از شهر نو میگوید و اینکه چگونه به او مردم نگاه میکردند؛ چون جمپر پوشیده است و هم از رستورانت بیرون میآید. زنان در رستورانت ها هم باید پشت پرده باشند. وازاین ایجاد رستورانت های خارجی در کابل خبر میدهد.
از تمرین انتخابات تا اتحادیه ویاهم گروه هماهنگ کننده این انجمن زنان ژورنالیست معلومات میدهد.
ژیلا دراین سفر در محفل بزرگداشت هشت مارچ در خیمهی لویه جرگه قصه میکند. مراسم رسمی است از سردی هوا وسخنرانان این محفل قصههایی دارد که خواندنی است.
ژیلا از برگزاری محفل به مناسبت هشت مارچ روز جهانی زن مینویسد وآشنایی اش با پیلوتهای زن ولباس متفاوت آنها که آنها را از دیگران متمامیز میسازد می نگارد.
یکی از این خلبانها ادعا میکند که در دوران مقاومت به جبههی پنجشیر پیوسته است، اما کسی ازان اطلاع نداشته است، جز قهرمان ملی کشور.
ژیلا متوجه میشود که اختلافی میان پشتونها و فارسی زبانان نیز دراین کشور وجود دارد. مشکلات پوهنتون و دانشگاه را در میابد. ولطیف پدرام رهبر حزب کنگره، کرزی را متهم به همکاری با طالبان پشتون تبار میکند.
درسال ۱۳۸۳ ژیلا بنی یعقوب به هرات میرود و از وضع آن شهر معلومات کافی ارائیه میکند واو دراین سفر پای صحبت زنان ایرانی مینشیند که به عقد مردان افغانی درآمدهاند و زندگی مملو از فقر ورنج را سپری میکنند. او باردیگر دولت ایران وقانون نافذ آن کشور را به باد انتقاد میگیرد که چرا برخورد تبعیض آمیز با این زنان دارد که آنها نمیتوانند با شوهران وفرزندان شان به ایران برگردند.
او از کوچههای گل آلود محل سکونت این زنان و قصههای درد آور آنها میگوید که هر خواننده ای را تحت تأثیر قرار میدهد، اما یکی از زنان ایرانی که با یک مرد افغانستانی ازدواج کرده است به ژیلا میگوید؛ او عاشق شوهرش بوده واکنون نیز با او به خوشی زندگی میکند، اما سطح زندگی میان افغانستان وایران فرق میکند. او مینویسد که چگونه عاشق شوهرش شد و برای اینکه برداران اش به شوهرش صدمه نزنند پنهان از همه از ایران فرار کرده و در هرات مسکن گزید او از فقر خانوادهاش رنج میبرد.
ژیلا از پوشش زنان هرات تا دیدار از بیمارستان، تفاوتهای دوسوی مرز، نشریههای هرات، داشنجویان دانشگاه هرات و آنهایکه برای درس خواندن مجبور اند اول طلبه شوند تا جای بودباش پیدا کنند وبعد به درس خواندن در دانشگاه ادامه دهند، از علاقهی مردم به رادیو بی بی سی فارسی و اتهام عدم بی طرفی این رادیو، گاریهای هرات و پفکهای ایرانی، چادریهای رنگی زنان ودل تنگی زنان، به تفصیل مینویسد.
نگاه مهاجران افغان نسبت به ایرانیها برایش جالب است؛ او حس میکند تعداد زیادی ازاین مهاجرین نگاه مثبت نسبت به ایران ندارند وعامل آنرا برخورد نامناسب برخی از هموطنانش با آنان میدانند.
همچنان ژیلا از نگاه روشنفکران و روزنامه نگاران وجوانان هرات در مورد جمهوری اسلامی ایران آگاهی میابد ومصاحبه کنندگان بر سیاستهای چند گانه ایران در قبال افغانستان انتقاد میکنند. او با خون سردی آنرا مینویسد و بسیاری ازاین انتقادها را میپذیرد.
جوانان هراتی از برخورد نامناسب پولیس ایران با مهاجران افغانی شکایت میکنند در حالی که از کتابهای اهدایی ایران استفاده میکنند.
ژیلا متوجه میشود که درهرات مردم نسبت به ایران دیدگاه مثبت ندارند، برخلاف در کابل وپنجشیر کمتر مردم از ایران بدگویی میکنند و دلیل اش را در نزدیکی این شهر با ایران میداند ومحشور بودن مردم هرات با ایرانیها که سبب شده است مردم بیشتر شاهد برخورد تبعیض آمیز موظفان جمهوری اسلامی با مهاجران افغانی باشند.
اما مسولان کنسلگری ایران در هرات اتهامات مردم را رد میکنند ومی گویند مردم اطلاع ندارند که جمهوری اسلامی چقدر کمکهای لازمی را به افغانستان به ویژه به هرات کرده است.
ژیلا در سال ۱۳۸۵ باز به کابل میاید و تابستان و خزان این شهر را به تصویر میکشد؛ او این بار به دانشگاه کابل میرود و از ممنوعیت فعالیت سیاسی دردانشگاه کابل قصه میکند واز ترس مردم از بازگشت دوبارهی طالبان، از مجاهدان خسته، تکنوکرات های نا آشنا و طالبان آموزش دیده میگوید. از مراسم یادبود از قهر مان ملی کشور میگوید و از حضور امریکاییها در پنجشیر و نگاه مردم نسبت به حضور آنها دراین دره قصه میکند.
ژیلا در سفر مجدد به پنجشیر به خانهی داکتر عبدالله میرود واطلاع میابد که این ساختمان روزگاری وزیر خارجهی جبههی مقاومت بوده است. او این بارهم از آب و هوای گوارای پنجشیر، کوههای سربه فلک کشیدهی آن و یاد گاریهای مقاومت قصههای جالبی دارد.
ژیلا بنی یعقوب پای صحبت قاضی راحله سلیم، نماینده مردم در مجلس نمایند گان مینویسد واز دشواریهای که این خانم برای رسیدن به کرسی پارلمان متحمل شده اطلاعات کافی ارائیه میکند و منظور این است که زنان در افغانستان با مشکلات زیادی برای سهم گرفتن در پروسههای سیاسی روبرو اند.
از زنان پشت پرده وبوی کباب، بی برقی و تاریکی شهر، برقهای اهدایی برای برخیها، بزرگداشت از شاملو شاعر ایرانی در کابل معلومات مفصل ارائیه میکند.
در سال ۱۳۸۶ ژیلا بنی یعقوب باردیگر به کابل میاید و پای صحبت لطیف پدرام مینشیند و از آقای نالان مسؤل کانون علامه شیخ محمد طاهر قندهاری در رابطه به وضع زنان در ولایت قندهار اطلاعات کافی بدست میاورد.
این کتاب به زبان شرین نگارش یافته است، اما کاستیهای نیز در آن مشاهده میشود؛ از جمله روایت برخی وقایع تاریخی، مانند اینکه مرحوم قهرمان ملی درصحبتی که بارابین رافائل معین وقت وزارت خارجه امریکا در زمان جنگهای کابل گفته بود که اگر به اندازه کلاهم جای در کشورم داشته باشم از افغانستان دفاع میکنم، اما ژیلا این نقل قول قهرمان ملی رادر صحبتی که بعد از حمله طالبان به پروان وکاپیسا با مجاهدین داشتتند آورده است. (این ایراد در چاپ دوم کتاب برطرف شد)
ویاهم پوهنځی «دانشکده» راپوهنجی نوشته است و سایر موارد نیز به چشم میخورد که شاید به دلیل ویرایش نادرست ویاهم اطلاعات نادرست مصاحبه کنندهها بوده است.
شناسنامه کتاب
نام کتاب: افسوس برای نرگسهای افغانستان
نویسنده: ژیلا بنی یعقوب
سال چاپ اول:۱۳۹۴
ناشر: انتشارات کویر- تهران
+ There are no comments
Add yours