خیلی جوان بودم. نمی دانم دوم خرداد پرحادثه ۷۶ از راه رسیده بود یانه؟سردبیری همشهری گفت با خانواده شهدا مصاحبه کنم، به مناسبت بزرگداشت هفته جنگ. خیلی زود خانواده محمد جهانآرا را به عنوان یکی از مصاحبه شونده ها انتخاب کردم، فرمانده شهید سپاه خرمشهر همیشه برایم جذابیت داشت، نمیدانم چرا؟ شاید به خاطر آهنگ ممد نبودی.
خانه بی آلایش و بسیار ساده شان حوالی میدان گرگان بود. آن روز هم مادر محمد به پرسشها پاسخ میداد بود هم خالهاش که او هم در زمان شاه مثل محمد زندانی سیاسی بود، خاله محمد بیشتر از مبارزات محمد و برادرش در زمان شاه میگفت، از ازدواج ساده محمد…. و مادرش از روزهای بعد از انقلاب.
میدانستم سه شهید دارند. محمد که فرمانده سپاه خرمشهر بود، علی که در زندان شاه و زیرشکنجه ساواک شهید شده بود، محسن که در خرمشهر اسیر و مفقودالاثر بود. به اطراف که نگاه کردم نه عکس سه نفر که عکس چهار نفر را دیدم. یکی عکس حسن بود، انگار دانشجو بود که سال شصت در تظاهرات سازمان بازداشت شد. همان روز که بازداشت شد محمد به خانه رفت و به مادرش گفت توی یک ساک برای حسن لباس و وسایل ضروری بگذارد. گفت که نگران نباش مادر. ما همه میدانیم حسن هیچ کاری نکرده جز خواندن روزنامه و شرکت در چند تظاهرات. زود آزاد میشود.
مادر جهان آراها تند و تند از حسن میگفت، از حسن که تابستان ۶۷ اعدام شد. من از محمد و بقیه پسرهای شهیدش میپرسیدم و او از حسن میگفت. انگار دلش میخواست بیشتر از پسری حرف بزند که حرف زدن از او ممنوع بود: «همه بچه هام خوب بودند اما حسن از همه خوبتر و باتقواتر بود.» با خودم گفتم شاید این ممنوع بودن نامش او را در چشم مادر اینهمه عزیزتر کرده»
به عکس ها نگاه کرد و گفت: «هر بار از بنیاد شهید میآیند و میگویند عکس حسن را بردارید. بنیاد شهید زیاد مهمان ایرانی و خارجی به خانه ما میآورد. به مهمانان میگویند اینها خانواده سه شهید هستند. به ما میگویند اگر عکس حسن هم باشد درباره او چه میخواهید بگویید؟»
بارها اشک توی چشمانش جمع شد. گفت: «برای من هر چهارتا پسرم هستند، چرا عکس یکی را بردارم؟»
دلش پر از حرفهای ناگفته بود، پر از غصه: «ناراحتیام بیشتر از این است که اگر میخواستند پسرم را اعدام کنند چرا نزدیک هفت سال در زندان نگهش داشتند، زندانِ خیلی سختی بود، میگفت توی سرمای زمستان باید با آب سرد حمام میکردند، میگفت که…»
بغض داشت و حرف میزد: «من میدانم پسرم بیگناه بود، محمد هم میدانست. همش میگفت مادر غصه نخور. حسن بیگناه است، روزنامه خواندن و تظاهرات که جرم نیست.»
محمد شهید شد و ندید برادرش که بیگناه بود و هشت سال (دوازده سال؟)حکم زندان داشت بعد از هفت سال اعدام شد.
مادر جهانآرا تند و تند حرف میزد، از پسرهایش، از شهیدانش. بیشتر از همه از حسن.
میگفتم: مادر، اجازه نمیدهند این حرفهای شمارا چاپ کنم. میگفت برای خودت میگویم. نمیتوانی بنویسی اما میتوانی برای چند نفر تعریف کنی.
پدر کمی حرفهای همسرش را گوش داد و بیهیچ حرفی بلند شد و رفت. انگار مغازه کوچکی داشت همان اطراف و زندگیشان از همان میگذشت. زندگیشان بیشازحد ساده بود. سهمشان از زندگی و انقلاب از دست دادن چهار پسر بود که جز محمد کسی از سه نفر دیگر حرفی نمیزد.
سکوت پدر بدجور سنگین بود. انگار دلش نمیخواست دراینباره حرفی بزند، شاید حتی نمیخواست حرفهای همسرش را بشنود که بلند شد و رفت.
پدرشان برای نجات حسن همهجا رفت. پیش هرکس که دستش رسید، بهشان میگفت سه پسرم در راه انقلاب شهید شدند، شما اینیکی را به ما ببخشید. اما هیچکس قبول نکرد، هیچکس.
مادر آرزو می کرد« کاش پسرم را همان اول اعدام میکردند که رنج هفت سال زندان را نمیکشید. مگر پسرم به زندان محکوم نبود چرا کشتندش؟»
بعدها در خاطرات آیتالله هاشمی رفسنجانی خواندم پدر جهان آراها نزد او نیز رفته بود. هاشمی نوشته بود نتوانستم برایش کاری کنم.
مادر محمد حرف میزد و من یادداشت برمیداشتم، یادداشتهایی که میدانستم جایی در همشهری و هیچ روزنامه دیگری ندارد. اما یادداشتها را نگه داشتم، به مادران جهانآرا قول داده بودم برای دیگران تعریف کنم.
پی نویس :مصاحبه ام با مادرشهید محمد جهان آرا همان روزها در روزنامه همشهری چاپ شد، البته بدون گفته هایش در باره حسن..علاوه بر خانواده جهان آرا برای آن گزارش با مادر سه شهید در نازی آباد و مادر سه شهید دیگر(افراسیابی در خیابان پیروزی)مصاحبه کردم که به صورت یک گزارش دو شماره ای به چاپ رسیدند.(یکی از سالهای نیمه اول دهه هفتاد)
شرح عکس :قاب سمت چپ حسن جهان آرا را نشان می دهد که یکی از برادرزاده هایش را در آغوش گرفته.
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن