یادم نیست «کی برمیگردی داداش جان» چطور به دستم رسید، اما خوب یادم هست که مسیر مدرسه تا خانه کتاب را دستم گرفته بودم و میخواندم. سه نفر بودیم من بلندبلند میخواندم. همکلاسیهایم هم با اشتیاق گوش میدادند و هم مواظب بودند به مانعی برخورد نکنم و یک وقت زمین نخورم.
هم دلنشین بود، هم غمانگیز، هم صمیمی. واژههایش مثل یک هوای تازه بود برایم آن موقع. بعدازآن بارها و بارها کتاب را خواندم، با قهرمان داستان گریه کردم. بس که خوانده بودمش هنوز این جملههایش را یادم هست: «زمستان بود، شب بود، برف میبارید.» عاشق سعید شده بودم. داداشی که معلوم نبود کی بازمیگردد؟ علیاشرف درویشیان کتاب را در صفحه نخست به بهروز دهقانی، مهدی رضایی، بهنام سالمی و داریوش نیک گو و همه داداشهای خوبی که برنگشتند تقدیم کرده بود. فکر میکنم همسنوسال دختربچه کتاب بودم اما دنبال اثری از همه این داداشها در کتابخانهها گشتم. کتاب بهروز دهقانی را پیدا کردم و…. کتاب دفاعیات مهدی رضایی را هم خواندم.
بعدها سعید را در سلول هجده پیدا کردم، کمال برای من همان سعید بود. بارها و بارها سلول هجده را خواندم، با مادربزرگ قصه خندیدم و با احمد و سعید و فاطمه و نرگس گریه کردم. به خاطر شکنجههای زندان که درویشیان روایت کرد بارها نفسم بند آمد.
آنقدر از داستان «کی برمیگردی داداش جان تأثیر گرفته بودم» که دربهدر به دنبال کتابهای دیگرش میگشتم. به کتابخانه دبستان رفتم. مربیهای تربیتی تازه کارشان را در مدرسهها شروع کرده بودند. خانمی چادری بود که وقتی دید قفسهها را زیر و رو میکنم، پرسید چی میخواهی؟ گفتم کتابهای درویشیان را. پرسید: اصلاً کتابهایش را خواندهای.گفتم بله. کی برمیگردی داداش جان. گفت: نداریم، داشتیم هم به دردت نمیخورد. این کتابها به درد سن تو نمیخورد. با مهربانی دستم را گرفت و دور کتابخانه را باهم قدم زدیم و آخرش از یک قفسه کتابی درآورد و گفت بیا این به دردت میخورد: «جوجه اردک زشت.» با عصبانیت کتاب را پرت کردم و گفتم اینرو قبل از دبستان خوندم.
یکی از روزهای بهار در خیابانی نزدیک مدرسه پسرکی دستفروش کتاب میفروخت. باورم نمیشد! همه کتابهای علیاشرف درویشیان و صمد بهرنگی را داشت. خیلی از عید نگذشته بود وعیدیام توی کیف مدرسه بود همه کتابهای درویشیان و هرچه کتاب از صمد نداشتم یکجا خریدم. همه عیدیام را دادم و این گنجینه را به دست آوردم. کتابهایی که بعد از چند دهه هنوز دارم. از خانهای به خانه دیگر با خودم بردم و بهعنوان عزیزترین داراییهایم نگهداری کردم:آبشوران، فصل نان، همراه آهنگهای بابام، روزنامه دیواری مدرسه ما، رنگینه و…
قصههای «هتاو» و «ندارد» انگار آتش به قلبم زدند. کوچکتر از آن بودم که بفهمم دقیقاً چه اتفاقی برای هتاو افتاده اما دچار وحشتی عمیق شدم و گریه کردم. نخستین بار بود که با پدیده ازدواج کودکان آشنا میشدم و با روایت جانکاه درویشیان درد عمیق هتاوها از همان روز درجانم خانه کرد تا امروز. درد نیاز علی هم بعدازاین همهسال انگار جایی توی وجودم هست. درد را جوری روایت میکرد که تا اعماق سلولهایت میرفت، میرفت و میماند.
در کتابی خواندم که خودش هم چهار پنج سالی در زندان بوده. پس خودش هم مثل داداش سعید و کمال بوده…و بیشتر برایم قهرمان شد. دیدارش برایم یک رؤیا بود. مگر میشود نویسنده محبوبم را از نزدیک ببینم؟
سالها گذشت، حالا دیگر کودک نبودم، جوانی بودم که عنوان خبرنگار هم داشت. یک روز در یک نمایشگاه نقاشی دیدمش، از دور نگاهش میکردم اما جرئت نمیکردم بروم نزدیک. ترس نبود، اما انگار همه اعتمادبهنفسم در برابر قهرمان دوران کودکی و نوجوانیام یکباره فروریخته بود. بهعنوان خبرنگار باشخصیتهای مهمی مصاحبه کرده بودم اما حالا قادر نبودم با او حرف بزنم. هر جور بود بر شرم و ترسم غلبه کردم، رفتم و خودم را معرفی کردم، شناخت و گفت مطالبم را خوانده و تحسینم میکند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم بالکنت گفتم: «آقای درویشیان من با آثار شما زندگی کردهام، از قصههایتان بسیار آموختهام و بسیار تأثیر پذیرفتهام، من مدیون شما هستم…» مکثی کردم و گفتم: «مدیون شما و صمد بهرنگی.» خندید. میدانستم که خودش هم بهرنگی را خیلی دوست داشت و به خاطر همین علاقه زیادش به او، نام یکی از فرزندانش را بهرنگ گذاشته بود.
علی اشرف درویشیان دیگر در میان ما نیست و من نمیدانم آیا آن روز توانستم منظورم را به او درست برسانم یا نه. آیا توانستم بگویم: «آقای درویشیان، من دغدغههای امروزم را مدیون قصههای شما هستم، حساسیتم را نسبت به ظلم، به فقر، به بیعدالتی…. احترام عمیقم را نسبت به همهکسانی که مبارزه کردهاند و میکنند، فارغ از عقیدهشان. احترامم به هر انسانی که مثل داداش سعید و کمال برای زندگی بهتر مردم از زندگی روزمره خود بیرون میآیند، همهکسانی که نمیتوانند نسبت به بیعدالتی بیتفاوت باشند، همه آبجیها و داداشهای خوب که به زندان افتادند و خواهرها و برادرهایشان نمیدانند کی به خانه بازمیگردند، همه و همه را به شما مدیونم آقای درویشیان عزیز.»
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن