راحله!دنیا خیلی به تو بدهکار است

ژیلا بنی‌یعقوب

کانون زنان ایرانی

هفت سال از رفتنت گذشت راحله! دنیا خیلی به تو بدهکار بود، بدهکار است و بدهکار می ماند.
خیلی دوست داشتی یک روز کتاب زندگی ات را بنویسی و همه مردم از رنج هایت با خبر شوند، من تکه تکه های زندگی ات را که برایم تعریف کرده بودی، کم کم خواهم نوشت.قول می دهم رفیق!

تند و تند حرف می زد، انقدر تند که آن اوایل برخی وقت ها نمی فهمیدم چه می گوید و مدام می پرسیدم چی می گی راحله؟روزهای اول که رفته بودم بند زنان اوین، گفت: برام عروسک باربی می خری؟ می تونی بگی ترانه(خواهرم رامی گفت) برام سی دی کارتون بیاره؟اخه خیلی دوست دارم.

فکر می کردم شوخی می کند، دختر سی ساله و عروسک باربی ؟اما بقیه گفتند راست می گوید و عاشق عروسک و فیلم های کارتون است.هم برایش عروسک گرفتم هم تعداد زیادی سی دی کارتون(یعنی ترانه از بیرون خرید و تحویل زندان داد).مثل بچه ها ذوق کرد، انگار از خوشحالی توی آسمان ها بود.برای عروسک لباس دوخت، سی دی های کارتون را بارها و بارها نگاه می کرد، آن ته بند، با آن تلویزیون و دی وی دی پلیر کهنه و قدیمی.وقتی کارتون می دید هرچقدر صدایش می زدی نمی شنید، درکارتون سیندرلا و سفید برفی و ….غرق می شد، شاید خودش را مثل سیندرلا می دید، شاید کوتوله های سفیدبرفی او را تا برف های خوشبختی می بردند.

از شانزده سالگی در زندان بود، قبلش هم در خانه ای پراز فقر و نداری کودکی نکرده بود، راحله عاشق عروسک باربی اش بود، با ذوق به همه نشانش می داد، برایش اسم گذاشته بود…توسط یکی از بستگانش در شانزده سالگی به سرقت کشیده شده بود و خیلی زود بازداشت…اهل مشهد بود، می گفت در انفرادی های اداره اگاهی مشهد خیلی کتک زده بودندش، می گفت با پوتین آنقدر به کلیه هایش می زدند که بعداز سالها هنوز کلیه هایش درد می کند، خیلی از زندان های ایران را تجربه کرده بود، روزهای خیلی سخت و تلخی که وقتی تعریف می کرد، نفس آدم بند می امد، مثل خیلی از زندانی های عادی خلاف زندان زیاد کرده بود(مثل درگیری با زندانبان ها و یا دیگر زندانی ها و …)پرونده روی پرونده، زندان روی زندان…در بند عمومی با زندانیان سیاسی آشنا شد و مدتی بعد با اتهام سیاسی محاکمه شد و حکم جدید گرفت و به بند زندانیان سیاسی زن منتقل شد…زیاد کتاب می خواند، از رمان و شعر تا کنابهای سنگین.از پرسش هایی که در باره محتوای کنابها می کرد می فهمیدم کناب ها را دقیق و خوب مطالعه می کند…هم پراز شادی و انرژی بود هم پراز درد و رنج، خیلی روزها افسرده و مضطرب بود، کلی داروی اعصاب و روان می خورد…خواب هایش انگار پراز کابوس های ترسناک بود که بارها با فریاد از خواب می پرید، هم روحش درد می کرد هم جسمش، پراز ارزوهای کوچک و بزرگ بود، کتاب های سال دوم راهنمایی را گرفته بود و می خواست ادامه تخصیل بدهد، هم بندی هایش کتابها را به او درس می دادند…همیشه رؤیای آزادی داشت. آزاد شد،با کلی نقشه برای زندگی اش…اما دوسال بعد رفت، سرطان همه آرزوهایش را گرفت، مثل فقر و زندان که سیزده سال از زندگی اش را گرفته بود، همان زندانی که فرصت درمان به موقع را از او گرفت.راحله ذکایی٣٣سال داشت وقتی از میان ما رفت.

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن