مقاله جدید

هار سال ۱۳۸۸ بود. چند ماه پیش تر از خبرگزاری فارس (به همراه مرحوم عطا افشاری فقید و فرهمند علیپور) اخراج شده بودم و برای روزنامه ی خبر می نوشم. بیشتر توجه ام روی کارنامه ی فرهنگی دلت نهم بود و محدودیت هایی که در این دوره برای عرصه های مختلف فرهنگ به وجود آمده بود. در گزارش های ام نشان می دادم که در بسیاری از بخش ها دچار انسداد فرهنگی شده ایم. فضای کار در روزنامه «خبر» خوب بود. باید اشاره کنم که در آن دوره چه در روزنامه «خبر» و چه سایت «خبرآنلاین» من را سانسور نمی کردند و در تفاهم بالایی با حمید رضا ابک کار می کردم. پس از آن به صورت پراکنده برای روزنامه های «اندیشه نو» و «کلمه سبز» هم می نوشتم. در روزهای پایانی اردی بهشت بچه ها خبر از انتشار دوباره ی روزنامه «بهار» دادند. و واقعن فرصت سر خاراندن هم نداشتم. من و فاطمه وقت های مان را تقسیم کرده بودیم تا هر دو به کارهای مان برسیم. من بیشتر در خانه بودم و فاطمه در ستاد “نسل فیروزه ای” (دختران حامی میرحسین) مشغول بود. برای من – با وجود متین دوساله- نوشتن و کار کردن در خانه دشوار بود.
دوره ای بود که هر کاری از دست مان بر می آمد انجام می دادیم. حتا توزیع تراکت های تبلیغاتی و به خیابان رفتن و با مردم حرف زدن. از جمله کارهایی که می کردم این بود که سلسله گزارش هایی را که تهیه کرده بودم را چاپ گرفته بودم و در خیابان به دست مردم می دادم : «بخوانید و نظرتان را برایم ایمیل کنید». اتفاق هایی که در عرصه فرهنگ افتاده بود قابل چشم پوشی نبود و باید به گوش مردم می رسید. این که خسارت های فرهنگی در کشور از زمان مسئولیت وزارت نویسنده ی کتاب «احتراق موتور های درون سوز» هم بیشتر بود و داشت به فاجعه نزدیک می شد. تعطیلی سینمای مستقل و غیر دولتی؛ رکود در تئاتر؛ تلاش برای دست اندازی به خانه ی هنرمندان؛ لغو مجوز کنسرت ها؛ بلاتکلیفی صدور مجوز صدها آلبوم موسیقی؛ تعلیق فعالیت ناشران بزرگ و با سابقه؛ سانسور گسترده و بی سابقه ی کتاب و … ، همه دلیل های روشنی بود که من روزنامه نگار و نویسنده تا آن جایی که در توان داشتم بکوشم جلوی این سیل خانمان بر انداز را بگیرم.

خرداد و تیر سال ۱۳۸۸ بود و اعتراض های خیابانی، هر روز در یک نقطه و هر روز با یک موضوع شکل می گرفت. در این حرکت ها بود که اخبار را رد و بدل می کردیم:

– فردا هفت تیر!

– مسعود باستانی و همسرش دستگیر شدند… بهمن احمدی امویی و همسرش دستگیر شدند … عبدالله مومنی دستگیر شد

-اینو بگیر بخون! یادداشتی است که احمد زیدآبادی ساعتی قبل از دستگیری اش نوشته و در روز آنلاین منتشر شده.

-دیروز جعفر پناهی را دیدی ؟ مصطفا ملکیان هم آمده بود. رضا عطاران هم بود.

هیلا صدیقی یه شعر تازه گفته… سیدعلی صالحی هم … سیمین بهبهانی هم… عالی پیام هم.

– ترانه ی جدید آریا را شنیده ای؟ کار سیاوش رو چه طور؟

از هر مسیری که دوست داشتی می توانستی بروی و همه ی این ها مسیرهایی بود رفتنی، اما پایان آن برای گروهی به اوین می رسید.

اوین؛ بازداشت گاه اوین، اوین؛ بند دویست و نه، اوین؛ بند دوی الف، اوین؛ بند دویست و چهل، اوین؛ بند نسوان، اوین؛ قرنطینه، اوین؛ بند هفت، اوین؛ بند هشت، اوین؛ بند سی صد و پنجاه.

***

سه سال گذشت و در این میانه با کم و زیاد اش شانزده- هفده ماه با بهمن احمدی امویی زندگی کردم. هرکس که در جمعی تازه وارد باشد، چیزهایی را انتخاب می کند. انتخاب جا، انتخاب برنامه، انتخاب دوست و هم صحبت؛ پس نخستین انتخاب من تخت طبقه ی سه بود بالا سر بهمن. تخت من کنار پنجره ای بود که به هواخوری کوچک بند باز می شد. پنجره درزهای زیادی داشت و هوای سرد بیرون را می فرستاد داخل. اگرچه جای سردی بود ولی باز هم می ارزید به منظره اش؛ که یک دیوار بلند آجر قرمز بود که بالایش سیم خاردار کشیده بودند. سیم خاردارهایی که در نقطه ای ، در امتداد مسیر ما از روی دیوار آسمان را پاره می کرد و این تنها نقطه ی دسترسی ما به جهان بدون دیوار و سیم خاردار بود.

تجربه ی بند سیاسی برای خیلی ها از ما تازه بود. از جوان های معترض اجتماعی (و بدون سابقه ی کار سیاسی گرفته) تا نماینده ی سابق مجلس و فعال دانشجویی با سابقه ی چندین و چند دستگیری، همگی خود را در فضایی بیگانه حس می کردیم. این بود که به محض ورود ما قدیمی ترهای بند خواستند به ما تازه واردها راه و رسم زندگی در بند سیاسی را بیاموزند. نخستین کسی که برای ما از ویژگی بند سیاسی گفت، ماهان بود؛ حمید رضا محمدی که به اتهام ارتباط با فرود فولادوند از طریق تماس تلفنی با شبکه ی تلویزیونی« Your TV» سال ها بود که در زندان بود و به چم و خم آن جا آشنا

هم او بود که در روزها و ماه های بعد برای گروه ما از شیوه و راه تعامل با زندان بان ها گفت. یکی از چیزهایی که در صحبت های ماهان برای من جالب توجه بود، پیش بینی های او از آینده و نحوه ی رفتار حاکمیت با ما بود. ماهان می ایستاد در میانه ی اتاق، دست های اش را از هم باز می کرد و با لهجه ی آبادانی اش می گفت:

– ببیند … شما ها را نگه نمی دارند . همه ی تان آزاد می شوید و می روید و باز هم من می مانم و من. بچه های حادثه ی کوی دانشگاه ۷۸ مثل احمد باطبی، اکبر و منوچهر محمدی، اون فخر آور و… همه آمدند و رفتند. پرونده ی قتل های زنجیره ای بود و وکلیل خانواده ی قربانیان اش؛ دکتر زرافشان آمدند و رفتند. آقای باقی بود آمد و رفت. بچه های هوادار کاظمینی بروجردی بودند آمدند و رفتند. جاسوس های هسته ای بودند … آمدند و رفتند. خلاصه همه ی تان به زودی آزاد می شوید. اول از همه هم روزنامه نگارها و دانشجوها مثل دکتر زیدآبادی و پیمان عارف و مجید دری. اینا چون روشون خیلی کار می شود اینا رو نگه نمی دارن.
بهمن هم که در همان آغاز با ماهان دوست و رفیق شده بود(نمی دانم دلیل این رفاقت زود هنگام، لر بودن هر دوی شان بود یا نه) می پرید توی حرف ماهان و می گفت: «آره تو درست می گی!» و قاه قاه می خندید
آی … خنده های بهمن، خنده های بهمن! وقتی از خنده های بهمن می گویم. صورت اش جلوی چشم ام است. عادت داشت با همه چیز شوخی کند و همه چیز را دست بیاندازد. بهمن احمدی امویی آدمی است شوخ و بذله گو. !
بهمن چند تکه کلام معروف داشت که هر کدام در مناسبت خاصی استفاده می شد. هرهنگام که بلندگوی بند روشن می شد بهمن بدون درنگ می گفت:

– اوه! اوه …گرفتنمون

هر وقت کسی از کیفیت غذا یا مشکل بهداشتی بند یا کمبود دستشویی یا حمام گله می کرد، بهمن در جواب اش می گفت.

– ای بابا! شاه هم همچین حمامی نداشت.

و بعد با خنده پشت اش می گفت.

– این چه وضعیتی ؟! سگ همچین غذایی را می خوره؟!

اگر از بهمن اجازه می گرفتی که مثلن بروی توی تخت اش استراحت کنی ، یا چیزی به امانت بگیری با خنده می گفت

– چرا اشکال داشته باشه؟! ما انقلاب کردیم برای همین آزادی ها! این که هر کجا دلمون خواست بخوابیم!
با ورود به بند ۳۵۰ و تشکیل بند سیاسی در اوین، سخت گیری ها از هر مورد درمورد ما زیاد شد. یکی از نخستین آن ها محدود شدن تلفن بود. یک روز هنگام گرفتن آمار و شمردن زندانیان، افسر نگهبان شیفت، خبر از محدود شدن زمان تلفن برای هر زندانی به مدت ۲ دقیقه داد. هنگامی که همه ی ما را به صف کرده بودند نگهبان از زندانی های عادی (با مشکل مالی ) خواست که هواخوری را خالی کنند و به سالن خودشان بروند و از زندانی های سیاسی خواست که بمانند. من و بهمن در یک صف و کنار هم ایستاده بودیم. وقتی که افسر نگهبان گفت که زمان تماس هر زندانی با خانواده اش محدود به تنها دو دقیقه در روز شده است. همهمه ای در میان بچه ها درست شد؛ زیر لب غر می زند و نچ نچ می کردند. در این میان بهمن با صدای بلند داد زد.

– کی هم چین چیزی گفته؟ به چه دلیلی ؟ برای چی باید این طور بشه؟

همه به سمت بهمن برگشتند. دیگران هم انگار جرات پیدا کردند و با صدای بلند شروع به اعتراض کردند. نگهبان ها خودشان را جمع و جور کردند و دستور دادند که بچه ها هواخوری را خالی کنند و به اتاق های شان بروند. و در همین زمان افسر نگهبان به یکی از زیردستان اش گفت :

– اون قد بلنده رو که اعتراض کرد، … بیارید بالا… پیش من!

نگهبان ها بهمن را دوره کردند. ما اعتراض کردیم که با بهمن چه کار دارید؟ فضا داشت متشنج می شد که هدایت الله آقایی و احمد زیدآبادی از ما خواستند که خویشتن دار باشیم تا تنش ایجاد نشود. بهمن را بردند. ما به سالن پایین رفتیم و در اتاق ۵ درباره ی این اتفاق صحبت کردیم. هر کس ایده ای داشت. از اعتراض دسته جمعی گرفته تا فکر های دیگر. ماهان در این میان گفت:

– می برنش انفرادی ، از سه روز تا ۲۵ روز.

دیگر بچه ها با شنیدن این که ممکن است بهمن را ببرند انفرادی عصبانی شدند. مسعود باستانی، هدایت الله آقایی و پیمان عارف رفتند بالا؛ پیش افسر نگهبان تا درباره ی این مشکل رایزنی کنند. بچه های کنشگر اجتماعی که سابقه ی فعالیت سیاسی نداشتند از اتاق های دیگر هم به اتاق ۵ می آمدند تا با ما هم فکری کنند. بیشتر بچه ها به دنبال اعتراض جمعی و گروهی بودند. حرف شان این بود که بهمن برای دفاع از حق آن ها اعتراض کرده است و اگر قرار باشد کسی هزینه بدهد، این بهمن به تنهایی نیست و باید پشت بهمن باشیم. در این میان یکی از نگهبان ها آمد در اتاق و گفت :

– هوله و مسواک و لباس گرم برای بهمن احمدی امویی بدهید.

بله درست بود که بهمن را می خواهند به انفرادی ببرند. ما از بچه های سالن بالا که اتهام سیاسی نداشتند و به اتاق افسر نگهبان رفت و آمد داشتند خواستیم که از بهمن خبر بیاورند تا ببینیم در چه حالی است. آن ها می گفتند بهمن مشغول بحث با افسر نگهبان است. ساعتی دیگر خبر دادند که سربازی بهمن را به انفرادی ۲۴۰ برده است.

همگی تصمیم گرفتیم در اعتراض به این اقدام تلفن نزنیم. دکتر زیدآبادی و هدایت آلله آقایی فردای آن روز با خواهش از بچه ها خواستند که با خانواده های شان تماس بگیرند و با تلفن نزدن ان ها را نگران نکنند. در این میان تنها من، مسعود باستانی و پیمان عارف تلفن نزدیم.

در نخستین روزهای ورود به بند ۳۵۰. اتفاقی که برای بهمن افتاد برای همه خیلی سخت بود. و در هواخوری همه از بهمن صحبت می کردند. این اتفاق برای من هم خیلی دشوار بود در آن روزها تنها هم صحبت من در آن جمع بهمن و مسعود باستانی بودند. در میان بچه های بند ۳۵۰ بیشتر با این دوتا هم زبان و هم صحبت بودم. بچه های فعال دانشجویی مانند مجید دری، ضیاء الدین نبوی، پیمان عارف و دیگران را خیلی خوب و از نزدیک نمی شناختم. در میان هم اتاقی ها بیشتر از دکتر سلیمانی ، دکتر زیدآبادی که شیفته ی قلم و جسارت اش بودم ، بهمن و مسعود باستانی خوش ام می آمد.

از آغاز بخش زیادی از وقت ام را روزها به این می گذراندم که با بهمن در هواخوری قدم بزنم و از فضای کار در رسانه های محافظه کار و خبرگزاری فارس بگویم و از تجربیات حرفه ای او بشنوم.

یا این که با مسعود باستانی گپ می زدم. همسر مسعود، (مهسا امبرآبادی) یک دوره ی کوتاهی در خبرگزاری مهر بود و من را می شناخت، مسعود به سفارش مهسا همیشه هوای من را داشت. اگر هم نشینی با این بچه ها نبود من هم زبان دیگری نداشتم. و احساس تنهایی می کردم.

حضور خبرنگاری با سابقه ی کار در کیهان، صبح صادق، خبرگزاری فارس و نشریات اصولگرا در آن جمع خیلی برای بچه ها جالب بود، گاهی به شوخی از من می پرسیدند:

– راستی ، لواسانی ! در انتخابات تو به موسوی رای دادی یا احمدی نژاد؟!

دکتر زید آبادی هم برای دفاع از من با اون لهجه ی غلیظ کرمانی اش ، می گفت:

– مگه چیه ؟ خب منم کارم را با روزنامه اطلاعات شروع کردم.

بهمن که رفت حال من خیلی بد شد. سرگیجه ام شدت گرفت و دچار مشکل های زیادی شدم. تخت ام در طبقه ی سوم بود و برای بالا رفتن از دو تخت دیگر و رسیدن به آن بالا مشکل داشتم. یک بار هنگامی که داشتم از تخت ها بالا می رفتم ، به سرگیجه دچار شدم و از آن بالا به روی رسول بداغی افتادم. استخان لگن ام به شدت آسیب دید و دیگر راه رفتن برای ام دشوار شده بود. دلتنگی هم بر من هجوم آورد و بغض گلویم را فشرد. آن هنگام بود که دانه های اشک رسوای ام کرد. دکتر سلیمانی و زیدآبادی با دیدن این ماجرا من را تا بازگشت بهمن به زاغه ی او فرستادند. در این روزها عبدالله مومنی هم وارد اتاق ۵ شد. با آمدم عبدالله فضای اتاق عوض شد. شوخی و خنده های عبدالله و خاطرات و ماجراهایی که از بازجویی ها بازگو می کرد هر شب ساعت ها ما را سرگرم می کرد. از جمله این که می گفت:

– یکی دوساعت اوایل بازداشتم در سلول ۲۰۹ (بازداشت گاه وزارت اطلاعات) را زدم و نگهبان را صدا کردم. نگهبان آمد و در سلول را باز کرد.

– هان … چی کار داری؟

– آقاجان فکر کنم من را اشتباه گرفته اید… من عبدالله مومنی هستم. قبلن وقتی تحکیم و ادوار انتخابات را تحریم می کردند من را می گرفتید، این بار که ما در انتخابات رای دادیم و در انتخابات شرکت داشتیم. فکر کنم من را اشتباهی گرفته اید!

– مردک خیال کردی این جا بهزیستی است که کسی را اشتباهی بگیریم؟

… و در سلول را بست و رفت. عبدالله همراه با بازگو کردن این ماجرا پیش از همه خودش زد زیر خنده. شب های زندان با خاموش شدن چراغ ها و بلند شدن صدای پیجر با این جمله که «هم بندیان غزیز با اعلام زمان ۲۱ و ۳۰ دقیقه، به دستور افسر نگهبان وقت اعلام زمان خاموشی می گردد لطفن با رعایت مقررات خاموشی کمال همکاری را با ناظران محترم شب به عمل آورید. شب بر همگی شما خوش!» ما با قرار گرفتن در تخت های مان شنونده ی خاطره های بچه ها می شدیم. گاهی عبدالله مومنی از بازجویی های اش خاطره ای می گفت، گاهی دکتر زیدآبادی از زیدآباد شان ماجرایی تعریف می کرد یا مسعود باستانی از کبابی های اراک و خالی بندی های شان و سپس نوبت به علی بی کس می رسید که با آن لهجه ی شیرین ترکی از دوران کودکی، نوجوانی و فعالیت سیاسی اش تعریف می کرد. و بچه های اتاق پنج قدیم ۳۵۰ یادشان هست وقتی می گویم: «ماجرای علی بی کس و حزب اراده ی ملت -حکیم زاده- و ۱۰ میلیون هوادار و … باقی ماجرا» یعنی چه!
بهمن نبود و زندگی جریان داشت. ژیلا خیلی نگران بهمن بود. در روز دوشنبه که بند ۳۵۰ ملاقات داشت مسئولین زندان به بهمن اجازه ملاقات با ژیلا را نداده بودند. ژیلا خیلی نگران بود که چرا به بهمن ملاقات نمی دهند و می خواست به هر شکلی خبری از او به دست آورد. این موضوع نگرانی ما را هم سبب می شد. تا این که بچه های تازه وارد از ۲۴۰ آمدند و خبر سلامتی بهمن را با خود آوردند. بله بهمن خوب بود و به بچه ها سلام رسانده بود. خبر بد این بود که برای او ۲۵ روز انفرادی تنبیهی بریده بودند. در این روزها که موضوع وثیقه ای شدن و آزادی به قید وثیقه و با رقم های آن چنانی در میان سیاسی ها داغ بود گاهی یکی پیدا می شد که در نبود بهمن با او هم شوخی کند. غروب ها بچه ها به ابتکار دکتر سلیمانی دور اتاق می نشستند و گپ می زدند. یک بار محمدرضا نوربخش برگشت و گفت:
– بهمن رای باز شده است! قرار است سه روز این جا باشد و ۲۵ روز بقیه را برود ۲۴۰
ماجرای برخورد با بهمن و این انفرادی سنگین جوسنگینی را در بند درست کرده بود. آقای اقایی و خانجانی با چند نفر دیگر از ریش سفیدها چند بار پیش رئیس بند که آن هنگام بزرگ نیا بود رفتند تا درباره ی بهمن و بازگشت او به بند رای زنی کنند. ولی نشد که نشد.
بهمن آدم شوخ و خندانی بود ولی این برخورد و جدیت او برای من یادآور برخورد او با پلیس هایی بود که می خواستند همسرش ژیلا را با در دست داشتن کار خبرنگاری و مجوز تهیه خبر از تجمع زنان در میدان هفت تیر، بازداشت کنند. آن روز مردان بازداشتی را کنار دیواری روی زمین نشانده بودند و از بهمن هم می خواستند که روی زمین بنشیند اما او به حرفشان توجه نمی کرد. می گفت برای چه بشینم ؟ چرا به من دستبند زده اید. تصویر ایستادن بهمن با آن قد ۱۹۰ سانتی اش در قاب شده و همیشه در ذهن ام هست. این هم یک نمونه بود. یک اعتراض ساده به محدود شدن حقوق اولیه یک زندانی ؛ حق ارتباط با خانواده . حق استفاده از تلفن که در آیین نامه ی سازمان زندان ها به صراحت از آن یاد شده است و می خواستند این حق را از ما بگیرند.
بهمن که بازگشت من زاغه اش را خالی کردم. اما او نپذیرفت و رفت همسایه مجید دری شد. و جای مرغوبی مانند زاغه را به بدترین تخت یعنی تخت میانی واگذارد. من هم دیگر ان جا رها کردم و رفتم همسایه دکتر زیدآبادی شدم. با بازگشت بهمن از انفرادی از او خواستم که یک بحث کلاسه شده با موضوع روزنامه نگاری اقتصادی با رویکرد اقتصاد سیاسی برپا کند. بهمن ترجیح می داد که یک دوره ی روزنامه نگاری داشته باشد. کلاس های دیگر هم کم کم شکل می گرفت. زبان انگلیسی با دکتر مجید زمانی، زبان فرانسه با دکتر رضا رفیعی، منطق و فلسفه با دکتر داوود سلیمانی و کلاس های حقوق، الاهیات، قرآن، رایانه و امنیت، برای خودمان صاحب دانشگاه و کالجی شده بودیم. دیده بودم که روی دیوار آموزشگاه اوین با خط درشتی نوشته بودند که «زندان ها باید دانشگاه شود!» جمله ای به این مضون و چه جالب که این خواسته ی مسئولین محقق شده بود و دانشگاهی با بهترین اساتید و کلاس هایی بهترین از هر نوع شکل گرفته بود. این بود که خیلی زود با این حرکت برخورد شد و جالب این جا بود که در مقابل تهدید بهمن به تعطیلی کلاس روزنامه نگاری در مقابل وعده ی تبعید از اوین، مسعود باستانی را تبعید کردند که هیچ کلاشی تشکیل نداده بود و وعده ی تبعید بهمن ماند برای خرداد ۱۳۹۱.
فضای پر تنش و استرس زا ، روزهای التهاب، بلاتکلیفی و پر از اخبار بد ، آرامی باقی نمی گذاشت. آن زمان بسیاری از شب ها کابوس می دیدم. کابوس های بازجویی و ماجراهای بد از هنگامی که از انفرادی بیرون آمده بودم یک شب رهایم نمی کرد. یکی از شب ها با صدای بهمن و تکان های اون بیدار شدم. من تخت طبقه ی سوم وکنار دکتر زیدآبادی بودم . پس از برگزاری دادگاه ام بود و خواب آشفته ای می دیدم. بیشتر بچه های اتاق با صدای فریادهای من، از خواب بیدار شده بودند و بهمن برای نجات من از آن شکنجه تکان ام می داد.
بهمن از فردای آن شب در مدت روز وقت بیشتری را با من سپیری می کرد. ما حصل این گپ و گفت ها شکوفایی علاقه بیشتر به مطالعه ی اقتصاد بود. نکته ی جالب اش اما تمایل من به دیدگاه های لیبرال به خلاف بهمن بود که تاحدودی به رویکردهای رفاه گریانه ی در دولت و سوسیالیسم تمایل داشت. هرچه من بیشتر به لیبرالیسم به خاطر رحجان آزادی های فردی اش علاقه دارم. بهمن می کوشید با آوردن مثال های عینی از دولت رفاه و رویکردهای سوسیالیستی در دولت، من را نسبت به خطرهای کاپیتالیسم متوجه کند. اما یک وجه اشتراک ما در مساله ی بیمه بود که من دربست دیدگاه او را در این زمینه می پسندیدم.
همین گرایش های فکری در زندگی روزمره ی بهمن هم جاری بود و نمود داشت. بهمن در مجموع از پهن کردن سفره جمعی در اتاق دفاع می کرد ولی من طرفدار استقلال فردی بودم و به این مساله رای ندادم. هرچند تجربه بعدها به من نشان داد نه لیبرالیسم مطلق در زندان جواب می دهد و نه سوسیالیسم. این شرایط ویژه مختصات خود را دارد که شاید تاحدودی با دولت رفاه مورد نظر بهمن همخانی دارد.
عاشورای ۱۳۸۸ برای آمارگیری و گفتگو با بچه ای انتخاباتی و سیاسی چندین قاضی با محافظ و منشی های شان وارد بند شدند و اتاق به اتاق رفتند و اسم و مشخصات همه را یادداشت کنند. می گفتند می خواهیم ببینیم چه کسی هست ، چند نفر هستید و اتهام وتاریخ دستگیری تان گی است. به صورت دستی نشستند و یک به یک اسم و مشخصات و اتهام بچه ها و تاریخ بازداشت و مدت انفرادی و مواردی از این دست را یادداشت کردند. بین بچه ها این پرسش مطرح شد که مگر این اسامی در رایانه های شان نیست؟ مگر این ها نمی دانند این جا چه کسانی را نگه می دارند؟ چه خبر است؟!
وارد اتاق ۵ شدند. بهمن پسر ریز حثه ای را به قاضی ای که وارد شده بود نشان داد و گفت:
– بازداشت این و نگه داری اش در اوین غیر قانونی است. این پسر هنوز به سن ۱۸ سال نرسیده است. از قزوین آمده بوده برود برادرش را ببیند که دستگیر شده. هنوز دانش آموز است.
– اسم ات چیه بچه؟
– معین محمد بیگی
– تو راه پیمایی عاشورا بودی؟
– نه ، آمده بودم برادرم را ببینم . صبح خیلی زود بود . خیابان خلوت بود و هیچ خبری نبود. داشتم از خیابان انقلاب می رفتم داخل لاله زار که نیروی انتظامی به من گفت برو توی اون ون بشین و من هم رفتم و نشستم. بعد هم من را دستگیر شده های عاشورا به پلیس امنیت بردند.
کار این پسر راه افتاد و چند روز دیگر اسم اش را از بلندگو صدا کردند و آزاد شد. آن طور که خودش پس از آزادی به خانواده های زندانیان سیاسی گفته بود. اسم او در آمار زندان و بند ۳۵۰ وجود نداشته. همان روز قاضی پیگری می شود که این بچه چرا در ۳۵۰ است و خودش تعریف می کرد که بهش گفته بودند یک ماه بود که اسم مهین محمد بیگی را در بند نسوان اوین صدا می کرده اند و از کسی صدایی در نمی امد.
همان روز بهمن چندین و چند افغانی از همه جا بی خبر را به قاضی نشان داد که کارگر ساختمانی بودند و چون از همه جا بی خبر در خیابان بودند دستگیر شده بودند. بهمن گفت :
– من با شما کاری ندارم و درخواستی ندارم. این افغانی ها را بیشتر از دوماه است که گرفته اند. کارگر ساختمانی هستندو در کشور ما مهمان اند. اگر شما فکر می کنید باید اقدامی برای امنیت ملی انجام دهید به وضعیت این ها رسیدگی کنید. این ها وقتی به کشورشان بروند ناراضی می شوند و این برای چهره ی کشور ما خوب نیست.
یکی از ان افراد رو به یکی از افغانی ها کرد:
– اسم تو چیه؟
– رحمان
– تو خیابون چه می کردی؟
– داشتم می رفتم سر ساختمان
– از کی لگرفتی سنگ بیاندازی
– آقای قاضی… به خدا… به جان بچه ام… به جان زن ام… من سنگ نیانداختم. آقای قاضی شما را به خدا جون بچه ات… من سنگ نیانداختم. به خدا… به پیغمبر… به علی … من سنگ نیانداختم. شما برو قرآن را بیار … من از کی پول گرفتم؟ من پول گرفتم؟ من ماه تا ماه کار می کنم مهندس به من پول نمی ده… شما نگاه کن من اگه پول داشتم… آقای قاضی من از سگ کمترم اگر سنگ انداختم.
تبسمی گوشه ی لب آن مرد نقش بست . رحمان همچنان داشت قسم می خورد و اسم زن و بچه ی خودش و اور را می آورد. آن مرد هم که خسته شد گفت :
– اسم ات را یادداشت می کنم رد مرز ات کنند. تو که تا به حال به ایران نیامده بود؟
– نه به خدا این دفعه ی اول است الان ۱۵ ساله که به ایران ام. به خدا قبلن نیامدم. همین ۱۵ سال آمد.
– می نویسم اسم ات را رد مرز ات کنن! دیگه رفتی برنگردی ها!
– نه آقای قاضی دیگه بر نمی گردم
بهمن که ان طرف اتاق روی تخت اش نشسته بود رو به قاضی و با صدای بلند گفت:
– نحوه ی برخورد ما با این مهاجران می تواند تهدید کننده ی امنیت ملی ما در آینده باشد. اگر به چهره ی کشور لطمه بزنیم با هیچ هزینه ای نمی توانیم آن را جبران کنیم. این رحمان می رود افغانستان و برای خانواده اش می گوید که ما با او چگونه رفتار کردیم.
این بچه های افغانی که شمار شان هم کم نبود. هیچ پولی برای هزینه های شان نداشتند. بهمن از کارت خرید خود به گونه ای که کسی نفهمد برای آن ها خرید می کرد. برخی از این افغانی ها برای اداره کردن امور خود در اتاق ما شهرداری می کردند. بهمن از این مساله خیلی ناراحت بود که چرا با این ها که مهمان ما هستند و به اشتباه گرفتار شده اند این گونه رفتار می شود. چند بار با رئیس اتاق صحبت کرد و گفت که من حاضر ام از هزینه ی خودم خرج این ها را بدهم ولی این ها شهرداری نکنند. بهمن تک تک ما ها را در هواخوری کنار می کشید؛ از این می گفت که ما باید نسبت به برادرهای افغانی مان احساس مسئولیت داشته باشیم و نگذاریم تنها باشند در این وضعیت سختی که دچار شده اند؛ از شهر و مملکت خودشان دور هستند؛ راه تماسی با خانواده ی شان ندارد؛ نگران وضعیت اقتصادی خانواده ی شان در افغانستان هستند؛ هیچ در آمد و پولی برای تامین زندگی روزمره ی شان ندارند.
در اتاق جلسه ای برگزار شد و تصمیم گرفتیم کارهای خدماتی اتاق که شهرداری گفته می شد را به نوبت میان خودمان تقسیم کنیم و دوستان افغانی ما شهردار نباشند و از کمک های اتاق استفاده کنند.
سر انجام قولی که مسئولین قضایی داده بودند با گذشت ۶ ماه از دستگیری تعداد زیادی افغانی در حادثه ی عاشورای ۱۳۸۸ در تهران با دادگاهی شدن و “رد مرز” شدن آن ها صورت عملی به خود گرفت. یادم هست روز آزادی آن ها ، وقتی که این بچه ها از میز پیج صدا می کردند که وسایل شان را جمع کنند برای آزادی، همه ی شان می آمدند در اتاق ۵ و از بهمن خداحافظی می کردند. این واقعیتی بود که بهمن یک تنه بار بسیاری از این دوستان افغانی را به دوش می کشید. بچه های افغانی که برای خداحافظی به در اتاق ما می آمدند رو به ما می گفتند:
– این دایی بهمن مرده !… خیلی هواشو داشته باشین!
****
یکی از علاقه مندی های بهمن آشپزی است. اما چیزی را که بلد نباشد رک و راست می گوید. عاشق بادمجان است. از غذاهای بادمجانی کشک و بادمجان را بیشتر دوست دارد. ندیدم هرگز از گفتن بلد نیستم ترسی به خود راه دهد. با کسی رودربایستی ندارد. از کاری خوش اش نیاید صاف می ایستد و توی صورت ات می گوید. پشت سر کسی غیبت نمی کند. اگر کسی را ببیند که دارد پشت سر کسی صحبت می کند خیلی راست توی صورت اش می گوید:
– ازت خوشم نمیاد ! چرا پشت سرکسی که توی اتاق نیست حرف می زنی؟!
ساعت ها مشغول خاندن می شود. عاشق ادبیات است. عاشق ژیلا است. عاشق حرف زدن از ژیلا است. عاشق خانواده است. اگر بفهمد شود مشکلی داری که کاری از دست اش بر می آید ، تو را می کشد و می برد گوشه ای و راه نمایی ات می کند. اهل لابی کردن نیست. عاشق کارش است. از بهمن گفتن هزاران واژه ی دیگر لازم دارد و حوصله ی فراوان. شاید وقتی دیگر … بله بهمن یک چنین آدمی است./
(۳ امرداد ۱۳۹۱)
پایان#

لینک بخش نخست از خاطره های بهمن احمدی امویی در تارنمای خانم بنی یعقوب
http://www.zhila.net/spip.php?article391

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن