مسعود لواسانی یکی از زندانیان سیاسی است که بعد از انتخابات بحث برانگیز ۸۸ بازداشت و بعد از دوسال آزاد شد.او حدود دوسال را با همسرم، بهمن (احمدی امویی)در بند ۳۵۰ اوین هم بند بوده است.مسعود به گفته خودش قصد دارد خاطرات بند ۳۵۰ را به صورت سلسله وار و با عنوان خاطرات زندان در [وبلاگش->http://www.azneveshtan.com] منتشر کند.نخستین بخش از این خاطرات را به بهمن اختصاص داده است.
مسعود لواسانی با قلمی شیوا و روایتی جذاب لحظه های بودنش را در اوین تصویر می کند، هم از خودش می گوید، هم از بهمن و هم از دیگران.ما را آنچنان به وقایع بند ۳۵۰ نزدیک می کند که گویی خود در آنجا بوده ایم و از نزدیک این حوادث را تجربه کرده ایم.
این نخستین بخش از کتاب «روزنه ای به مهتاب» خاطرات زندان مسعود لواسانی است که امروز برای نخستین بار در وبلاگ شخصی اش منتشر شده است:
امروز پس از دو سال زندگی و هم نشینی با بهمن احمدی امویی (آمویی) – در زندان اوین – تجربه ی منحصر به فردی از او دارم که شاید کمتر کسی داشته باشد؛ گاهی به او می گفتم « من بیشتر از همسر ات با تو زندگی کرده ام. ما، ماه ها بدون این که لحظه ای از هم دور شویم با هم زندگی کردیم».
درحالی که در زندگی بیرون از دیوارهای زندان اعضای یک خانواده هم تمام ساعت های روز، هفته، ماه و سال را در کنار هم نیستند و برای کارهای گوناگون و … یک دیگر را ترک می کنند. چه شب هایی در زندان در کنار بهمن و در گفتگو با او سپری شد! چه ساعت های طولانی که کنار زاغه ی بهمن می نشستم و او برای ام از داستان زندگی اش می گفت. از پدر و مادر، دوران نوجوانی و جوانی اش، از تحصیل، کار و ازدواج اش. از دوران همشهری، جامعه، توس، صبح امروز، نوروز، شرق، … و سرمایه . از سختی هایی که کشیده و از تجربه ی ازدواج و درس هایی که در زندگی آموخته بود. شاید تصویری که من از او به دست می دهم کمک کند به شناخت دیگری از مردی دوست داشتنی و سخت که در زندان با نام «دایی بهمن» می شناختند اش.
اپیـزود نخست:
دوستی من با بهمن از آبان ۱۳۸۸ در بند ۸ زندان اوین آغاز شد. من را تازه از انفرادی های ۲۴۰ به بند عمومی منتقل کرده بودند. حال و روز خوبی نداشتم. اما این نخستین برخورد و آشنایی من با بهمن احمدی امویی نبود. برای آغاز این نوشته پستوی ذهن ام را کندوکاو کردم و آن قدر عقب رفتم تا به نخستین تصویری که از او در ذهن ام نقش بسته بود رسیدم. این نخستین تصویر برای زمانی است که تازه کار مطبوعاتی را آغاز کرده بودم. بهمن را دورادور می شناختم و نام اش را در مبطوعات دیده بودم. سال ۱۳۷۹بود که بهمن و همسر اش خانم بنی یعقوب را در تقاطع بلوار کشاور و خیابان فلسطین، سر کوچه ی انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران (شهید کبکانیان) دیدم. نام خانم بنی یعقوب در مطبوعات اصلاح طلب زیاد به چشم می خورد. من بیشتر از همه با سفرنامه هایی که می نوشت بیشتر آشنا بودم. آن روز یکی از روزنامه ها نقدی درباره ی کتاب تازه منتشر شده اش به نام «روزنامه نگاران» ، چاپ شده بود و من هم ان را خوانده بودم.
من خبرنگاری تازه کار بودم. می دیدم که در فضای نشریه های اصولگرایی مانند کیهان و صبح صادق که من با آن ها هم کاری دارم به کار حرفه ای روزنامه نگاری، چندان اعتنایی نمی شود. و ایم بر خلاف میل من بود. برای من مهم تر از هر سوژه ای ، خود “کار خبرنگاری و حرفه ی روزنامه نگاری” جذاب بود. نام و موضوع کتاب خانم بنی یعقوب که خود روزنامه نگاران بود، جالب به نظر می آمد. کتاب را به هزار زحمت پیدا کردم (چون ناشر مشهوری نداشت) و مشغول خواندن اش شدم.
آن روز که بهمن و ژیلا را در خیابان دیدم به گمان این که کتاب همراه ام است جلوی شان را گرفتم تا کتاب را -که همیشه در کیف ام بود- بدهم خانم بنی یعقوب امضاء کند. اما کتاب همراه ام نبود. (این عادت جمع کردن کتاب با امضای نویسنده را از نوجوانی داشتم و الان مجموعه ی این چنین ای و با ارزشی دارم)
بارها بهمن و همسر اش را و در برنامه های مختلف انجمن صنفی روزنامه نگاران می دیدم. من آن روزها خبرنگار خبرگزاری مهر بودم – گروه فرهنگ و ادب – و انجمن صنفی عضویت دائمی ما را به رسمیت نمی شاخت. پس تنها برای شرکت در برنامه های عمومی انجمن، آن جا می رفتم. بهمن را آن جا می دیدم. سال ۱۳۸۴ هم زمان با نهمین انتخابات ریاست جمهوری، در ستاد نسیم (نسل سومی های یاور معین) و کارزار (کمپین) حزب مشارکت کمک می کردم. در همین روزها یکی دوبار ژیلا و بهمن را در روزنامه اقبال دیدم و قرار شد برای سایتی که سردبیری اش را داشت (اگر اشتباه نکنم کانون زنان ایرانی)، گزارشی درباره ی فعالیت زنان ناشر تهیه کنم.
تصویر دیگری که در ذهن دارم تصویر تلخی است از بازداشت بهمن و ژیلا در ۲۲ خراد ۱۳۸۵در میدان هفت تیر تهران . بهمن و ژیلا که برای روزنامه سرمایه کار می کردند، آن روز برای پوشش خبری تجمع زنان در اعتراض به نابرابری قوانین، به میدان هفت تیر رفته بودند. من که از گفتگو با دکتر علی پایا در بنیاد باران به سوی خبرگزاری مهر می رفتم. اتفاقی از میدان هفت تیر رد می شدم و از این برنامه خبر نداشتم. وقت ام برای تنظیم خبر کم بود ولی این اتفاق برای ام تازگی داشت و می خواستم تماشا کنم. تاکنون تجمع زنان را ندیده بودم. زن های پلیس زیادی در میدان دیده می شدند. لباس و همه چیز شان با زن های پلیس که در گشت های ارشاد می دیدم متفاوت بود. این ها با مانتوی لجنی (هم رنگ لباس پلیس های مرد) و روسری سورمه ای به سر داشتند. میانه ی میدان در اختیار آن ها بود و مردم در حاشیه و پیاده رو یا از پنجره ی مغازه های مشرف به خیابان یا پل هوایی، شاهد متفرق کردن زنان تظاهر کننده بودند. پلیس های مرد و زن اجازه جمع شدن زنان و شکل گیری تجمع را نمی دادند و به سخت ترین شکل با کسانی که وارد میدان می شدند برخورد می کردند. من از شمال خیابان به زحمت وارد میدان شدم.
نخست نیروی انتظامی می خواست جلوی راهم را بگیرد اما سرباز جوانی به من گفت که سریع رد شو و برو! از مقابل ایستگاه مترو که می خواستم به سوی خیابان کریم خان بروم زن پلیسی را دیدم که هیکل درشتی همچون مردان ورزشکار داشت با سینه های بزرگ که در نگاه اول در آن هیاهو به چشم می آمد. کاور سفیدی به تن کرده بود و زنی را که دستگیر کرده بود با همراهی چند زن و مرد پلیس با خود می برد. زن ریز جثه ای بود که در در دستان این زن تنومند هم چون گنجشک به نظر می آمد. آن زن ژیلا بنی یعقوب بود. ناخودآگاه دادزدم ااااا…. خانم بنی یعقوب را گرفتند! ناگهان از سوی دیگر آقای احمدی همسرش را دیدم که دارد با لباس شخصی ها صحبت می کند و او نیز کمی بعد در پی جر و بحث با پلیس دستگیر شد. بهمن مدام می گفت:
– او خبرنگار است چرا او را می برید؟!
نیروی انتظامی توجهی به اعتراض های بهمن نمی کردند. من و دو سه مرد دیگرعابر ، این صحنه را تماشا می کردیم. اما باتومی که به کمرم خورد هشداری بود برای ترک میدان! نمی دانستم چه کار کنم. سریع خودم را به جایی رساندم و پستی خبری در وبلاگ ام (جعبه ی خاطرات ضد مورچه) گذاشتم با این مضمون که «دقایقی قبل در میدان هفت تیر تهران، ژیلا بنی یعقوب و همسرش بهمن احمدی امویی در حاشیه ی تجمع اعتراضی زنان بازداشت شدند» لینک این نوشته را در صبحانه منتشر کردم و رفتم خبرگزاری.
صحنه ی دستگیری این زوج روزنامه نگار، تا یک همه اش جلوی چشم ام بود. هر روز اخبار شان را در سایت ها جستجو می کردم تا از سرنوشت شان با خبر شوم. تا این که خبرآزادی شان آمد و از خانم مفیدی (دبیر انجمن صنفی) شماره منزل شان را گرفتم و یک روز صبح ساعت ۱۰ زنگ زدم خانه شان؛ بهمن انگار خواب بود و گوشی را برداشت و کمی صحبت کردیم.
* * *
اپیـزود دو:
آشنایی من با بهمن از آبان ۱۳۸۸ در بند ۸ زندان اوین آغاز شد. من را تازه از انفرادی های ۲۴۰ به بند عمومی منتقل کرده بودند. حال و روز خوبی نداشتم. اصلن به دلیل همین ناخوشی بود که به بند عمومی منتقل ام کردند. در انفرادی که بودم دادستان تهران (جعفری دولت آبادی) به دیدن ام آمده و همین دیدار زمینه ساز انتقال من از بند امنیتی دوی الف (سپاه) به بند عمومی زندان اوین شد. آن روز دادستان تهران درباه ی وضعیت نگه داری ام به مسئولین بازداشت گاه اعتراض داشت و فردای آن روز بازپرس پرونده، من را فراخواند و با مشاهده ی وضعیت ام دستور انتقال ام به بند عمومی را صادر کرد.
یادم است که آن روزها هم به خودم و هم به خانواده ام می گفتند که با وثیقه آزاد خواهم شد اما وقتی بازپرس پرونده را دیدم، گفت:
– کارشناس (بازجو) پرونده ات روی پوشه نوشته: «زندانی دارد!» و این یعنی موافق آزادی تو با وثیقه نیست. من هم چاره ای ندارم جز این که با قرار بازداشت، نگه ات دارم. می توانم بفرستم ات بند عمومی. این هم از کاری که می توانیم برای “شما” بکنیم. امروز هم صدای ات کردم تا خانم-بچه هات را ببینی!
فکر کردم این بازپرس باید آدم خوبی باشد. (همین هم بود و گویا به دلیل درگیری با بازجوها زود کنار رفت). در بازگشت از دادگاه انقلاب گویا مشکلی برای تحویل من به زندان اوین به وجود امده بود. زیرا یکی دو ساعت در سرمای هوای آبان ماه اوین و تنها با یک پیراهن در محوطه ی زندان و پشت در پذیرش ایستاده بودم. تا سر انجام رضایت دادند و به زندان تحویل شدم. انگشت نگاری و عکس برداری انجام شد اما به جای رفتن به بند ۸ – که قاضی بازپرس دستور اش داده بود- من را به انفرادی های ۲۴۰ بردند. یک هفته ای را آن جا بودم و درپی بی خبری همسر و خانواده از سرنوشت ام، سر انجام به بند عمومی و اندرزگاه ۸ رفتم.
اصلن حال و روز خوشی نداشتم. دچار نوعی کاهش خفیف سطح هوشیاری شده بودم؛ حالتی شبیه افسردگی همراه با دلشوره ی پایان ناپذیر. داروهایی که در انفرادی مصرف می کردم، دیگر در اختیارم نبود و به پزشک هم دسترسی نداشتم.. وقتی وارد محوطه ی آموزشگاه شدم، بی هدف و بدون این که کسی را بشناسم چند دقیقه ای را به قدم زدن سپری کردم. ساعت های نخستین صبح بود و هوا بسیار سرد. تنها یک پیراهن نازک به تن داشتم که هنگام بازداشت ام – در خانه- پوشیده بودم. تلاش می کردم با نرمش کردن خودم را گرم نگه دارم. اجازه ی رفتن به درون سالن ها را هم نداشتم چون در هنگام گرفتن آمار و در ساعت های صبح اجازه نمی دادند کسی در اتاق ها باشد.
بد جوری از سرما می لرزیدم. حال و هوای غریب و ناشناخته ی زندان و حضور در میان زندانی هایی ایرانی و خارجی بر اضطراب و شدت لرز ام می افزود. زندانی های سیاه پوست و آفریقایی در آن سرمای هوا لباس می شستند و گروهی دیگر در گوشه ای مشغول دعوا بودند.
یک لحظه با خودم گفتم : مسعود تو این جا چه می کنی ؟ تنها وسط این جنگل نا آشنا از آدم ها و چهره های غریبه! و فکرش را بکنید در این غربت و تنهایی چه حالی پیدا کردم هنگامی که در امتداد مسیری که قدم می زدم چهره ی آشنای بهمن احمدی امویی را دیدم. سلام کردم و خودم را معرفی کردم. احوال پرسی کرد و تاریخ بازداشت ام را پرسید. کی آمدی ؟ کجا بودی؟ و کدام سالن هستی؟ چرا لباس ات کم است؟
– لباس ندارم، با همین پیرهن دستگیر شدم.
– عیب نداره من رو هم با همین زیرشلواری و دمپایی از خانه بردند.
من را به دکتر داوود سلیمانی معرفی کرد و گفت الان برمی گردم. رفت و با دو بلوز بافتنی به دست برگشت. یکی را پوشیدم. وقتی فهمید تازه آمده ام و هنوز یک ساعت از ورود ام به بند نمی گذرد از جیب اش یک کارت اعتباری مخصوص خرید زندان را بیرون آورد و به من داد و گفت: «چیزهایی را که لازم داری خرید کن»!
حال ام خیلی بد بود و نیاز به توضیح نداشت. بهمن سعی کرد با صحبت کردن روحیه ام را عوض کند؛ پس من را گرفت به پرسش های پشت سر هم. از سابقه ی کار و فعالیت ام پرسید. این که تاکنون در کدام نشریه ها و رسانه ها بوده ام. و خودش شروع کرد از نحوه ی بازداشت اش گفت. از این که بعد از انتخابات و موج بازداشت ها او و همسر اش فکر اش را می کردند که بازداشت خواهند شد. از روزهای بازجویی گفت، از برخورد بازجوها. از همه جالب تر آن بخشی بود که یک بازجو بهش پیشنهاد کرده بود به شرطی که دیگر روزنامه نگاری نکند، آزادش کند. بازجو به بهمن گفته بود:
– برو سوپر مارکت باز کن ! من خودم رفتم و پرسیده ام در خیابان سهروردی اگر بخواهی یک سوپر بزنی سرمایه زیادی نمی خواهد… شاید با ۵۰ میلیون بشود یکی بازکرد. تو الان در آمدت از روزنامه نگاری چه قدر است؟
بهمن به بازجو اش گفته بود که درآمد روزنامه نگاری زیاد نیست و ماهی ۵۰۰ یا ۶۰۰ تومن بیشتر از روزنامه سرمایه نمی گیرد. همون موقع ازش پرسیدم :
– سال ۱۳۷۹ چه قدر درآمد داشتی ؟
گفت:
– ماهی ۲۰۰ یا ۲۵۰ تومن
– خب من اون موقع از صبح صادق ۴۰۰ یا بیشتر بود. حقوق ثابت ام ۳۰۰ هزار بود.
– امسال چه قدر می گرفتی؟
– همین ۵۰۰ یا ۶۰۰
– ولی دریافتی من از خبرگزاری فارس خیلی بیشتر از این بود.
بعد تعریف می کرد که اتهام اش شرکت در راه پیمایی ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ بوده که با حکم کتبی ماموریت و برای تهیه گزارش از این تجمع به خیابان رفته بود.
هم چنین یک روز تعریف می کرد که، در روزهای نخست بازجویی اش؛ یکی به سراغ اش آمده و گفته:
– همسرت ام که یهودی است!
– همسر من؟
– آره دیگه، «ژیلا بنی یعقوب» یهودیه! چرا رفتی با یه یهودی ازدواج کردی؟ مگه تو مسلمون نیستی؟ مگه نماز نمی خونی؟!
بهمن به شوخی- جدی در پاسخ اش گفته بود:
– ولی یهودی نیست ها؟! تا اون جایی که من خاطرم بود خانواده شون هم یهودی نبودن؟ !!
در همان حال که قدم می زدیم از بهمن پرسیدم :
– مگه یهودی بودن جرم است؟
– نه جرم نیست، ولی نگران بودم برای ژیلا پرونده سازی جدید کنند!
بهمن می گفت آن آقا همچنان اصرار داشت که: « نه خیر، اینا یهودین… مگه فامیلی شون بنی یعقوب نیست؟ خب اینا از خانواده های، یهودی های شمالن. حالا بهت می گم ! » … و خلاصه چندی بعد یک روز در میانه ی بازجویی، همان آقای بازجو برای این که فضا را دوستانه کند می زند روی شانه ی بهمن و می گوید:
– راستی ! … من، رفتم تحقیق کردم، ژیلا یهودی نیست. فامیلی اش بود که من رو به غلط انداخت.
بهمن درحالی که خنده اش گرفته بود، گفت:
– پس باید خدا رو شکر کنم؟!
و این گونه سوژه ی بحثی دیگر تمام شد.
* * *
این نخستین دیدار من و آقای بهمن احمدی امویی بود و او از این پس برای من شد “بهمن”. روزهای پس از آن هم هنگام قدم زدن در هواخوری آموزشگاه ، بهمن درباره ی شرایط کار در روزنامه های ایران صحبت می کرد. این که برخی از روزنامه ها انگار در سوییس منتشر می شوند و بی طرفی شان چنان است که آن ها را کاملن بی بخار و بی و خاصیت کرده است. باز بهمن از بازجو اش یاد می کرد که پیشنهاد کرده بود اگر می خواهد روزنامه نگار باشد برود و در روزنامه ی اطلاعات کار کند. بهمن می گفت:
– روزنامه ی اطلاعات اصلن انگار نه انگار در ایران منتشر می شود. هیچ خبری از جریان های روز کشور در آن نیست.
می گفت: « من این طور کار کردن را دوست ندارم. نمی شود که ! »
در بند هشت اوین، من سالن ده بودم و بهمن سالن نه . تنها در ساعات روشنایی هوا می توانستیم با هم صحبت کنیم و به جز این ساعت ها اجازه بیرون رفتن از سالن ها و رفتن به سالنی دیگر را نمی دادند. تا درهای هواخوری باز می شد من که از پایین رفتن از پله ها برای ام سخت بود به کمک بچه های دیگر به هواخوری می رفتم و آن جا بهمن، دکتر سلیمانی، حمزه کرمی، مجید دری، خوربک، و بازداشت شده های دیگر را می دیدیم. بهمن از حال و هوای بیرون برای من تعریف می کرد. این که اعتراضات هم چنان ادامه دارد. همین طور که در داخل بند بچه ها کم کم هم دیگر را پیدا می کردند، در بیرون از اوین هم خانواده ها با هم ارتباط می گرفتند. بهمن می گفت که همسرش خانم بنی یعقوب همسرم و مادرم را در دادسرا دیده است. در تماس های تلفنی هم که من با فاطمه داشتم از لطف و کمک های ژیلا می گفت و این که در جلسه ی دیدار با دادستان تهران، او وقت اش را به فاطمه داده است تا صحبت کند و از وضیعت اش بگوید.
آن روزها در صحبت هایی که بچه های سیاسی در هواخوری داشتند، یکی از مهم ترین موضوع ها تفکیک زندان ها بر اساس اتهام و بازداشت شان بود. در این باره به آیین نامه ی سازمان زندان ها اشاره می کردند و یکی از مهم ترین خواسته های بچه های سیاسی همین موضوع تفکیک زندانی ها بود. مشکل رواج مصرف مواد مخدر در میان زندانی های عادی و دادو ستد آزادنه ی مواد مخدر در بند عمومی، برخی از بزرگان و افراد شاخص سیاسی را به فکر واداشته بود تا برای حفاظت از بچه های سیاسی و آن هایی که به نظر می آمد سن و سال کمتری داشتند و در معرض تهدیدهای احتمالی بودند تلاشی را در جهت جدا سازی زندانی ها بر اساس نوع اتهام آن ها صورت دهند.
البته در آن شرایط برخورد زندانی ها و نگهبان ها با بازداشت شده های پس از انتخابات در مجموع محترمانه و همراه با احساس هم دلی و دل سوزی بود. نمونه ی این برخورد ها با خود من بود که چون تازه وارد بودم خیلی زود تختی گرفتم ولی اگر اتهام من نیز مالی بود به دلیل تراکم زندانی ممکن بود تا ماه ها تختی به من نرسد. ولی صرف نظر از این فضای عمومی ، موضوع رواج مصرف مواد مخدر در بند مشکلی جدی بود. در نخستین برخورد پس از ورود به بند یکی از زندانی های مالی که جوانی هم سن و سال خودم بود من را به کناری کشید و با توجه به وضعیت روحی ام پیشنهاد کرد که مواد در اختیارم قرار دهد.
اعتراض زندانی های سیاسی ای همانند مجید دری و دیگران و نامه نگاری های ادامه دار آن ها به دادستان تهران و مصلحت دیگری که نهادهای امنیتی در نظر داشتند، در ۱۷ آبان ۱۳۸۸ با گردآوری همه ی بیشتر بازاشت شده های پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم، در بند ۳۵۰ اوین (که به بند کارگری مشهور بود) بار دیگر پس از دهه ی ۱۳۶۰ بند سیاسی در اوین احیاء شد. پس از دهه ی ۱۳۶۰ و تسویه زندانی ها در تابستان ۱۳۶۷ ، تا این زمان بند سیاسی با تعریف مشخص از سوی مسئولین زندان وجود نداشت و با تصمیم مسئولین دادستانی، سازمان زندان ها و نهادهای امنتی بار دیگر با جمع کردن بیشتر زندانی های سیاسی را از بندهای گوناگون و پراکنده در اوین ، آن ها را به بیشترشان بازداشت شده های پس از انتخابات بودند را در بند کارگری ۳۵۰ ، در شرایط امنیتی و ویژه ای کنار هم قرار دادند. محدود سازی تلفن، قطع همه ی امکانات ورزشی و رفاهی، و نصب دوربین های پیشرفته و فوق امنیتی در همه ی فضاهای بند از اتاق ها گرفته تا داخل حمام و دستشویی ها، از نخستین کارهایی بود که نشان می داد مسئولین زندان در چه فکری هستند.
ما را با اتوبوس از بند ۸ به بند ۳۵۰ بردند. آن جا که رسیدیم دیگر دستگیر شده های انتخاباتی و بچه های سیاسی را هم دیدیم که از بندهای دیگر آورده بودند. رئیس بند تازه ی ما خودش را معرفی کرد و شرایط ویژه و سخت گیری های تازه را در مورد ما یادآور شد. همه را به هواخوری بردند. تا بازرسی بدنی شویم و اتاق های زندگی مان مشخص شود. بهمن به من و بچه های دیگر گفت بیایید کنار هم بایستیم تا در یک اتاق برویم. اتاقی که برای ما در نظر گرفته شد؛ اتاق ۵ پایین نام داشت. در این اتاق احمد زیدآبادی، داوود سلیمانی، بهمن احمدی امویی، جهان بخش خانجانی، هدایت الله آقایی، مسعود باستانی، محمدرضا نوربخش، حمزه کرمی، پیمان عارف، من(مسعود لواسانی)، رسول بداقی، مجید دری، علی کرمی، محمدرضا رجبی ، علی بی کس، حمیدرضا محمدی، مرحوم حسن ناهید، سید ظهورنبوی، علی زاهد، و… (یکی دو نفری که نام شان را فراموش کردم) قرار گرفتند. روزهای نخست به معرفی بچه ها گذشت. یکی استاد دانشگاه و نماینده مجلس ششم، یکی معاون سیاسی آیت الله هاشمی، یکی مدیرکل وزارت کشور، دیگری رزمنده سابق و رئیس دفتر هاشمی، یک معلم، یکی از اعضای حزب اراده ی ملت، از شورای دفاع از حق تحصیل، جبهه ی ملی، روزنامه نگاری از فرهیختگان، و… .
در اتاق های دیگر هم مانند اتاق ۶، سعید متین پور، محمد صدیق کبودوند، ضیا نبوی، ابراهیم مددی، حامد یازرلو، رضا خادمی، مدد زاده، فرهاد وکیلی، و دیگران حضور داشتند و در اتاق ۷ بچه هایی مانند ناصر عبدالحسینی، مهرداد اصلانی، و دیگر بچه های انتخاباتی.
در این زمان نزدیک به ۱۲۰ نفر از دستگیر شده های پس از انتخابات بودند و به جز این نزدیک به ۲۰ نفر از زندانی های سیاسی قدیمی مانند هویت طلب های قومی، سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی تهران، پژاک، مجاهدین خلق، و گروهی دیگر با اتهام جاسوسی از پرسنل نهادهایی همچون سپاه و وزارت اطلاعات و … بودند./ (یک امرداد ۱۳۹۱ خورشیدی)
پایان بخش نخست#
پی نوشت:
۱- در این نوشته هرجا از سه نقطه در میان قلاب همانند این […] استفاده شده ، نشان می دهد به خواست نویسنده بخشی از متن افتاده است.
۲- شیوه ی نگارش نوشته ی بالا با شیوه ی مورد استفاده ی در این تارنما متفاوت است
۳- با یادکرد تارنمای «از […] نوشتن » می توانید از نوشته های این جا در رسانه های دیگر بهره برداری کنید.
+ There are no comments
Add yours