افسوس برای نرگس‌های افغانستان

ژیلا بنی‌یعقوب

روزنامه نوروز ،شانزدهم آذر ۱۳۸۰

وقتی کیلومترها از «زابل» دور می‌شویم، راهنمای‌مان می‌گوید: «این جاده تاسوکی است که به سمت مرز افغانستان می‌رود. آن روبه‌رو هم استان نیمروز افغانستان است. آن ماشین‌های باری را که می‌بینید، مال افغان‌هاست. آن جاده هم یکی از جاده‌های نیمروز است، بخشی از استان فراه هم آن طرف است، چسبیده به نیمروز.» و بعد نیمروز و فراه را روی نقشه کوچکی که همراه خود دارد، نشانمان می‌دهد.

چند دقیقه بعد راننده اتومبیل را جلوی یک ایستگاه بازرسی متوقف می‌کند او که بارها این مسیر را آمده، خوب می‌داند که کجا باید توقف کند، چقدر باید صبر کند و چه وقت دوباره حرکت کند.

راهنما در هر ایست بازرسی مدارک لازم را با این توضیح نشان می‌دهد: «هماهنگی‌های لازم قبلا به عمل آمده، این‌ها خبرنگارند و حق عبور از این منطقه را دارند.»

حالا به جایی رسیده‌ایم که راهنما می‌گوید:«اینجا رود هیرمند است.» و عکاس روزنامه می‌گوید: «رود هیرمند بود.»
نگاهی به روبه‌رو می‌اندازم. هرچه هست خاک است و خشکی و یک دیوار بلند که لابد روزگاری برای خودش «سد» بوده است.
هرچه جلوتر می‌رویم، ایست بازرسی‌ها بیش‌تر و کنترل‌ها دقیق‌تر می‌شود. پس از عبور از آخرین پست بازرسی در داخل خاک ایران، راهنما می‌گوید: حالا شما وارد افغانستان شده‌اید. بعد با خنده‌ای اضافه می‌کن د: «یعنی بدون ویزا از کشور خارج شده‌اید، غنیمت است نه؟»

بعد از گذر از چند کیلومتر زمین خاکی، پرچمی که با وزش باد به این سو و آن سو می‌رود، درتیررس نگاهمان قرار می‌گیرد. راهنمای‌مان،بزرگ‌زاده، دوباره می‌گوید: «این پرچم جبهه متحد شمال است آن هم مقرشان.»

و من یک مقر خیلی کوچک را می‌بینم که دو افغان با اسلحه‌هایی که به خود آویزان کرده‌اند، جلوی آن ایستاده‌اند.

این مقر را که رد می‌کنیم، به یک چادر سفید می‌رسیم. جلو چادر هفت- هشت مرد افغانی دور یک سفره نشسته‌اند. اتومبیل را که می‌بینند از جای خود برمی‌خیزند. فقط دو-سه نفرشان مسلح هستند.

از اتومبل که پیاده می‌شویم، «میرعرب» معاون امنیتی زابل را می‌بینیم که چند نفر از آن مردان را نشانم می‌دهد و می‌گوید: این‌ها از طالبان هستند. همین دیروز توسط نیروهای اتحاد شمال خلع‌سلاح شده‌اند. جبهه متحد فعلا به آن‌ها امان داده تا بعد…»

یکی از همراهانش نیز می‌گوید:

«او را می‌بینی که دستار به سر دارد، «بشرخان» نام دارد و از طالب‌هاست، می‌بینی چقدر آرام است، باید همین چند روز پیش او را می‌دیدی که چقدر خشن رفتار می‌کرد.»

می‌پرسم: « باشما؟»

«با همه… با هر کس که از اینجا عبور می‌کرد، حتی با مردم داخل اردوگاه.»

افغانی‌های مسلح چند کلمه‌ای با راهنما صحبت می‌کنند و دوباره به راه می‌افتیم. سرم را برمی‌گردانم و از شیشه عقب اتومبیل به آن‌ها نگاه می‌کنم. طالب‌ها و سربازان جبهه متحدشمال باقیمانده غذایشان را می‌خورند. طالبان و نیروهای شمال هر دو نانشان را توی آب فرو می‌برند و به دهان می‌گذارند…

***

همه جا پر از خاک است… همه جا پر از غبار… با هر قدمی که برمی‌داری آن قدر خاک از روی زمین بلند می‌شود که غبارش چشم‌هایت را می‌سوزاند و تو ناخودآگاه دست‌ها را به طرف چشم‌ها می‌بری… بچه‌ها که می‌دوند آن قدر غبار توی ریه‌ات فرو می‌رود که یک لحظه نفست بند می‌آید و بعد هم سرفه … سرفه است که پشت سرفه می‌آید.

ما به اردوگاه ماککی در ده کیلومتری داخل خاک افغانستان رسیده‌ایم.

… همین که پایمان را از اتومبیل بیرون می‌گذاریم، بچه‌ها دسته‌دسته به طرفمان می‌آیند و بعد هم بزرگ‌ترها… همه‌شان لباس افغانی بر تن دارند؛ شلوارها ی گشاد و پیراهن‌های گشادتر که تا روی زانوهایشان می‌رسد و گاه حتی بیش‌تر… لباس‌هایی که از بس خاک روی‌شان نشسته، رنگ اصلی‌شان به زحمت قابل تشخیص است.

بچه‌های افغانی دورمان را گرفته‌اند. سرتاپایشان را خاک پوشانده، آن هم نه لایه‌ای نازک که قشری قطور… آنقدر زیاد که اصلا رنگ پوستشان را نمی‌بینی.

پسربچه‌های افغان سرشان را توی هم فرو می‌برند و ریزریز می‌خندند و با خنده‌هایشان معصوم‌تر می‌شوند… هیچکدام کفش به پا ندارند و با پای برهنه شادمانه‌ توی خاک می‌لولند.

از یکی‌شان که هشت- نه سال به نظر می‌رسد، می‌پرسم:

نامت را به من می‌گویی؟

زل می‌زند توی چشم‌هایم و مبهوت نگاهم می‌کند.

دوباره می‌پرسم:

تو چرا اینجا هستی؟

فقط می‌خندد و به آن سوی اردوگاه می‌دود.

پسری که هم سن‌و سال او به نظر می‌رسد، با خنده شیطنت‌آمیزی می‌گوید:

– پشتون است و فارسی بلد نیست.

– چطور شد که به اینجا آمدی؟

جنگ و بمباران بود. خانه‌مان خراب شد، ما هم آمدیم اینجا.

خیرالله که پدر و یک برادرش را در بمباران هواپیماهای آمریکایی از دست داده، یازده سال دارد اما هرگز به مدرسه نرفته است، چرا که به قول خودش «طالب‌ها مدارس علمی را تعطیل کرده بودند.»

خیرالله، اردوگاه را دوست داری؟

نه! من اینجا را نمی‌شناسم، اما ولایت خودمان را می‌شناختم.

***

«عبدالحاکم» سی‌وچهار- پنج سال بیش‌تر ندارد اما چهل و چندساله می‌نمایاند و به قول خودش در افغانستان که بود هم دهقانی می‌کرد، هم بنایی و هم حلبی‌سازی. او که در استان «بادقیس» افغانستان زندگی می‌کرد، ۲۵ روز قبل دست زن و بچه‌هایش را گرفت و به «ماککی» آمد.

– چرا خانه و زندگی‌ات را رها کردی و آمدی اینجا؟ چرا عبدالحاکم؟

– کدام خانه؟ کدام زندگی؟ آنجا جنگ و بدبختی بود… می‌خواستیم وارد ایران بشویم اما نگذاشتند. اول رفتیم مرز مشهد… مرز آنجا خیلی سخت بود.

– سخت بود یعنی چه عبدالحاکم؟

– یعنی مامورها زیاد بودند و نمی‌گذاشتند وارد ایران شویم. راهمان را کج کردیم و آمدیم مرز زاهدان. شنیده بودیم که مرز آنجا «شل» است.

باتعجب که نگاهش می‌کنم، می‌گوید:

– شل است یعنی این که رفت وآمد راحت است. اما از مرز زاهدان هم نتوانستیم وارد ایران شویم. ما هم در همین ماککی ماندیم.

عبدالحاکم بیش‌تر از یک ماه است که از یکی از سه فرزندش بی‌خبر است:

«بچه‌ام در بمباران آمریکا مجروح شده… من آنجا نبودم که خانه‌مان را بمباران کردند… عمویش بچه را برداشت و با خود به ایران برد… حالا هیچ خبری ندارم از او… نمی‌دانم بچه شش ساله‌ام زنده است یا مرده.

– بعد از جنگ می‌خواهی چکار کنی؟

– اگر در افغانستان صلح و امنیت بشود. اگر رزق و جانمان تامین بشود، می‌رویم وطنمان.

– استانی که تو در آن زندگی می‌کردی، این روزها به دست نیروهای اتحاد شمال افتاده، نمی‌خواهی برگردی سرخانه و زندگی خودت؟

– کجا برگردیم؟ خانه‌مان در بمباران ویران شده… خانه نداریم ما… کجا برویم در این سرما! اینجا گرمتر از منطقه خودمان است.تا هوا گرم شود همین جا می‌مانیم.

***

همه مردها و پسربچه‌ها بیرون چادرها نشسته‌اند. بچه‌ها توی خاک و خل بازی می‌کنند و بزرگترها با هم گپ می‌زنند. گپ می‌زنند و آخرین خبرهای افغانستان را برای هم بازگو می‌کنند… فقط یک رادیو در اردوگاه ماککی هست. چند نفر دور آن جمع می‌شوند. خبرها را می‌شنوند و بعد برای هم واگویه می‌کنند… و خبرها دهان به دهان می‌گردد تا همه اردوگاه را پر کند:

«هرات آزاد شد»
«نیمروز آزاد شد»

«قندوز اما هنوز در دست طالب‌هاست»

قندهار هم همینطور»

بیش‌تر زن و دخترها داخل چادرها هستند. آن‌ها هم که جلو چادر نشسته‌اند همین که ما را می‌بینند، چارقدها و چادرهای رنگی‌شان را بیش‌تر روی صورتشان می‌کشند. خجالت می‌کشند انگار.

«طاهره» که چادر رنگی‌اش را دور خود پیچیده، درکنار چراغی که قابلمه‌ای روی آن گذاشته، نشسته است. قابلمه‌ای که از بس دود چراغ خورده، کاملا سیاه شده است.

– طاهره خانم! چی توی قابلمه‌ داری؟

در قابلمه را برمی‌دارد تا داخلش را ببینم که تنها محتویاتش آب است که غل‌غل می‌جوشد «آب گذاشته‌ام تا چایی درست کنم»

– توی قابلمه؟

چه کار کنم؟ چیز دیگری که نداریم فقط همین دیگ را توانستم بردام و با خودم بیاورم.

طاهره دو فرزندش را در بمباران هواپیماهای آمریکایی از دست داده است. از شوهرش هم یکماهی می‌شود که خبری ندارد. رفته بود غذایی برایشان تهیه کند که بمباران شد. شوهرش را بعد از آن بمباران هرگز ندید. اما حتی یک لحظه هم به دلش بد راه نمی‌دهد که شاید مردش کشته شده باشد. خودش را دلداری می‌دهد که به ایران رفته و یکی از همین روزها در پی او و کودکانش به این بیابان‌ها خواهد آمد. طاهره با چشمان امیدوارش توی چشمانم زل می‌زند و می‌گوید: «مرد من همین روزها می‌آید.»

***

«جمعه‌خان» هشت سال بیش‌تر ندارد و فارسی را با لهجه غلیظ افغانی‌اش حرف می‌زند. اما لهجه غلیظش مانع از فهم کامل حرف‌هایش برای من نیست.

جمعه‌خان که یک خواهر و شش برادر دارد، با خانواده‌اش در «هرات» زندگی می‌کردند که جنگ شروع شد.اولش قصد نداشتند که خانه و زندگی‌شان را در هرات رها کنند اما روزی که همه زندگی‌شان زیر آوار ماند، پدر دستشان را گرفت و گفت: «برویم»

پاهای جمعه‌خان ورم کرده است چرا که برای رسیدن به «ماککی» ده روز با پای پیاده بیابان‌ها، سنگلاخ‌ها و پستی‌وبلندی‌ها را در نور دیده‌اند، پنج روز هم سوار یک ماشین باری شده‌اند.

– جمعه‌خان! زندگی را در اردوگاه چطور است؟

– برای آن‌ها که دارند، خوب است برای آن‌ها که مثل ما هیچ چیز ندارند، بد است.

– آن‌ها که وضعشان خوب است، چه چیزهایی دارند؟

– پتو دارند. چراغ دارند. اما ما هیچ چیز نداریم.

– شب‌ها بدون پتو چکار می‌کنید توی این سرما؟

لحظه‌ای سکوت می‌ کند، بعد به بزرگ‌ترها نگاه می‌کند و بعد هم با لحن ساده‌ای می‌گوید:

– خیلی سردمان می‌شود. همه‌مان مریض شده‌ایم.

«عبدالغنی» مرد چهل‌ساله‌ای که در کنار جمعه‌خان ایستاده، می‌گوید:” ما هشت نفریم و هشت پتو به ما داده‌اند اما اگر این هشت پتو را من به تنهایی روی خودم بیندازم، باز هم سردم می‌شود. بیایید داخل چادر و خودتان پتوها را ببینید.”

زن عبدالغنی یکی از پتوهای سرمه‌ای رنگ را که روی هم چیده از ته چادر بیرون می‌کشد و به من نشان می‌دهد. حق با عبدالغنی است. پتوها نازک است. خیلی هم نازک.

***

فقط نیمی از جمعیت شش هزار نفری اردوگاه در چادرهای برزنتی‌ای زندگی می‌کنند که جمعیت هلال‌احمر جمهوری اسلامی ایران برایشان برپا کرده است.

برای نیمی دیگر از این مردم هیچ چادری وجود ندارد. آسمان سقفشان و زمین خاکی زیراندازشان.

کسانی هم چهار-پنج تا چوب بلند را توی زمین فرو کرده‌اند، روی چوب‌ها گونی و نایلونی کشیده‌اند تا به قول خودشان چیزی شبیه خیمه برای خود درست کنند. شاید که اندکی از باد و سرمای هوا بکاهد.

«صفیه بیگم» که با هشت فرزندش حتی از همین سقف نایلونی هم بی‌بهره مانده است، می‌گوید:

«بیوه زنی هستم با دو شهید. پسرم و شوهرم هر دو در جنگ کشته شدند. دوازده صغیر دارم. شش تا مال خودم است، شش تا مال پسرم… بیست روزی می‌شود که اینجا هستیم. هنوز هیچی به ما نداده‌اند. نه پتو، نه خیمه ( منظورش از خیمه همان چادر برزنتی است) نمی‌دانید شب‌ها اینجا چه بادی دارد… بادی که آدم را تکه‌تکه می‌کند… گاهی نان خشکی می‌رسد، گاهی هم همان هم نمی‌رسد. خوار و غریب و بدبخت اینجا اافتاده‌ایم. در به در و خاک بر سر شده‌ایم و کسی به ما جواب نمی‌دهد. همه راهها برای ما بسته است. منتظر مهربانی از طرف خدا و بین‌الملل هستیم (سازمان‌های بین‌المللی را می‌گوید)… خانه‌مان در بمباران تکه‌تکه شد. هیچ نتوانستیم با خودمان بیاوریم. دو روز با پای پیاده آمدیم تا رسیدیم به «قور قوری» از آنجا با دربه‌دری و التماس سوار این ماشین و آن ماشین بارکش شدیم تا رسیدیم اینجا… به روزگارمان این جور زندگی را ندیده بودیم…»

«عاجرا» زن ۴۵ ساله و صاحب هفت فرزند که به همراه شوهر ۶۰ساله‌اش از «بادقیس» به ماکک آمده است، می‌گوید: «دو دختر و یک پسرم یکماه پیش در بمباران کشته شدند. این جنگ به خاطر «اسامه‌بن لادن» بود. او خارجی بود و از ما نبود. ملت به خاطر او دربه‌در شد.»

-اگر جنگ تمام بشود به شهرتان باز می‌گردید؟

– اگر ملت برود ما هم می‌رویم.

– کدام ملت؟

– ملتی که در اردوگاه هستند. اگر آن‌ها نروند ما هم نمی‌رویم.

فکر می‌کنید چه کسی بر افغانستان حکومت کند، بهتر است؟

– چه فرقی می‌کند چه کسی حکومت کند. اگر جنگ نباشد و افغانستان تکه‌تکه نشود، همان خوب است. ما خوشیختی ، آرامی و برقراری ملت را می‌خواهیم.

«صدیقه»، زن ۴۰ساله‌ای که روی زمین ناهموار اردوگاه روی یک تکه گونی نشسته، تنها اثاثیه‌ای را که از خانه‌شان آورده، به من نشان می‌دهد: «دو پتو و یک کتری دود زده.»

این یک تکه گونی، دو پتو کتری بدون در، همه زندگی صدیقه و پنج فرزندش را در این اردوگاه تشکیل می‌دهد:
صدیقه همینطور که با من حرف می‌زند تکه‌نان خشکی را که بزرگی‌اش به اندازه دو برابر کف یک دست است، محکم در دستش فشار می‌دهد.

می‌گوید که اگر از این یک تکه‌نان محافظت نکند، فرزندانش قبل از رسیدن وقت غذا، آن را خواهند خورد.

همین موقع فرزندانش یکی‌یکی از راه می‌رسند. پسرکان قدونیم‌قدی که اگر خوب آن‌ها را بتکانی از هر کدامشان یک کیلو خاک می‌ریزد. صدیقه با مهربانی نان خشک را قطعه‌قطعه می‌ کند و به هرکدام از پسرها یک تکه می‌دهد. پسرها نان را به دندان می‌کشند و به زحمت می‌جوند. چه جویدنی هم! صدای خرد شدن نان را زیر دندان‌‌هایشان می‌شنوم.

صدیق و خانواده‌اش ده روز بیش‌تر نیست که به اردوگاه رسیده‌اند، به همین خاطر هنوز سهمیه غذا به آن‌ها تعلق نگرفته است. به گفته خودش «همین یک تکه نان خشک را هم از دیگران گدایی کرده‌اند.»

اصلی‌ترین غذای بیش‌تر مردم اردوگاه نان است. اغلب هم نان خشک… آن‌ها که سفره‌شان رنگین‌تر است در کنار نان خکشیده، کاسه آبی دارند که نان را توی آن فرو می‌برند. نام خیس خورده هرچه باشد راحت‌تر از نان خشک از گلو پایین می‌رود. آن‌ها هم که سهمیه غذایی دارند، لپه، عدس و به ندرت کنسرو لوبیا دریافت می‌کنند. آن هم به اندازه‌ای که ته شکمشان را بگیرد نه به قدری که سیرشان کند.

یک پیرمرد ۶۰ساله می‌گوید: «یک نان می‌هند برای شش نفر. خدا شاهد است یک نان خالی… نان را ترک می‌کنیم و بچه‌ها می‌خورند. دیگ هم به ما داده‌اند اما کاسه و لیوان نداریم که در آن آب و یا چایی بخوریم. بعضی از مردمان وسایلی را با خود آورده‌اند اما ما نتوانستیم چیزی بیاوریم. ما هم برای خودمان در «هلمند» زندگی داشتیم. ساختمان نه اما یک خانه کاهگلی داشتیم. اینجا چیزی نداریم زیرپای خود بگذاریم. شب‌ها آنقدر سرد است که نمی‌شود زندگی کرد. ان‌شاءالله جنگ تمام شود برمی‌گردیم به ولایت خودمان بلکه زندگی‌مان خوب شود.»

پیرمرد به مردانی که از استانداری زاهدان و فرمانداری زابل به اردوگاه آمده‌اند، با التماس می‌گوید:

«شما یک خدمتی به ما مهاجرین بکنید. فردا که جنگ تمام شد ما شما را در افغانستان بالای چشممان جای می‌دهیم و خمت ‌تان را می‌کنیم.»

پاسخ می‌شنود که :«ما هم خیلی دوست داریم به شما خدمت کنیم اما بیش‌تر از این امکانات نداریم. هرچه تاکنون در اختیارتان گذاشته‌ایم توسط هلال‌احمر جمهوری اسلامی ایران تامین شده است. سازمان‌های بین‌المللی تا الان چیز در اختیارمان نگذاشته‌اند.»

***

تعدادی از خانواده‌ها در ماککی در گودال‌هایی زندگی می‌کنند که خود حفر کرده‌اند. توی گودال‌ها نایلون و گونی پهن کرده‌اند و روی آن نشسته‌اند، شاید که سرما و باد را کمتر احساس کنند.

مردجوانی که «برکت» نام دارد، می‌گوید:

«از سرما به این گودال‌ها پناه آورده‌ایم. بچه‌هایمان همه مریض‌‌اند هر شب چند بچه در این اردوگاه می‌میرد تا حالا صد تا بچه بیش‌تر مرده است. دو ساعت راه (به طرف داخل افغانستان) که برویم یک قبرستان است. بچه‌هایمان را آنجا دفن می‌کنیم. بچه‌هایمان از گرسنگی و سرما می‌میرند.»

«لیلا که چهل سال بیش‌تر ندارد، رنجور از بیماری توی یکی از همین گودال‌ها، خوابیده است. همین که به بالای سرش می‌رسم، چشم‌هایش را به زحمت باز می‌کند و تعارفم می‌زند که کنارش بنشینم. بیماری چنان او را دچار رخوت، سستی و بی‌حالی کرده که هرچه سعی می‌کند، نمی‌تواند بنشیند.

دختر جوانی که در کنارش نشسته، می‌گوید: از بس مریض است، نمی‌تواند حرف بزند. می‌بینید که نه خیمه دارد نه پتو… دارو هم ندارد.

– چرا؟ مگر اینجا پزشک نیست؟

– این اردوگاه چندهزار جمعیت دارد و یکی – دو تا پزشک. یکی از پزشک‌ها ایرانی است هر روز از زابل می‌آید و هشت ساعت اینجا خدمت می‌کند. خیلی زحمت می‌کشد اما به این راحتی‌ها نوبت به آدم نمی‌رسد. تازه برای این‌که دکتر آدم را ببیند، باید کارت داشته باشی. این بیچاره که کارت ندارد. خودمان هم نداریم.

– چه کارتی؟

– به آن‌ها که زودتر به اردوگاه رسیده‌اند، کارت داده‌اند، با همان کارت به آن‌ها غذا می‌دهند با همان کارت هم دکتر آن‌ها را می‌بیند. کارت که نداشته باشی خیمه نداری، غذا نداری، هیچی نداری و بیچاره‌ای.

– پس فقط کسانی که در چادر زندگی می‌کنند، کارت غذا و پزشک دارند؟

– بله.

– شما چند وقت است که به ماککی آمده‌اید؟

– بیست روزی می‌شود.

…به لیلا نگاه می‌کنم. به صورت زرد و رنگ‌پریده‌اش. به دست‌های لاغر و نحیفش که لرزش خفیفی دارد. به لیلا که از درد ناله می‌کند و به خود می‌پیچد. «لیلا جان من چه می‌توانم برایت انجام دهم.» با صدایی که به زحمت قابل شنیدن است، می‌گوید: «خیلی درد دارم، دارو هم ندارم.» داخل کیفم را جست‌وجو می‌کنم. یک بسته قرص مسکن پیدا می‌کنم و توی دستش می‌گذارم. قرص را همچون یک شیء ارزشمند محکم در میان دستهایش می‌گیرد و دعایم می‌کند.

از کنار لیلا خیلی دور نشده‌ام که پدری با دختر یازده‌ماهه‌اش که در آغوش دارد، به دنبالم می‌دود:

«خانم! به صورت دخترم دست بزنید! آتش است. تب دارد چند روز است که مریض است اما دارو ندارد… شما قرص ندارید برای دخترکم.»

همراهم می‌گوید: «این خانم دکتر نیست.خبرنگار است. فقط همان یک بسته قرص را داشت که به آن خانم داد.»

مرد ملتمسانه می‌گوید: «بچه‌های زیادی اینجا مرده‌اند. می‌ترسم نرگس من هم بمیرد. یک کاری برایش بکنید.»

افسوس برادرم! افسوس به خاطر نرگس تو و همه نرگس‌های سرزمینت که در این سرماه بدون دارو و غذا مانده‌اند…

افسوس برای همه کودکان بی‌گناه افغان که معصومانه زیرخاک خفته‌اند.

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن