بهمن توانست سبزی آن سوی دیوارهای اوین را ببیند،هرچند از پشت سیم خاردار

بعد از چند ماه بالاخره توانستم به صورت حضوری با بهمن ملاقات کنم.زودتر از او به سالن ملاقات رسیده بودم.سالن بزرگ بود و تعداد خانواده هایی که ملاقات حضوری داشتند اندک … پس می توانستم هر کدام از صندلی ها را برای نشستن انتخاب کنم.اول فکر کردم میز و صندلی ها فرق زیادی با هم ندارد.نزدیکترین میز را به دری که زندانی ها از آنجا وارد می شوند ،انتخاب کردم و نشستم . دیوار مقابلم پنجره هایی بزرگ داشت.پنجره هایی که می شد درختان توی خیابان آن سوی زندان اوین را دید.از جایم بلند شدم و نزدیکترین میز را به پنجره ها انتخاب کردم و نشستم .با خودم گفتم این جوری بهمن در نیم ساعتی که با من ملاقات دارد می تواند شاخه های درختانی را ببیند که آن سوی دیوارهای زندان قرار دارند و می دانستم برای یک زندانی این خیلی غنیمت است .دوباره به درختان نگاه کردم .درختها از پشت سیم خاردارهای دیوارهای بلند اوین دیده می شد.جایم را چند بار عوض کردم.دنبال نقطه ای بودم که بهمن بتواند درخت ها را بدون سیم خاردار ببیند.اما چقدر تلاشم بی ثمر بود . دیدن هیچ درختی بدون سیم خاردار ممکن نبود. بهمن مجبور بود که سبزی درخت ها را از پشت سیم خاردارها ببیند.اما هرچه بود می توانست سبزی آن سوی اوین را ببیند.

بهمن آمد ، چقدر هیجان آور بود که بعد از چند ماه می توانستم صدایش را مستقیم بشنوم و نه از پشت سیم تلفن ! می توانستم که چهره اش را واضح و شفاف ببینم و نه از پشت شیشه های مات سالن ملاقات کابینی و از همه مهم تر می توانستم دستش را توی دستم بگیرم و آرام به او بگویم :دوستت دارم و صبوری ، آرامش و مقاومت ات را می ستایم.

وقتی مامور سالن ملاقات گفت :”وقت تمام شده !”هنوز خیلی از حرفهایمان مانده بود.اما چاره ای نبود ،وقت تمام شده بود.

خوشحالم که بهمن توانست سبزی آن سوی دیوارهای اوین را ببیند ،هرچند از پس سیم خاردارها

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours