من و بهمن یکسال پیش در چنین شبی چگونه بازداشت شدیم؟

درست سال پیش در چنین شبی بود که زنگ خانه ی همسایه ما را زدند و به آنها گفتند که” ما فامیل واحد کناری شما هستیم ،زنگشان خراب است لطفا در را برای ما باز کنید” و همسایه ما در را برای شان باز کرد بی اینکه بداند آنها نه فامیل ما که بازداشت کنندگان ما هستند.همیشه همین طور است !همیشه با روشی اینگونه تو را دستگیر می کنند.

همسایه ما وقتی از زندان ازاد شدم تا مدتها از من خجالت می کشید که او در را به روی بازداشت کنندگان من و بهمن بازکرده است .اما او چرا باید خجالت بکشد؟آ به او گفتم کسانی که دروغ گفتند و فریبش دادند باید خجالت بکشند.

درست در چنین شبی بود که بهمن باتوم خورده و کوفته و خسته زودتر از من به خانه رسیده بود و خوابیده بود و وقتی رسیدم به من گفت :ژیلا !یک چای داغ برایم بیاور و اگر می شود کیسه آب داغ را هم به من بده تا روی قسمت های کوفته و کبود بدنم بگذارم.

من چای گذاشتم و دقایقی بعد در یک لیوان بزرگ برای بهمن چای ریختم اما هنوز چایش را نخورده بود که صدای زنگ در واحد ما به صدا در آمد و بهمن با همه کوفتگی اش از جا پرید .آن شب و روزها اغلب ما روزنامه نگاران با صدای هر زنگی می دانستیم که پشت در کسی نیست جز آنها !.آنها که آمده اند با حکم های بازداشت فله ای که پیوستش فهرست های چند صدنفره است .

آنها سه نفر بودند !سه نفرشان هم دم در توی کوچه ایستاده بودند .شاید برای اینکه فرار نکنیم!یک نفرشان مودب بود.دو نفرشان احساس می کردند به خانه دو نفر از دشمنان دیرینه خود یورش آورده اند .اصلا ما را نمی شناختند اما فکر می کردند خیلی خوب می شناسندمان! ما را مزدور بیگانه لقب می دادند.

یکی شان به ما گفت :”شما که مثلا روزنامه نگار هستید چرا از بدبختی هایی مردم افغانستان و عراق نمی نویسید؟چرا از غزه نمی نویسید؟”

می خواستم جوابش را ندهم .چون گفت و گو با او چه فایده ای داشت ؟برای او که پیشاپیش حکمش را برای من صادر کرده بود و من را مزدور بیگانه می خواند.نمی دانم چرا نتوانستم صبور بمان و گفتم : لطفا وقتی کسی را نمی شناسید در باره اش راحت اظهار نظر نکنید!من هم از بدبختی های مردم خودمان نوشته ام و از قضا هم از بدبختی های مردم افغانستان و عراق و غزه.من بارها به عراق و افغانستان سفر کرده و گزارش ها نوشته ام.

هم خودش و هم همکارش پوزخندی زدند و گفتند :تو ؟تو که طرفدار آمریکا هستی؟

خواستم بپرسم از کجا به این تنیجه رسیده اند که من طرفدار آمریکا هستم که بهمن گفت :ژیلا !خواهش می کنم !بحث نکن.

حق با بهمن بود.چرا باید با آنها بحث می کردم؟

این بار گفتم :تا آنجا که می دانم شما فقط مامورید که اینجا را تفتیش کنید و ما را با خودتان ببرید نه بازجوهای ما که سوال هم می پرسید.

درست در چنین شبی بود که آنها همه خانه ما را زیر و رو کردند .زیر و رو کردند تا لابد سندی برای ارتباط مان با بیگانگان پیدا کنند.آنها دهها سی دی آموزش زبان انگلیسی ! را با خودشان بردند ،آنها دهها کتاب و مجله را که در بازارهای ایران یافت می شود با خودشان بردند ،آنها ده البوم عکس های خانوادگی ما را با خودشان بردند. آنها کامپیوتر ما را با خود بردند. آنها عاقبت من و بهمن را با خود بردند.

یک نفرشان آشپزخانه را زیر و رو می کرد .بهمن کنارش در آشپزخانه ایستاده بود و با همان صبوری همیشگی اش به او در تفتیش کمک می کرد .من گفتم :بهمن جان !یک فنجان چای برایم می آوری ؟

بهمن برایم چای ریخت و آورد.

یکماه بعد بازجوی ارشد در یکی از بازجویی هایش به من گفت :”دیروز بچه های واحد عملیات را دیدم و خیلی ناراحت شدم.گفت آنها برایم تعریف کردند که تو چطور در مقابل چشمان آنها بهمن را تحقیر کرده ای.”

من با تعجب پرسیدم:”من ؟چطور؟”

گفت : “راست است که تو به بهمن گفته بودی که برایت چای بریزد؟”

گفتم :بله

گفت :به همین راحتی بهمن را جلوی دیگران تحقیر کردی؟

همان موقع فهمیدم فرق ما و شما در چیست آقای بازجو!

گفتم :یعنی شما هرگز برای همسرتان چای نمی ریزید؟

گفتی :نه!همسرم برای من خیلی احترام قائل است.

گفتم :اما گاهی بهمن برای من چای می ریزد و گاهی هم من برای بهمن !همین آقای بازجو ! شاید فرق ما و شما در همین باشد .شاید فقط به همین یک دلیل ساده من و شما نمی توانیم همدیگر را درک کنیم. شاید !

درست یکسال پیش در چنین شبی مامورهای وزرات اطلاعات من و بهمن را سوار اتومبیل کردند و به اوین بردند و من آن شب فکر نمی کردم یکسال بگذرد و من خاطره آن شب را سال بعد در حالی بنویسم که بهمن عزیزم همچنان در اوین است.

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن