سمانه موسوی :زمزمه آشنای امید / برای برادرم بهمن احمدی امویی

این مطلب را سمانه موسوی که با پیوستن به کمپین خانواده بزرگ زندانیان سیاسی ،اعلام کرده که یکی از خواهران بهمن است، برایش نوشته

[زمزمه آشنای امید->http://www.freemyfamilycampaign.com/persian/index.php/home/55-2010-11-04-20-32-38.html]

میخواهم برای برادرم، بهمن بنویسم؛ با همزبانی که گویاتر همدلی ام را نوشته باشم. این روزهای سخت، این بگیر و ببندها تنها خوبی اش همین نزدیک شدن دلهاست. گاهی فکر میکنم چه تحولی لازم بود تا اینطور دلواپسی ها و دل نگرانی هایمان یکی شود و به معنای واقعی سخن هک شده سعدی در ذهنهایمان در دل قوت گیرد!

بازهم عادت همیشگی؛ وقتی قلم حرکت میکند که نوا و آهنگی هم باشد… همین لحظه، دردم تازه میشود. حنجره زخمی لرستان با سوزی که در وجودم می نشیند میخواند …

باری برف و زی باد ، باد بی رحم طوفونی

شل شکت می زنم زار سر ریا سرگردونی [۱]

و این روزگار برایم به تصویر کشیده میشود. روزگاری که درد دارد، رنج دارد، بند و اسارت دارد، ظلم و جور دارد

روزگاری که سرمایِ ظلم اش، استخوانمان را سیاه کرده، رد پای تازیانه بی عدالتی اش، زخمی بر تن مان جا انداخته

براستی این ظلم نیست که تنها گفتن رای ما کو اینهمه کوفتن و تازاندن پاسخ اش باشد؟ این ظلم نیست که روزنامه نگاری برای انجام رسالت اش به بند کشیده شود؟ ظلم نیست که انتشار شعری حماسی ازحکیم ابوالقاسم فردوسی مصداق تهییج و تحریک مردم باشد و یکی از اتهامات قلم یک روزنامه نگار؟

وقتی آنها میترسند حتی روزنامه نگاران هم باید تاوان بدهند. حتی ژیلا هم باید به قدر عمر انسانی با قلم وداع کند! و اینها همه درد است. دردی که نمیگذارد این روح خسته دمی بیاساید

وایرج همچنان میخواند …

نه دِ دل آز نه دِ لار جو نه دِ پایام تآو رته [۲]

نوشته ها در برابر چشم خیس ام محو میشوند…

دّسمه بیر و بوحو سیم بیت کوچ تا بینم خآو رته [۳]

یادم می آید زندانبان مرا می پاید اما من آزادم هنوز. میتوانم نبینم اش! پس به یمن این آزادی از امید بنویسم. از آینده سبز، از افقی روشن. میخواهم از ژیلا خواهش کنم این هفته از پشت آن کابین سرد پیام گرم امید بخش استاد را برای برادرم زمزمه کند

دسمِه بیر تا بّکّه گل دو تّل حُشکِ دار دّرد

تو چی میلِ زنه منه چی خی دِرگیام بگرد[۴]

با تصور این لحظه که ژیلا نوای امید با لهجه آشنای لری را در گوش بهمن زمزمه میکند، لبخند میزنم و نفسی تازه میکنم. برای هزارمین بار آرزو میکنم. آرزوی روزهای خوب… آرزوی رهایی بهمن و همه دربندان راه اندیشه و قلم

پ.ن

[۱] برف باریده و باد وزیده؛ باد بیرحم و طوفانی

خسته و درمانده زار می زنم سر راههای سرگردانی

[۲] نه در قلبم توان، نه در بدن جان و نه در پایم تاب رفتن ندارم

[۳] دستم را بگیر و بیت کوچ را برایم بخوان، شاید خواب رفتن را بیبینم

[۴] دستهایم را بگیر تا شاخه های خشک درخت درد گل کنند

همچون چون میل زنده ماندن چون خون در رگهایم بگرد

در ضمن سمانه در وبلاگش ویدیویی را گذاشته که این شعر را به گویش لری می خواند.می توانید این ویدیو را در لینک زیر ببینید

[http://www.samanehmousavi.com/2010/10/blog-post_28.html->http://www.samanehmousavi.com/2010/10/blog-post_28.html]

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن