یک خاطره:روز تحویل لباس برای زندانی ها

فصل بهار است و زندان برای این فصل از خانواده ها برای زندانی هایشان لباس می گیرد.تو با حوصله و دقت زیاد همه لباس هایی را که برایش خریده ای، توی ساک می گذاری.جوری لباس ها را روی هم می گذاری که زیاد چروک نشود.یک کتانی هم خریده ای که موقع دویدن در هواخوری زندان پایش کند.

اصلا وقتی زندان می رفت کدام کفش پایش یود.به درد دویدن می خورد یا نه؟ در این مدت با کدام کفش پیاده روی کرده یا دویده است؟هرچه به مغزت فشار می آوری یادت نمی آید که با کدام کفش به زندان رفت.

ساک را دستت می گیری و توی صف تحویل لباس می ایستی و می ترسی که همه لباس ها را نگیرند.نوبتت می شود.خد را شکر!مامور تحویل لباس خوش اخلاق است و می گوید :«تو را یادم هست .همیشه برای آقای امویی لباس های نو می آوری .»

و با خنده ای می گوید :«خوش به حالش!»

یک نفر دیگر هم کنارش هست که لباس ها را یکی یکی از ساک در می آورد و وارسی می کند و بعد مچاله می کند و می اندازد روی هم..

می گویی:لااقل اینقدر مچاله نکنید، تا به دستش برسد که این لیاس ها چروک می شود.

انگار حوصله جواب دادن ندارد و یا می خواهد یادت بیاورد که می تواند برخی لباس ها را به جای مچاله کردن اصلا نپذیرد.می گوید: ببینم نکند بیشتر از حد مجاز لباس آورده باشی.

زود می گویی:باور کنید به اندازه لباس آورده ام….نه!اصلا مهم نیست، مچاله کنید.

می دانی که بهمن این همه لباس را برای خودش بر نمی دارد.می دانی که وقتی لباس سفارش می داده درفهرستش به فکر زندانیانی بوده که کسی را در تهران ندارند و یا اگر هم دارند وضع مالی مناسبی ندارند.

نوبت کفش کتانی می شود.مامور بی آنکه نگاهی به آن بیندازد،می گوید:نمی شود.برش دار!

-کتانی ورزشی است، برای دویدن و پیاده روی

-فرقی نمی کند! نمی شود

و تو می دانی اصرار فایده ندارد.کتانی را از روی میز بر می داری و فقط می گویی : چقدر حیف!

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours