از مادرم در باره بهمن، برای مقامات قوه قضاییه

[بهمن->http://www.amouee.net/] همچنان در سلول انفرادی است و مادرم می‌گوید:هوا خیلی گرم است، چطور می‌تواند آن سلول تنگ و کوچک را در زیرزمین زندان رجایی شهر تاب بیاورد؟در سلولی که نه دستگاه تهویه دارد و نه دستگاه خنک کننده.

مادرم می‌گوید:برای مسوولان دادسرای امنیت اوین نامه بنویس و برای آن‌ها توضیح بده که بهمن فقط یک روزنامه نگار است و جایش در چنین سلول‌هایی نیست، سلولی که شاید بهمن نتواند به درستی دست و پایش را در آن دراز کند.مادرم می‌گوید:برای شان بنویس آنجا نه جای بهمن است و نه جای هیچ زندانی دیگری.حتی زندانیانی که قتل کرده‌اند.

مادرم انگار کم کم دارد برای خودش یک پا فعال حقوق بشر می‌شود که می‌گوید:حالا هرکس هر جرمی کرده، آدم که هست، دزد باشد یا قاتل، خب باید مجازات بشود اما زجرکش که نباید بشود.

مهمانان این روزها بیشتر می‌آیند و می‌روند، برای دلجویی و اظهار همبستگی و همدلی.برخی‌ قبلاً در زندان رجایی شهر بوده‌اند، در همین انفرادی‌هایی که حالا بهمن هست.می‌گویند وضع سرویس بهداشتی آنجا خیلی بد است و از همه بدتر هر زندانی فقط روزی یک‌بار حق استفاده از آن را دارد که حمام را نیز شامل نمی‌شود و هر یک هفته یا ده روز یکبار اجازه می‌دهند.

مادرم دوباره می‌گوید:الهی بمیرم برای بهمن، توی این گرما چه می‌کشد و بعد دوباره می‌گوید حالا بهمن نه!حتی همان زندانیان مجرم عادی.

مادرم ده روز است که به من می‌گوید:دخترم!شاید دادستان خبر ندارد بهمن را کجا توی انفرادی انداخته‌اند، تو که روزنامه نگاری و بلدی برایشان بنویس و همه چیز را توضیح بده.بنویس که انفرادی‌های آنجا مال محکومان به اعدام است که چند روز آخر عمرشان را آنجا بمانند.

مادرم لبش را می‌گزد و می‌گوید:الهی بمیرم، محکوم به اعدام هم نباید در چنین جایی باشد، باید چند روز آخر عمرش را کمی به او راحت بگیرند.همه جای دنیا همین است دخترم.مگر آن فیلم سینمایی را ندیدی که کسی را که می‌خواستند اعدام کنند در چند روز آخر حتی غذاهای بهتری به او می‌دادند و خواسته‌هایش را برآورده می‌کردند.
مادرم تند و تند حرف می‌زند و می‌گوید:دخترم!شاید مقامات اوین که او را فرستاده‌اند انفرادی، خبر نداشته باشند از وضع آنجا.مادرم وقتی می‌بیند من چیزی نمی‌نویسم خودش راه می‌افتد می‌رود جلوی زندان اوین، با آن درد شدید پاهایش ساعت‌ها جلو اوین می‌ایستد و می‌گوید می‌خواهد رییس دادسرای اوین را ببیند، می‌خواهد قاضی‌ای را ببیند که برای بهمن حکم انفرادی نوشته است.می‌گوید خودم می‌خواهم به آن‌ها بگویم بهمن فقط یک روزنامه نگار است، وقتی برایش حکم تبعید و انفرادی می‌نوشتی خدا را هم در نظر گرفتی؟ من و مادر هشتاد و چهار ساله‌اش را هم در نظر گرفتی؟

به مادرم می‌گویم: بس است!اینقدر خودت را اذیت نکن! آن‌ها تو را حتی به داخل دادسرای امنیت راه نمی‌دهند چه برسد به اینکه بنشینند و به حرف‌هایت گوش بدهند.مادرم اما گوشش بدهکار نیست. می‌گوید:دخترم، آن‌ها هم مادری مثل من دارند، این قدر بدبین نباش ، بیچاره قاضی و مسوول دادسرا شاید اصلاً خبر ندارد.ما باید با آن‌ها حرف بزنیم.ما باید با آن‌ها گفت و گو کنیم.

مادرم چند روز پی در پی به مقابل زندان اوین می‌رود، کسی جوابش را نمی‌دهد.بعد به دادستانی تهران می‌رود، به قول خودش می‌خواهد آقای دادستان را ببیند تا شرایط بهمن را برایش توضیح بدهد.که بگوید او یک زندانی سیاسی است، که فقط یک روزنامه نگار است و خیلی انسان خوب و بی آزاری است.

می‌گویم:مادر!آقای دادستان فرصت ندارد شما را ببیند.شما بیمار هستید، چرا خودتان را این قدر عذاب می‌دهید؟بنشینید توی خانه و استراحت کنید شاید درد پاها و دست‌هایتان اندکی بهتر شود..

مادرم می‌گوید:نه!من این دست و پا را می‌خواهم چکار، وقتی بهمن این قدر شرایطش بد است.من باید با دادستان حرف بزنم و بگویم:بهمن فقط یک روزنامه نگار است که سه سال است به خاطر چند تا مقاله در زندان است .باید به او بگویم حق یک روزنامه نگار زندان نیست، حقش این انفرادی‌های زیرزمین رجایی شهر نیست.می خواهم بپرسم چند روز دیگر می خواهند در انفرادی نگهش دارند؟چند روز دیگر قرار است که بدون ملاقات باشد؟
مادرم به حرفم گوش نمی‌دهد، بارها به دادستانی تهران مراجعه می‌کند، ساعت‌ها آنجا می‌ایستد اما فقط و فقط پشت درهای بسته می‌ماند.

مادرم دوباره به من متوسل می‌شود، توی وبلاگت برای مقامات قوه قضاییه بنویس هوا آنقدر گرم است که ممکن است بهمن در آن سلول کوچک نفسش بند بیاید،بنویس آن سلول‌ها آنقدر غیر بهداشتی است که شاید به سختی بیمار بشود.
و من نمی‌دانم چگونه برای مادرم توضیح بدهم که دلش بیشتر نشکند، چطور برایش بگویم:مادر، آن‌ها همه چیز را در باره انفرادی‌های خودشان می‌دانند.

مادر!چگونه برایت توضیح بدهم قرار است بهمن تنبیه بشود، چون سه سال در زندان بوده و هنوز همان است که بوده و زندانبان‌هایش این را دوست ندارند.آن‌ها به گفته خودشان می‌خواهند فکر بهمن را تغییر بدهند، بهمن را تنبیه کنند و بهمن را عبرت کنند.

مادرم می‌گوید:برای آن‌ها بنویس بترسند از نفرین مادران دل‌سوخته ای مثل من و مادر بهمن، می‌گوید:بنویس دعا و نفرین دل‌های شکسته بالاخره دامنشان را می‌گیرد.

چطور برای مادرم بگویم که آن‌ها بعید است به این چیزها فکر کنند.

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن