احمد زیدآبادی، پس از پایان شش سال زندان مستقیم از زندان به تبعید برده شده است و این روزها خیلیها از احمد مینویسند، من اما میخواهم از همسرش مهدیه بنویسم، مهدیه محمدی گرگانی. از همان لحظه که شنیدم احمد را به تبعید میبرند چهره مهدیه یکلحظه رهایم نمیکند. مهدیه صبور و خوب.
معمولاً در اینجور مواقع بیشتر زندانی سیاسی را میبینیم و کمتر همسرش را.
مهدیه را خیلی وقت است میشناسم. آشناییام با بسیاری از خانوادههای زندانیان سیاسی به سال ۸۸ بازمیگردد اما چندنفری را خیلی پیش از آن میشناسم و آشناییام با آنها به خاطر ضرورت زندان و روزهای ملاقات و دردهای مشترک زندان نبوده است. مهدیه و خانوادهاش یکی از این افراد معدود است. هم خودش را بارها دیده بودم و همخانواده بزرگوارش را. مادری دارد مهربان، صمیمی، دلنشین، دانا و باتجربه که محال است یکبار ببینی و مهرش برای همیشه به دلت نیفتد. و اما پدر مهدیه…پدری مهربان و اندیشمند که همیشه به اینکه دانشجویش بودهام افتخار میکنم. دکتر محمدی گرگانی از آن استادانی بود که دانشجویان به عشق استادش سر کلاس میروند و حتی دانشجویانی مثل من که همیشه از درس و کلاس فراری بودند، سعی میکردند کلاس را از دست ندهند.
مهدیه آیینه پدر و مادری صبور، شجاع و شریف است که سال ۷۹ روزی که احمد زیدآبادی را به اتهام تبلیغ علیه نظام بازداشت کردند و به شعبه ۱۴۱۰ دادسرای کارکنان دولت بردند، با شجاعت بر سر قاضی مرتضوی فریاد میزد: «از آیندهات بترس آقای مرتضوی…. چرا کسی را به زندان میاندازی که جز خدا، پیامبر و دین حرفی نمیزند و فقط به فکر منافع کشورش است.»و البته خیلی حرفهای دیگر که به مذاق مرتضوی خوش نیامد…
مرتضوی عصبانی شده و گفته بود: «خانم! همین حالا دستور بازداشت تو را هم میدهم و به زندان میاندازمت.»
مهدیه در پاسخش گفته بود: «تو مرا از زندان میترسانی؟ من را که جلوی در زندانها بزرگشدهام. من را که یک چریک زاده هستم.»
مهدیه هشتماهه بود که پدرش توسط ساواک شاه بازداشت شد و وقتی تازه سه سالش شده بود مادرش، عفت خانم موسوی را هم بازداشت و روانه زندان کردند. زهرا، خواهر دیگرش دو سال از او بزرگتر بود.
مهدیه درست میگفت. او از وقتی چندماهه بوده برای دیدن پدرش و بعدها برای دیدن مادرش از این زندان به آن زندان رفته است. خودش میگوید: «بعدها که پدر و مادرم از زندان آزاد شدند، تقریباً معنای پدر و مادر را نمیدانستم، عادت کرده بودم همیشه در خانه مادربزرگ و خالهها و عموها و بقیه اقوام باشم. فکر میکردم زندگی یعنی همین.»
پدر و مادر مهدیه در اوایل دهه پنجاه و به خاطر مبارزه با رژیم شاه توسط ساواک بازداشت شدند، آنها از مبارزان سازمان مجاهدین خلق بودند، مادرش عفت خانم(فاطمه موسوی) همان کسی است که در فراری دادن اشرف دهقانی چریک فدایی خلق از زندان قصر نقش اساسی را بازی کرد (در منابع متعدد به آن اشارهشده است.) و به جرم فراری دادن اشرف دهقانی بازداشت و به ده سال زندان محکوم شد.
سال ۸۸ احمد زیدآبادی را بار دیگر به زندان بردند که داستانش را همه میدانیم، آن انفرادیها و آن فشارها و اعتصاب غذای احمد…. بعدها احمد تعریف کرد: برای نخستین بار احساس کرده بود که توانش نسبت به زندانهای قبلی کمتر شده، همهاش به مهدیه فکر میکرده: مهدیه چقدر باید رنج بکشد؟ چرا من باید برای چندمین باز به زندان میافتادم؟
بعد از روزها بالاخره وقتی زیدآبادی اجازه پیدا کرد که تلفن بزند، به مهدیه از احساس شرمساریاش در برابر او گفت. مهدیه باقدرت همیشگی و با جملاتی رسا پشت تلفن گفته بود: «احمد تو به من و بچهها فکر نکن…تو فقط اجازه نده که تو را له کنند، اجازه نده که تو را به لجن بکشند. من فقط از تو انتظار دارم که مثل همیشه محکم باشی.»
احمد وقتی به سلول انفرادی بازگشت، دوباره همان احمد زیدآبادی همیشگی بود، همانقدر آرام و صبور و محکم. صدای پرانرژی مهدیه به او انرژی دیگری داده بود.
من این روزها به مهدیه فکر میکنم که میگوید ما خیلی مظلومیم…. مهدیه در همه این سالها خیلی مظلوم بود، صبورانه درد کشید و کمتر دم برآورد. کمتر کسی از مهدیه میداند، کمتر کسی از مهدیه مینویسد. مهدیه در این سالها از خودش ننوشت، از خودش نگفت. اصلاً برایش مهم نبود دیده شود، چهره شود، اصلاً دلش نمیخواست نقش یک قربانی را بازی کند. من این روزها زیاد به مهدیه فکر میکنم، به مهدیه و خیلی دیگر از زنان زندانیان سیاسی که با صبوری و مظلومیت رنج کشیدند و میکشند.
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن