خانواده دکتر زهرا بنی یعقوب هفته گذشته همزمان با عیدفطر [مراسم نخستین سالگرد مرگ مشکوک->http://www.irwomen.info/spip.php?article6225] دخترشان را در بهشت زهرای تهران برگزار کردند.البته در واقع سالگرد این اتفاق در ماه قمری بود و امروز بیست و یکم مهرماه سالگرد شمسی این حادثه است.یعنی امروز دقیقا این حادثه یکساله شد.
چند ساعت قبل با پدر و مادرش صحبت کردم که تازه از بهشت زهرا و از سر مزار دخترعزیزشان بازگشته بودند. صدای هر دو از همیشه غمگین تر و گرفته تر بود.
غم عجییی را که در صدای پدرش موج می زد نمی توانم با هیچ واژه ای به شما منتقل کنم.می گفت :”الان ساعت بیست دقیقه به نه شب است.درست یکسال پیش در همین ساعت با مادر زهرا به رزن همدان رسیدیم.سند می بردیم که زهرا را از ستاد امر به معروف همدان آزاد کنیم.به رزن که رسیدیم گفتم انالله و انالیه راجعون.مادر زهرا گفت :”آقا ! دختر ما فقط در بازداشتگاه است ؛آن هم به خاطر یک سوتفاهم و تو این آیه را می خوانی .”
انگار مرگ زهرا به قلبش الهام شده بود! در قصه های کودکی بود که مادر برایم گفته بود چون فرزند برخاک بیفتد چیزی قلب مادر ش را چنگ می زند و حالا چیزی به قلب پدر چنگ انداخته بود.
پدر زهرا امشب از پشت تلفن دوباره و دوباره حوادث آن شب را برایم مرور کرد:”ساعت نه وبیست دقیقه شب بود که به همدان رسیدیم ،مستقیم به ستاد امر به معروف رفتیم. کارکنان ستاد چقدر آشفته بودند و دستپاچه . سرغ زهرایم را گرفتم.کجاست دخترم؟سرهنگی بر سرم داد زد :”ما امروز صدها متهم گرفته ایم .چه می دانیم که دختر تو کجاست ؟باید صبر کنی.”
پدر زهرا می گوید :”دروغ می گفتند .از دستپاچگی شان بود.جز زهرای من هیچ کس در آنجا نبود.زهرای من که نه!جسد زهرای من.”
مادر زهرا خون می گرید ،صدای ضجه هایش پس از یکسال هنوز آسمان را می شکافد.هنوز هر مهمان تازه ای را مستقیم به طبقه دوم خانه کوچک و ساده اش به اتاق زهرا رهنمون می شود.در کمد لباس را باز می کند ،روپوش پزشکی سفید رنگ را درمی آورد و نشان می دهد:”روپوش خانم دکترم است .خانم دکترم را چه زود زیر خاک کردند.”
پدر زهرا می گوید :”درست در چنین شبی بود ،چنین شبی بود که آن خبر شوم را به ما دادند.خبر مرگ دخترم را.”
چند شب دیگر از آن شب بگذرد ممکن است از غم این خانواده اندکی کاسته شود؟چند سال دیگر که بگذرد کمی آرام خواهند شد؟چه کسی گفته بود که زمان مرهمی است ؟زمان مرهم چنین دردی نیز هست؟اصلا مرهمی برای آنها هست؟
پدر زهرا می گوید :”یکسال گذشته است و هنوز ما در به در به دنبال یک پرینت هستیم .پرینت مکالمات موبایل رحیم ،برادر زهرا.پرینتی که ثابت می کند زهرا با برادرش ساعت هشت و چهل دقیقه شب واقعه با برادرش تماس تلفنی داشته است اما مسوولان ستاد امر به معورف ادعا کرده اند که زهرا ساعت هشت و نیم شب خودکشی کرده است:”پرینت را به ما نمی دهند ، وزارت مخابرات به ما می گوید به دستور حفاظت اطلاعات این وزارتحانه ، حق نداریم به شما پرینت بدهیم و قاضی پرونده هم در این مورد هیچ اقدامی نمی کند.”
پدر زهرا ده بار می پرسد:”چرا چنین دستوری داده اند؟چرا نباید پرینت بدهند؟”
و مادرش می گوید :”چون همه چیز لو خواهد رفت.”
پدر زهرا دردمند است و دردمندانه می گوید:”چه کسانی نمی گذارند پرونده دخترم به نتیجه برسد؟”
و دوباره می گوید :”اما رسوا خواهند شد.من هنوز به خدا ایمان دارم .خدا در قرآنش به من آموخته است که خون بی گناه دامن ظالمان را خواهد گرفت.من هنوز به پیامبر خدا ایمان دارم.پیامبر به من آموخته است که زمین با ظلم نمی سازد.”
و دوباره مرور آن شب ،آن شب تلخ …چند سال دیگر که بگذرد خاطرات آن شب برای این پدر و مادر کمرنگ تر خواهد شد؟مادرم می گوید :”هیچ وقت!همیشه همین قدر تلخ خواهد ماند.همیشه !برای ابد.”
چه پیش بینی تلخی مادرم .چقدر تلخ !
پدر زهرا می گوید :”در این یکسال خیلی ها به خانه ما سر زده اند و با ما همدردی کرده اند.اما حتی یک روحانی هم پایش را اینجا نگذاشته.کجا هستند این همه روحانی در این کشور؟کجا هستند آن همه امام جماعت مسجدهایی که من پشت سرشان سالهای سال نماز خوانده ام؟چرا حتی یک نفرشان اینجا نمی آید ونمی پرسد چه بلایی به سر دخترتان آورده اند؟چرا نمی پرسند؟”
پیش از این نیز مطلبی در باره زهرا نوشتم با عنوان همه دختران وطنم در موقعیت زهرا که می تواتید[ اینجا->http://www.zhila.net/spip.php?article38] ببینید.
+ There are no comments
Add yours