نوشابه امیری عزیز که یکی از استادان من در روزنامه نگاری بوده و هست برایم متن کوچکی نوشته و در دلتنگی هایم برای بهمن همراه شده است که می بینید :
ژیلای عزیز
داشتم وبلاگت را می خواندم و انگار خودم را می دیدیم بعد از بیست و چند سال.
بعد فکر کردم برایت بنویسم؛از گلدان هایی که ما هم روزگاری در بالکن کوچک خانه کوچک مان داشتیم ومن با آنها چه روزگارها که نگذرانده بودم.هوشنگ را که گرفتند،همه شان پژمردند.من که هنوز زمان لازم بود تا بفهمم غم را باید به قدرت تبدیل کرد،پژمردگی آنها را گذاشتم به حساب اینکه هوشنگ مرده است.می دانی آن روزها ما نه روزها که ماه ها باید صبر می کردیم تا می فهمیدیم زندانی مان کجاست.
بعد روزی که فهمیدم باید اشک را تبدیل به نیرو کنم ،اولین چیزی که فهمیدم این بود که گل ها برای این پژمرده اند که من به آنها نرسیده ام.این بود که دست ها را بالا زدم و افتادم به جان خاک هایی که خشک شده بودند.زیر وروشان کردم و از اول تخم گل کاشتم.اولین تخمی که جوانه زد و گل داد شد گل آهار. این را در کتاب ازعشق و از امید هم نوشته ام. آهار یک گل می دهد. آن بالای بالا. مثل این صورتک هایی می ماند که از خورشید خانم می کشند.بعد گویی کاری ندارد جز اینکه زل بزند توی چشم غم.آن روز بود که فهمیدم هیجکس از شیشه کابین های ملاقات عکس نمی گیرد اما یک جهان منتظر می ماند تا رویش گل آهار را ببیند.
عزیزم!آرزو می کنم روزی ـ خیلی زود ـ با بهمن عزیز ـ شرط ببندید که آهار بعدی نارنجی خواهد بود یا گل بهی.آن روز هر کدام به دیگری ببازید،دیگری را برده اید.
فقط دوست داشتم بدانی که در این روزها من و آهارها و همه گلدان های کوچک،برای سبزی بالکن شما دعا می کنیم و یکی از شادی هایم این است که روزنامه نگاری ایران،ژیلا و بهمن و قوچانی و بقیه را دارد.
شاد باش
+ There are no comments
Add yours