بهمن ! چرا بازجو من را آزاد کرد ، تو را نه !

همیشه فکر می کردم تو را کاملا می شناسم اما این روزها فهمیده ام هرگز تو را تا این حد نشناخته بودم.در پس چهره آرام و بی ادعایت هرگز این همه صبوری و مقاومت را تصور نمی کردم. این روزها هر بار که تو را از پشت شیشه کابین سالن ملاقات اوین می بینم آرامشی عمیق را با نگاهت توی وجودم می ریزی .آن چنان عمیق که همه بی قراری ها و نا آرامی هایی که به خاطر دوری ات حس کرده بودم ،یکهو رخت بر می بندد.

این بار در ملاقات از تو پرسیدم :بهمن جانم !خسته نشده ای از زندان؟

گفتی :نه ! چرا خسته بشوم؟

آنقدر محکم گفتی و آنقدر صداقت در کلامت موج می زد که باور کردم و چیزی بیشتر در این باره نپرسیدم.

یادم می آید یک روز بازجوی من که بازجوی تو هم بود ،به من و تو گفت :”شما از اینجا می روید .اما وقتی که عبرت گرفته باشید!”

این حرف را فراموش کرده بودم تا وقتی که شیوا نظرآهاری عزیز از زندان آزاد شد.او آزاد شده بود و همچنان تعدادی از دوستان ما در زندان مانده بودند.وقتی آزادی اش را به او تبریک گفتم ،پاسخی متفاوت به من داد:

“ژیلا !این روزها بارها و بارها بازجویی هایم را مرور می کنم.هربار از خودم می پرسم نکند اشتباهی در بازجویی ها کرده ام که زودتر از دیگران آزاد شده ام.من چه کرده ام که زودتر ار بقیه آزاد شده ام؟”

و من همان موقع جمله بازجو در گوشم پیچید: “تو و بهمن وقتی از زندان آزاد می شوید که عبرت گرفته باشید.”

بهمن جان !این روزها آنقدر این جمله توی گوشم می پیچد که خسته می شوم. به قول شیوا من چه اشتباهی کرده ام که بازجو زودتر از تو آزادم کرد؟من این روزها به تو غبطه می خورم.به تو که حتما محکم تر از من بوده ای .به تو که حتما کمتر از من در بازحویی هایت اشتباه کرده ای.به تو که بازجو نمی تواند تصور کند از زندان خسته شده و عبرت گرفته باشی و لابد به همین خاطر آزادت نمی کند.

حس دوگانه ای دارم .خوب و بد:خوب به این خاطر که امروز بعد از دهسال زندگی مشترک بیشتر از همیشه تو را شناخته ام و بیشتر از همیشه به تو افتخار می کنم.به تو افتخار می کنم که هر بار می بینمت هرگز در باره پرونده ات نمی پرسی.هیچ وقت از زمان آزادی ات سوال نمی کنی و هربار که می خواهم از پیگیری هایم در باره پرونده ات بگویم فوری حرف را عوض می کنی و اصرار من را که می بینی می گویی تا هروقت لازم باشد بدون خستگی و ناراحتی اینجا می مانم و من خنده ام می گیرد و می گویم :عزیزم !وقتی این حرفها را می زنی یعنی اینکه عبرت نشده ای !ممکن است بازجو این حرفها را بشنود . خواهش می کنم که بگو خسته شده ای .بگو که عبرت شده ای !و تو هم می خندی .فقط می خندی .

و حس بدی دارم :من چه کرده ام که باید زودتر از تو آزاد می شدم؟چرا بازجو فکر کرد من عبرت شده ام.

می گویی :شاید زندانی بودنم بیشتر برای آینده امیرکوچولو و همه امیر کوچولوها موثر باشد تا آزادی ام.

و من همان موقع یادم می آید شبیه این جمله ها را از یک زندانی زن شنیده ام .شبنم را می گویم که هنوز هم در زندان است و به گفته دوستان از بند رها شده اش ، هیچ وقت در راز و نیاز با خدا ، برای آزادی اش دعا نمی کند ،به جایش می گوید :”خدایا !اگر زندانی بودنم به اعتلای ایران کمک می کند ،همچنان در زندان بمانم و اگر آزادی ام به اعتلای کشورم یاری می رساند به آزادی ام کمک کن.”

هر بار می گویی :”زندگی در زندان پر از تجربه های متفاوت است و آنچنان از تجربه هایت می گویی که می فهمم تو در زندان هم یک روزنامه نگاری . حتی دو ماه انفرادی هم برایت پر از لحظه های ناب بوده است.می گویی هرگز نمی توانستی تنهایی انفرادی را در هیچ جای دیگر جهان تجربه کنی.می گویی همه زندگی ات را بارها و بارها در تاریکی سلول انفرادی مرور کرده ای و حالا احساس سبکی بیشتر می کنی .می گویی در همین بازخوانی زندگی ات بوده که به این نتیجه رسیده ای که باید پس از این مهربان تر باشی ،که صبورتر و متحمل تر باشی و مهم ترین تصمیم ات این است که پس از آزادی به سراغ کسانی بروی که شاید روزی به دلیلی هرچند کوچک از تو رنجیده باشند .که می خواهی مخالفانت را بیشتر از سابق دوست داشته باشی .این حرفها را تویی می زنی که در نزد دوستان و همکاران و خانواده ات به صبوری معروف هستی .

بهمن عزیزم !حالا می توانم از بازجو تشکر کنم که باعث شده بیشتر از همیشه بشناسمت و بیشتر از همیشه به تو افتخار کنم.آقای بازجو !متشکرم

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن