نامه بهمن:گزارشی از زندگی زندانیان سیاسی در بند ۳۵۰

بهمن احمدی امویی، یکی از روزنامه نگاران زندانی در ایران و از محکومان حوادث پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم است، که چند روز پس از انتخابات در منزل مسکونی اش در تهران بازداشت شد و از آن زمان تاکنون در زندان اوین به سر می برد. وی هر از گاهی برای همسرش ژیلا بنی یعقوب که او نیز روزنامه نگار است و مدتی نیز در زندان بوده، نامه می نویسد و به توصیف زندگی در زندان هر بار از زاویه ای می پردازد.

احمدی امویی، برنده جایزه جهانی هلمن-همت در سال۲۰۱۱ است که به اتهام «نگارش مقالات انتقادی درباره عملکرد اقتصادی دولت احمدی نژاد» در روزنامه «سرمایه» و وب سایت شخصی اش و همچنین سردبیری وب سایت «خرداد نو» در زندان به سر می برد.

این نامه نخستین بار در روزنامه نروژی «نی تید» منتشر شده و سپس متن فارسی اش در جرس منتشر شده است:

ژیلای عزیزم، شب گذشته که مسئولان از بچه‌های خدمات آن روز خواستند کیسه‌های زباله را به بیرون بند ببرند، به خاطرم گذشت که تو باید چهار طبقه پائین بیایی و کیسه زباله را جلوی در ساختمان بگذاری. هر روز، تازه خریدهای روزانه هم هست. یادم می‌آید من روزی چهار، پنج مرتبه برای خرید نمکی که یادمان رفته بود، نان و یا شیر، از این پله‌ها، بالا و پائین می‌رفتم، و تو همیشه می‌گفتی: «بهمن، تو، خسته نمی‌شوی اینقدر این پله‌ها را بالا و پائین می‌روی؟» من هم که به ندرت یکجا بند می‌شوم، با خوشحالی این کار را می‌کردم. اما یک خبر خوب برایت دارم، در این ۳۲ ماه به اجبار یاد گرفتم در یک جا بند شوم. آنهم کنج اتاقی ۳۵ متری که ۲۲ نفر در آن زندگی می‌کنند. راستی یک سؤال هم دارم؟ ژیلا! آیا تو از این همه تنهایی زندگی کردن خسته نشده‌ای؟

دوشنبه‌ها(روز ملاقات) که می‌بینمت، یکی از پرسش‌های همیشگی‌ام درباره همین‌جور موارد دست و پا گیر و معمول زندگی است و تو از دوستان و همسایه‌های خوب و مهربانی می‌گویی که در این مدت بهتر آنها را شناختی و نمی‌گذارند خیلی از کارهای معمول را خودت انجام دهی.همسایه هایی که به تو می گویند:« می دانیم همسرت نه به خاطر خودش که برای بهتر شدن زندگی مردم، رنج زندان را به جان خریده است، پس باید یک جوری آن را برای تو جبران کنیم.» پیش خودم می‌گویم چطور می‌توانم از آنها قدردانی کنم.

امروز را اصلاً خوب شروع نکردم. در حقیقت خیلی بد بود. تا شش صبح بیدار بودم. بیرون هنوز تاریک بود و زمستان حکمفرما. بدون هیچ اثری از باران و برف. تنها سوز سرمای زمستان، تازه خوابم برد که نزدیک هشت صبح برای آمار صبحگاهی بیدار شدم. خیلی کوتاه خوابیدم. یادم نمی‌آید خواب دیده باشم. نوبت آشپزی‌ام بود. فکر کنم قبلاً برایت گفتم. چهار نفریم که کار آشپزی برای ۲۵ نفر را که معمولاً تعدادشان کم و زیاد می‌شود، انجام می‌دهیم. من، علی جمالی، سعید متین‌پور و حسن اسدی زیدآبادی.

اول صبح بعد از آمار صبحگاهی، جمال عاملی که معمولاً شب‌ها نمی‌خوابد، گفت شطرنج بازی کنیم. دور اول را او برد و دور دوم را من. در حال بازی دور سوم بودیم که با یکی از بچه‌ها سر یک موضوع پیش پا افتاده حرفم شد. نمی‌دانم چرا پرخاشگر شده بودم. بازی را باختم. البته دلیلش آن جر و بحث نبود، بیشتر وقت‌ها از جمال می‌بازم. در حال درست کردن ناهار بودم، یکی خبر آورد که شب گذشته چند خبرنگار را دستگیر کرده‌اند. چهار نفر. دو نفرشان را می‌شناختم، پرستو دوکوهی و سهام‌الدین بورقانی.

ناهار چلوگوشت داشتیم. واقعاً غذا پختن برای ۲۵ نفر کار شاقی است. از همه مهمتر بعمل آوردن آن و این که پس از خوردن، آدم فکر نکند چه مزخرفی را خورده است،انرژی زیادی از ما می‌گیرد. بعضی‌وقت‌ها به شوخی می‌گوئیم: ما که کار آینده‌مان را داریم. بیرون که رفتیم یک غذاخوری راه می‌اندازیم.

چهار روز بعد نوبت دوباره آشپزی‌ام است. با انگشت‌هایم می‌شمارم. یک‌شنبه هفته بعد. می‌خواهم کاری مرغ درست کنم. دستور پختش را علی رشیدی داده است. وقتی در آمریکا بوده از هندی‌ها یاد گرفته است.

دستورش را برای تو هم می‌نویسم: اول پیاز و سیر را خوب سرخ می‌کنی. هفت، هشت قاشق غذاخوری پودر کاری به همراه فلفل سیاه، برگ بو و زیره را در دو سه لیوان ماست می‌ریزی و مخلوط می‌کنی. اگر ماست چکیده باشد، بهتر است. بعد آن را به سیر و پیاز سرخ شده اضافه می‌کنی و تکه‌های مرغ را در آن می‌گذاری. با شعله خیلی کم. یک ساعت بعد کاری مرغ آماده است. هر چند ما اینجا برگ بو و زیره نداریم، اما نوبت بعدی آشپزی، آن را درست می‌کنم. یادم باشد در ملاقات بعدی از تو بپرسم که آن را پختی یا نه.

مسعود پدرام، سعید جلالی و فرشاد قربانپور سرمای سختی خورده‌اند. از آن طرف مسئولان زندان اعلام کردند، تا چند روز آینده گازوئیل نیست و باید با همین آب سرد کنار بیائیم. با خودم گفتم این همه بد بیاری برای یک روز کافی نیست. ساعت ۱۰ شب یکدفعه به سرم زد سیگار بکشم. تا حالا جز یکی دو پوک، در زمان دانشجویی، سیگار نکشیده‌ام. یادم می‌آید اولین پوکی که زدم تا چند دقیقه سرفه می‌کردم. صورتم سرخ شده بود.

از بابک داشاب پرسیدم که کی می‌خواهد سیگار بکشد، گفت: «همین الآن.»

به او گفتم: من هم یک نخ می‌خواهم.

علی جمالی و علی ملیحی هم گفتند: حالا که تو می‌خواهی سیگار بکشی، ما هم یکی دود می‌کنیم.

بقیه بچه‌ها هم متعجب از این کار من، با کنجکاوی دنبالم راه افتادند تا اتاق ۱۱، اتاقی که روزها محل برگزاری کلاس‌های مختلف است و شب‌ها جایی برای سیگار کشیدن و شب بیداری چند نفری از خواب‌زدگان.

یک نخ سیگار “اسه” ابی را تا ته کشیدم. تند و بی‌وقفه. از خودم تعجب کردم. فرشاد قربانپور هم اولین سیگارش را کشید. حس خوبی نداشتم. انگار به خودم خیانت کرده‌ام. دهانم طعم گس می‌داد، صدایم تا مدتی دو رگه شده بود. حالم از خودم به هم می‌خورد.

علی ملیحی گفت:«امروز، روز خوبی برای رونامه‌نگاران نبود.» احساس کردم مقداری از عصبیتی که صبح داشتم کاسته شده بود. آخر شب مسابقه فوتبال دو تیم رئال مادرید و بارسلونا بود.

ژیلا، یکهو یاد آن وقت‌هایی افتادم که برای سرگرم شدن باشیرین‌کاری‌های امیر مهدی، خواهر زاده ی ده ساله ات که خیلی دوستش داریم، به بهانه فوتبال و بازی تیم‌های خارجی مخصوصا برزیل و ایتالیا دور هم جمع می‌شدیم. من طرفدار برزیل بودم و امیر مهدی طرفدار ایتالیا. از قبل مقداری هله‌هوله می‌خریدیم و آن لحظه‌ها شده بودند لذت بزرگ زندگی‌مان.

خاطرت هست آخرین باری که امیر مهدی را به ملاقات من آورده بودی. از این که دروازه‌بان تیم مدرسه‌شان شده خوشحال بود و تعریف می‌کرد که تا به حال چند گل به دروازه خودشان زده است.

خیلی به این حرفش خندیدیم. آن روز گفت که طرفدار تیم مادرید است. اما من برای کل کل با او گفتم من طرفدار بارسلونا هستم. مادریدی ها یک تیم دولتی ـ حکومتی هستند،تیم پولدارها . اما بارسلونا یک تیم مردمی است. او هم زود گفت: من دیگر طرفدار آنها نیستم و بارسلونایی هستم. از اون به بعد هم مرتب برای من پیغام می‌فرستاد که بارسلونا چه کرده و از این حرفها. آن شب بارسلونا دو بر یک برنده شد.

روز به پایان رسیده بود. اما انگاری هنوز چیزهای بد بیشتری در راه بودند. یکی خبر آورد که دلار امروز ۱۸۱۰ تومان و سکه ۷۵۰ هزار تومان و کره جنوبی خرید نفت از ایران را به نصف کاهش داده است. به نظر روزهای سختی در پیش داریم. در کمتر از چهار ماه سکه با دو برابر شدن قیمت و دلار با ۸۰۰ تومان افزایش، یکبار دیگر به مقامات ایران نشان داد که اقتصاد فرمان‌بردار نیست و بر اساس قوانین خودش کار می‌کند. اما کو آدمی که از گذشته درس بگیرد و آنها را به کار ببندد. جمهوری اسلامی دست کم چهار مرتبه این شیوه کلنجار رفتن با اقتصاد را تجربه کرده و هر بار نتایج اسفباری را مشاهده کرده است. و من متعجبم که همواره تکرار می‌کنند یک مسلمان دو بار از یک سوراخ گزیده نمی‌شود.

۲۹ دی ماه سالروز درگذشت مهندس مهدی بازرگان، اولین نخست وزیر جمهوری اسلامی است که خیلی زود تبدیل به یکی از ناراضیان آن شد. ۱۷ سال پیش در چنین روزی در بیمارستانی در سوئیس درگذشت.

مراسمی برای یادبودش توسط زندانیان ملی -مذهبی درنمازخانه بند ۳۵۰ برگزار شد. سید امیر خرم، یکی از زندانیان علاقمند به او در ۲۰ دقیقه به سه وجه بارز دین‌داری، اخلاق‌گرایی و سیاست‌ورزی بازرگان اشاره کرد. موضوع جالبی بود. با خودم گفتم شاید بد نباشد خلاصه‌ای از آن را برایت بنویسم.

ابتدا از سه نوع اخلاق گفت و سه فلسفه اخلاقی را مطرح کرد: ۱ـ اخلاق وظیفه‌گرا که خود عمل و اقدام را مهم می‌داند و توجهی به این که چه نتیجه‌ای از آن عمل به دست می‌اید ندارد. ۲ـ اخلاق نتیجه‌گرا که تمرکزش روی نتیجه عمل و رفتار آدم‌ها است و ۳ـ اخلاق فضیلت‌گرا، بر این اساس اثری که بواسطه اقدام و نتیجه حاصل از آن بر روی فرد می‌گذارد دارای اهمیت است.

او در ادامه بحث به دو سیاست نتیجه‌گرا و فرایندگیر اشاره کرد و در انتها دو نوع اسلام فقهی و معرفتی را مورد توجه قرار داد. اسلام فقهی به گفته خرم تنها به دنبال پوسته و ظاهر دین است. در ظاهر و در یک جامعه مردم نماز بخوانند، روزه بگیرند، صدای اذان به موقع از جاهای مختلف شهر پخش شود و زنان حجاب داشته باشند، کفایت می‌کند.یعنی همان مشخصات جمهوری اسلامی ایران. اما این که چه نتیجه‌ای از این ظواهرگرایی و آئین‌گرایی حاصل می‌شود چندان مورد توجه و اهمیت اسلام فقهی نیست. برای همین اگر به زیر پوست جامعه برویم و کمی با دقت بیشتری به آن توجه کنیم اثری از فلسفه نماز که باز داشتن فرد از فساد و فحشا و عمل منکر است نمی‌بینیم. نتایج روزه و دیگر آئین‌های ظاهری اسلام هم به همچنین. در واقع از نظر ظاهری جامعه به نظر اسلام‌گرا است اما در عمل اثری از دستورات اسلام در آن نیست. برای همین است که در جامعه‌ای مثل ایران بیشترین نرخ‌های فساد، ناهنجاری‌های اجتماعی، طلاق، دزدی و عدم اطمینان و عدم امنیت روانی را شاهد هستیم.

سخنران در انتهای بحث خود اینطور نتیجه گرفت که مهندس بازرگان در تمام دورانهای زندگی اجتماعی ـ سیاسی‌اش اخلاق‌گرایی فضیلت محور، سیاست‌ورزی فرایندگرا و دیندار معرفتی بود.

همینطور که او حرف می‌زد، دیگر توجهی به سخنانش نداشتم. داشتم فکر می‌کردم ۱۷ سال پیش در چنین روزی کجا بودم. یادم افتاد که در بندر عباس بودم و برای یک شرکت فنی ـ مهندسی که در کار توسعه پالایشگاه آن بود، کار می‌کردم. یک روز بعد از ظهر، در واقع فردای روزی که مهندس بازرگان فوت کرد در صفحه‌ای از روزنامه اطلاعات خبرش را خواندم.

بعد گفتم حدس بزنم که تو آن روز کجا بودی. در مراسم تشییع جنازه بودی. خودت برایم تعریف کردی، آن روزها یک دانشجوی جوان بودی و در کنار روزنامه همشهری در مجله ایران فردا (تحت مسوولیت مهندس عزت الله سحابی) نیز کار می‌کردی و قرار بود که پوشش خبری مراسم را برای ایران فردا بنویسی.

تازه‌گی‌ها در جایی خواندم هیچ آدمی نمی‌تواند روند زندگی پنج سال بعدش را حدس بزند. نویسنده، این جمله را درباره مردم کشورهای اروپایی نوشته بود که با توجه به قابل پیش‌بینی بودن بسیاری از مسائل، سرانجام اتفاقاتی می‌افتد که به راحتی مسیر زندگی آدم را عوض می‌کنند. حال تصور کن یک آدم ایرانی با این جامعه بی‌ثبات تا چند ماه آینده‌اش را می‌تواند حدس بزند؟

آخر شب در اتاق ورزش با محمد طاهری قزوینی از زندانیان نهضت آزادی حرف می‌زدم. از او خواستم کمی از خودش بگوید. بارها او را در روزهای ملاقات از پشت شیشه های کابین دیده‌ای. خیلی آرام و متین است. تمام کارها و حتی حرف‌زدنهایش را به قدری با آرامش انجام می‌دهد که آدم فکر می‌کند او برای همیشه زمان در اختیار دارد، برای همین هیچ اثری از عجله در او نمی‌بینی. با همان آرامش همیشگی‌اش، کمی فکر کرد و گفت: «مهندسی سازه خوانده‌ام. سال ۷۳ برای یک شرکت مهندسی مشاور کار می‌کردم.»

بعد با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بودف ادامه داد: «روزی که قرار بود از زندان به دادگاه برویم، دست‌بند به دستمان زدند و با یک مینی‌بوس از اتوبان نیایش و کردستان رد شدیم. شرکتی که در آن کار می‌کردم آن پلها و بخشی از اتوبان را ساخته بود. در دادگاه قاضی مقیسه به من گفت که تو به کشور و مملکت خیانت کرده‌ای. به او جواب دادم، همین الان از روی پل‌ها و اتوبانهایی که ساخته‌ایم عبور کردیم تا به دادگاه برسیم؛ در روزهای افتتاح مرتب از ما تقدیر و تشکر کردند و با ما عکس یادگاری می‌گرفتند و لوح یادبود رد و بدل کردند. حالا ما شده‌ایم خائن به این مملکت، فقط به این دلیل که متفاوت با شما اندیشیده ایم و به حکومت انتقاد کرده ایم.»

آن شب خیلی دیروقت خوابیدم. اصلاً تمام برنامه‌های‌ عادی زندگی اینجا به هم ریخته است. شب‌ها بیداریم و روزها خواب. معمولاً وقتی بیدار می‌شوم، خواب‌هایم را به یاد ندارم. اما صبح روز شنبه کاملاً موضوع خواب کوتاهی که داشتم، در خاطرم مانده بود. هر چه می‌خواستم به آن فکر نکنم نمی‌شد. مرتب جلو چشم‌هایم بود. در کوبا بودم. تا چشم کار می‌کرد، جنگل و سبزه بود. درخت‌های استوایی و درخت‌های موز تمام اطرافمان را گرفته بود. سوار یک کشتی قدیمی و زهوار در رفته بودیم و از مسیر رودخانه از میان جنگل می‌گذشتیم. مرد ریشویی در کنارم ایستاده بود. انگار رابطه خوبی با هم داشتیم، مرتب اسم مرا صدا می‌زد. از یکی پرسیدم آن مرد کیست، انگار که تعجب کرده باشد، گفت: فیدل.

هیچ شباهتی با عکس‌هایی که از او دیده‌ام نداشت، قدش کوتاه بود و چاق به نظر می‌رسید. طوری رفتار کرد که انگار سوار کشتی گرانما هستیم. همان کشتی‌ای که او و چه گوارا را از مکزیک به سواحل کوبا رسانده بود.

هنوز هم نمی‌دانم چرا چنین خوابی دیدم. شاید به خاطر این باشد که این روزها با امید کوکبی، زبان اسپانیولی تمرین می‌کنیم. نمی‌دانم. یادم افتاد که شب قبل، حسن زیدآبادی خبری را گفته بود که براساس آن فیدل کاسترو هم نامزد شدن فیلم “جدایی نادر از سیمین” در میان هشت فیلم دیگر برای اسکار را تبریک گفته بود. چیزی که خود مقامات ایران اصلاً برای شان مهم نیست. حتی از همین حالا شروع به تخریب آن هم کرده‌اند.

به هر حال هر چه بود، بعد از مدتی خوابی را دیده بودم که هم برایم جالب بود و هم فراموشش نمی‌کردم و از همه مهمتر خارج از محیط زندان بود. بعد از ظهر آن روز خبری آمد که یک زندانی سیاسی از کوبا پس از ۵۰ روز اعتصاب غذا درگذشته است.شاید تعبیری برای آن خوابم بوده باشد.

یکشنبه دوم بهمن ماه را خوب شروع نکردم. شل کن، سفت کن سرماخوردگی‌ام که حالا دیگر خیلی طولانی شده، اعصابم را به هم ریخته است. خودم هم دیگر از این وضعیت خسته شده‌ام. از خواب که بیدار شدم نفس کشیدن برایم سخت بود و گوش‌هایم گرفته بود. صداها را به زحمت تشخیص می‌دادم.

روز قبل از دکتر زندان کمک خواسته بودم. او هم دو آمپول ۸۰۰ میلی‌گرمی برایم تجویز کرد که امروز اولی‌اش را تزریق می‌کنند.

با این وجود به حیاط بند رفتم. آسمان صاف بود و هیچ اثری از لکه‌های ابر در آن دیده نمی‌شد. برفی که از دو شب پیش باریده بود حالا دیگر کاملاً آب شده بود. نور خورشید هم چندان توانی برای گرم کردن نداشت. هنوز باید یک ماه دیگر بگذرد، تا بتوانی گرمایش را خوب حس کنی.

علی رشیدی، اقتصاددان منتقد دولت با کلاهی بر سر و چشمانی که نشاط و زندگی و شیطنت جوانی را در آنها می‌توانی بخوانی با عبداللـه مؤمنی پینگ‌پونگ بازی می‌کرد. مرد شوخ‌طبعی است. حالا او مسن‌ترین زندانی بند است. ۷۳ سال دارد. عبداللـه از او شکست خورد. پشت سرش من هم از او باختم.

با خنده گفت: «شما جوانهای انقلاب اسلامی نمی‌توانید حریف من شوید.»

گفتم: شما رفتید انقلاب کردید، حالا ما را درگیر مصیبت‌هایش کرده‌اید، هر چند خودتان هم نتوانستید از تبعاتش قصر در بروید.

گفت: «ببین، احمدی جان، من از آنهایی بودم که موافق تغییر رژیم شاه بودیم. اما ۴۸ روز پس از پیروزی انقلاب، در ۱۱ فروردین ۵۸ فهمیدم که این آن حکومتی نیست که ما دنبال‌اش بودیم. همان روز به همسرم گفتم، خانم، تا خرخره کلاه سرمان گذاشته‌اند.» و با دستهایش به خرخره‌اش اشاره کرد.

خندید و اضافه کرد: «جالب این‌جاست که هنوز خیلی‌ها این را نفهمیده‌اند. »

این حرف دکتر علی رشیدی به ذهنم انداخت که از برخی از زندانی‌ها بپرسم که اگر بخواهند امروز و پس از ۳۳ سال که از پیروزی انقلاب اسلامی می گذرد، دستاورد جمهوری اسلامی را در یک جمله، خلاصه کنند، چه خواهند گفت.

ابتدا از محسن امین‌زاده(معاون وزارت خارجه در دولت اصلاحات) شروع کردم. نوبت شهرداری‌اش بود و در حال شستن ظرف، کمی فکر کرد و گفت:« استقلال، استقلال سیاسی.»

علیرضا …،فعال سیاسی با همان حالت همیشگی‌اش که با آرامش حرف می‌زند، سرش را پائین انداخته بود و انگار به جلو پایش زل زده باشد، گفت: “نکبت و فلاکت.”

جواد مظفر(نویسنده و ناشر )در حال خارج شدن از کلاس درس انقلاب اسلامی‌اش بود. کلاسی که در آن خاطرات خود را از انقلاب برای تعدادی از زندانیان بازگو می‌کند. در جوابم گفت: «اسلام‌گریزی مردم. چرا که آنقدر رفتارهای نامناسب از حاکمان خود به نام اسلام دیده اند که از اسلام گریزان شده اند، هرچند که بسیاری از این اعمال ارتباطی به اسلام راستین ندارد. »

فیض‌اللـه عرب سرخی(معاون وزارت بازرگانی دولت اصلاحات) همان حرف امین‌زاده را تکرار کرد؛ استقلال سیاسی. اما در ادامه گفت: «تا هفت، هشت سال پیش می‌شد چیزهایی از دستاوردهای مثبت انقلاب اسلامی گفت، اما حالا دیگر به زحمت می‌توان به موردی اشاره کرد. غیر از همان استقلال سیاسی. »

علیرضا بهشتی شیرازی(مشاور میرحسین موسوی) “جنبش مبارکه سبز” را میوه و دستاورد انقلاب ۵۷ دانست و افزود: «اما دلم نمی‌خواست در مقابل این پرسش قرار بگیرم.»

محسن …. نیز با افسوسی که می‌توانستی در چهره‌اش ببینی، گفت: «واقعا هیچ.» و بعد توضیحاتی درباره چرایی این “هیچ” داد.

از … هم پرسیدم،خیلی نیاز به فکر کردن نداشت،گفت :«به نظرم جمهوری اسلامی موجب نهادینه کردن دروغ، فساد و ناکارآمدی در حل ابتدایی‌ترین مسائل و مشکلات جامعه بوده است.»

ژیلای عزیزم، اگر تو بخواهی به همین سوال جواب بدهی، چه خواهی گفت؟

تا یادم نرفته بد نیست به این موضوع اشاره کنم که در اینجا چند زندانی داریم که مسلمان بوده اند و تازه مسیحی شده اند و به همین جرم هم الان در زندان اند.

آدم را یاد این حرف جواد مظفر می‌اندازند: “اسلام گریزی مهمترین دستاورد انقلاب اسلامی” فعلاً تعدادشان چهار نفر است. همه جوان و زیر ۴۰ سال. یکی- دوتایشان هم به درجات بالایی رسیده‌اند و حالا مبلغ دین مسیحی هستند. کلیسای خانگی داشتند و آن را اداره می‌کردند.

قبلاً شنیده بودم، چنین پدیده‌ای در جامعه شروع شده، اما هرگز این فرصت دست نداده بود که از نزدیک با آنها برخورد کنم. حرفهای جالبی برای شنیدن دارند که شاید در نامه های بعدی برایت بنویسم.

مواظب خودت باش. بیشتر از همیشه دوستت دارم.

بهمن احمدی امویی

یکشنبه دوم بهمن ۱۳۹۰/ بند ۳۵۰ ـ زندان اوین

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours