باز هم شب تولد تو، بدون تو…باز هم تو در بند ۳۵۰ اوین و من در خانه کوچک مان صفحه ی سفید را روی لب تابم سیاه میکنم تا برای تو بنویسم.برای تو که آخرین تولدت را وقتی در کنار هم جشن گرفتیم، چند روز بعدش پس از یک مرخصی دوباره تو را به اوین فراخوندند .بدون اینکه حتی بتوانی از کادوهایی که آن شب گرفته بودی استفاده کنی.
چند هفته است که با مأموران زندان کلنجار میروم که بتوانم برایت در روز تولدت هدیه ای کوچک بیاورم، گلی یا کتابی یا ادوکلنی شاید… اما همچنان از من اصرار و از آنها بهانه :نه!نمیشود!
و من فکر میکنم فردا با چه واژههایی از پشت شیشه کابین و سیم تلفن که صدایم را با خش به تو میرساند تولدت را تبریک بگویم که جای هدیه ای را که مأموران نمیگذارند به تو بدهم، بگیرد.
الآن در اتاق کوچک پر از کتابمان که تو خیلی دوست داری نشستهام، نزدیک همان بالکن که تو هر شب سری به آن میزدی و به گلدانها آب میدادی.. همان بالکن که هر وقت هوای تهران اندکی پاکیزه میشد، تو در سینی کوچکی دو فنجان چای میریختی و صدایم میزدی بیا، اینجا چای بخوریم.
راستی، تعداد گلدانهای مان در این مدت بیشتر شده است و حتی سبزتر…میبینی! هنوز هم نشانههایی برای امیدوار بودن در این دیار هست:گلدانهایی که هنوز هم سبزی و طراوت خود را حفظ کردهاند، آن هم در شهری که گاه این قدر دلگیر میشود.
هنوز هم در مسیر آمدن به اوین، تابلوها و دیوارهایی را میبینم که در میانه یا گوشهاش با رنگ سبز آغشته شدهاند، سبزی که گاهی کسانی روی آن را با رنگ سیاه پوشانده اند، و چه آشناست منظرهی سیاهی که میکوشد سبزی را بپوشاند اما همچنان در پس آن میتوان سبزی را دید.
شاید همین یادداشت کوتاه را فردا برایت بخوانم، به عنوان هدیه تولدت
بهمن جان، تولدت مبارک
سبز باش، مثل همیشه
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن