خیلی به هم نزدیک بودیم، اما دور بودیم. زندان اوین تا خانهٔ ما کمتر از یکربع فاصله داشت. زیاد از کنار زندان رد میشدم. هر بار از جلوی زندان عبور میکردم، با خودم میگفتم باورش سخت است که “بهمن” چند سال است در فاصلهای این قدر نزدیک به من زندگی میکند اما سهم من از او هفتهای بیست دقیقه ملاقات کابینی است.
همین که ملاقات شروع میشد و پردۀ سبز بالا میرفت و چهرۀ بهمن را در آن سوی شیشه میدیدم، هم خوشحال میشدم و هم مضطرب. خوشحال که بهمن را میبینم و مضطرب چون همهاش نگران بودم؛ نگران اینکه الآن بیست دقیقه تمام میشود. میترسیدم باز وقت ملاقات تمام شود و حرفهای ما نیمهکاره بماند و همیشه هم همین اتفاق میافتاد. همیشه خیلی از حرفهایم نیمهتمام میماند و خیلی از حرفهای بهمن. جملههایم منقطع بود و از جملهای نیمه تمام به آغاز جملهای تازه میپریدیم.
بعد که به خانه میرفتم بارها و بارها جملات بهمن را با خودم مرور میکردم و سعی میکردم جملات نیمه تمامش را با حدس خودم تکمیل کنم. کم کم دفترچهای برای خودم درست کردم تا حرفهایی را که میخواستم به او در زمان محدود ملاقات بزنم به ترتیب اولویت بنویسم. مینوشتم و باز هربار که ملاقات تمام میشد به دفترچهام نگاه میکردم و میدیدم که باز چقدر حرفهایم نگفته باقی مانده. این حرفهای نگفته توی دلم انبار میشد. با خودم نقشه میکشیدم هر وقت بهمن آمد مفصل همه چیز را به او بگویم. آنقدر فرصت ملاقات کم بود که همیشه مسائل خیلی مهمی که باید لایههای مختلفش را برایش میگفتم، کنار میگذاشتم و با خودم میگفتم این جورمسائل را وقتی بهمن آزاد شد با خیال راحت رودررویش میگویم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم این دوری سالها طول بکشد؛ آنقدر طولانی که خیلی از مسائل اصلاً موضوعیت خود را از دست بدهند.
برای هم نامه مینوشتیم. به خاطر وجود انواع محدودیتها، نامههای او به سختی میتوانست از زندان بیرون بیاید و به من برسد، همچنان که نامههای من به سختی میتوانست به او در زندان برسد. همان اندک نامههای رد و بدل شده کمک بزرگی بود برای رفع دلتنگیهایمان.
در همهٔ چند سال گذشته، هر وقت باران میبارید و من در خانه تنها بودم به اتاق کوچک خانهمان میرفتم، اتاقی با یک بالکن خیلی کوچک. از بالکن به باران، به آدمها، به چترها به اتومبیلها نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم: بهمن الان در زندان، در بند ۳۵۰ اوین چه میکند؟ یکبار همین سؤال را در یکی از ملاقاتهای کابینی از او پرسیدم.
گفت: تقریبا همهمان از پشت شیشهها و میلهها به باران خیره میشویم. انگار همه یک جورهایی به عزیزانشان فکر میکنند و من به تو فکر میکنم ژیلا! به اینکه در این باران کجا هستی و چه میکنی و به چه میاندیشی؟
بیش از یکسال و اندی دادستان به ما اجازه نداد که با یکدیگر ملاقات حضوری داشته باشیم. همه امیدم به عیدها بود، به آمدن عید نوروز و دیگر اعیاد مذهبی و ملی. اما چند عید آمد و رفت و باز دادستان به ما اجازه ملاقات حضوری نداد. ملاقات حضوری طبق آیین نامه سازمان زندانها حق همۀ زندانیان است. آنقدر صدای بهمن را از پشت سیم تلفن شنیده بودم که به تدریج ترسی عجیب در دلم افتاد؛ نکند که تمام این پنج سال دورهٔ زندان بهمن در پشت همین شیشههای دو جداره بگذرد. نکند دیگر صدای بهمن عزیزم را مستقیم و بدون واسطۀ سیم و شیشه نشنوم. همین ترس بود که باعث شد نامهای به دادستان تهران بنویسم: “من این حق را برای خودم محفوظ میدانم که یکروز از شما بپرسم چه کسانی و با چه منطقی مخالف بودند که من در آستانۀ سال نو فقط چند دقیقه در برابر بهمن بنشینم و دستش را توی دستم بگیرم و بدون واسطۀ شیشه و سیم تلفن به او بگویم که عزیزم! بیشتر از همیشه دوستت دارم.
این حق را برای من محفوظ بدانید که یکروز از شما بپرسم چه کسانی از ابراز عشق من به همسرم میترسند؟ آنها چه کسانی هستند که رو در رو نشستن من و همسرم آنها را دچار اضطراب میکند و مانع آن میشوند؟ به راستی چه کسانی از ابراز عشق من به همسرم میترسند؟ و ابراز عشق من کدام امنیت ملی را به خطر میاندازد؟ ”
در همۀ این سالها، هر وقت در ویترین هر مغازهای لباسی میدیدم که فکر میکردم بهمن دوستش خواهد داشت و یا به او میآید، میخریدمش. ماهها و سالها میگذشت و کمکم تعدادشان زیاد شد. بقچهای از مادرم گرفتم و همه را مرتب و منظم در آن بقچه چیدم و همچنان بلوزی، پیراهنی، شالی، روی قبلیها اضافه میشد. هر از گاهی همهٔ بقچه را بیرون میریختم و تکتک لباسها را ورانداز میکردم و روزی را تصور میکردم که بهمن میآید و آنها را میپوشد. به هم ریختن بقچه و از نو مرتب کردنشان یکی از دوستداشتنیترین سرگرمیهای این سالهایم بود، همراه با این تصویر که وقتی آمد بقچه را جلویش میگذارم و یکییکی لباسها را بیرون میآورم و نشانش میدهم و میگویم: در همه لحظههای نبودنت با تو بودم و اینها فقط نشانی کوچک از این حس با تو بودن است.
بهمن بعد از چند سال به مرخصی آمد. سعی میکردم آن همه حرفهای نگفته را قبل از اینکه مرخصیاش به پایان برسد و دوباره به زندان بازگردد، تند و تند برایش بگویم. خیلی چیزها را دیگر فراموش کرده بودم. خیلی دیگر از مسائل دیگر ضرورتی برای گفتنش نبود، اما هنوز خیلی حرفها برایش داشتم.
خیلی از دوستانم را نمیشناخت. دوستانی که در سالهای زندانش پیدا کرده بودم. اسم هرکس را میآوردم باید مفصل در بارهاش توضیح میدادم. او هم مدام نام کسانی را میآورد که من چندان نمیشناختمشان، زندانیانی که در این سالها تبدیل به نزدیکترین دوستانش شده بودند.
چند سال از دوریمان گذشته بود اما حالا که دوباره در کنار هم بودیم اصلاً احساس دوری از او نمیکردم. میلههای زندان و شیشههای دو جدارۀ اوین و رجایی شهر نه تنها از عشق ما نکاسته بود که انگار عمیقترش نیز کرده بود.
این مطلب پیش از این در مجله اینترنتی تابلو منتشر شده است
تصویر:روزبازگشت بهمن به زندان پس از پایان مرخصی
+ There are no comments
Add yours