از دوران کودکی می شناسمشان، محسن و برادر ها و خواهرش را، شمسی خانم مادر رنجدیده ی محسن امیر اصلانی را، خودش، خواهرش، دخترخاله ها و پسرخاله هایش همبازی های من یا خواهرهایم بودند.محسن مذهبی بود، بعدها روان شناسی خواند، علاقمند به تفسیر قرآن بود، بعدها کلاس تفسیر قرآن برگزار می کرد، شاگردان زیادی داشت.تفسیرهایش متفاوت از تفسیرهای رسمی و معمول بود، کلاس عرفان و طریقت برگزار می کرد.هشت -نه سالی بود در زندان بود.
مادرم هربار به محله قدیمی می رفت خبرهای همسایه های قدیمی را برای ما می آورد.می گفت محسن زندان است، محکوم به اعدام…حالا امروز به مراسم ترحیمش رفته بودم.مادرش از ملاقات آخر می گفت:«محسن روحیه اش خوب بود به ما دلداری می داد.»لیلا همسرش مدام خطاب به محسن زیر لب می گفت:«عشق همه ی روزگارانم»هربار گریه اش می گرفت سعی می کرد بر خودش مسلط شود، جلوی اشکهایش را می گرفت و می گفت« باید قوی باشم، محسن به من می گفت همیشه قوی و صبور باش»….افسانه وقتی صدای مناحات خواندن برادرش از پشت بلندگوی مسجد پخش می شد، بیشتر از قبل منقلب می شد….
محسن امیراصلانی سه شنبه به اتهام بدعت در دین و توهین به حضرت یونس اعدام شد.
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن