اصلا فکرش را نمی کردم که در یک فاصله اینقدر نزدیک یک عزیز دیگر را ازدست بدهم.اما متاسفانه اتفاق افتاد و دایی خیلی مهربانم ،اولیا اولیایی هم رفت .برای شرکت درمراسم سوگواری اش به آبکنار ، روستا-شهر محبوب دوران کودکی ام در بندرانزلی رفتم. یعنی زادگاه دایی اولیا و پدران و مادرانش .تابستان ها که به آبکنار می رفتیم در خانه-باغ زیبای مادر بزرگ مادری ام اقامت می کردیم و البته خانه دایی اولیا برای من همچون یک کتابخانه عمومی بود که بیشتر روزها سری به آنجا می زدم تا از کتابخانه ی پر از کتابش کتابی به امانت بگیرم .همه نوع کتابی در کتابخانه اش یافت می شد :از رمان و شعر گرفته تا علوم سیاسی و اجتماعی و فلسفی .عاشق کتاب بود.آنقدر سریع کتاب می خواند که همیشه کتاب کم می آورد.و بعد ها که وارد دوران جوانی شدم مهمترین درخواستش از من این بود :”هر وقت می آیی اینجا لطفا جدیدترین کتابهای چاپ شده در تهران را برایم بیاور”.حتی وقتی چند روزی پس از انجام یک عمل جراحی سخت به دیدنش در بیمارستان رفتم ،به دستهایم نگاه کرد و به کمپوت هایی که برایش خریده بودم و گفت :”چرا برایم کتاب نیاوردی؟”
و من گفتم :دایی جان !فکر نمی کردم در چنین شرایطی هم حوصله کتاب خواندن داشته باشی.
خندید و گفت :”من همیشه حوصله کتاب خواندن را دارم.”
چقدر برایم سخت بود،به همسر مهربانش تسلیت گفتن و به نسیم و سحر و مریم و شادی و نریمان دلداری دادن.اصلا چقدر اینطور موافع هرنوع دلداری دادن یک کار بیهوده به نظر می رسد،مخصوصا این جمله کلیشه ای :غم آخرتان باشد !مگر غم آخر هم داریم؟!
+ There are no comments
Add yours