در تهران باران تندی می بارد و من به بهمن فکر می کنم.یکبار از بهمن پرسیدم در روزهای بارانی تو و بقیه بچه ها در زندان چه می کنید؟
گفت :«تقریبا همه می رویم کنار پنجره هایی که رو به بیرون باز می شود، بیرون آزاد که نه ، حداکثر رو به حیاط زندان…در سکوت کامل به قطرات باران خیره می شویم وسکوت و سکوت…یک سکوت آکنده از غم…نمی دانم دقیقا بقیه به چی فکر می کنند، اما من به تو فکر می کنم ژیلا!و از خودم می پرسم الان ژیلا کجاست و چه می کند؟ احتمالا بقیه زندانی ها هم به عزیزان خود فکر می کنند.»
+ There are no comments
Add yours