شگفت انگیزترین دیدار با یک زندانی سیاسی/ هفت سال زندان بدون مرخصی

تند و تند حرف می زند، انگار بیشتر از آنکه خوشحال باشد، مبهوت است، خوب حرف می زند اما گاهی تمرکزش را از دست می دهد.

او حرف می زند و نخستین بار است که تو در دیدار با یک زندانی تازه آزاد شده(یا به مرخصی آمده)احساس همیشگی را نداری.نمی دانی چرا قلبت بارها می ریزد، اصلا نمی دانی احساس ات را چگونه توصیف کنی؟با کدام واژه؟ریختن قلب می تواند احساس ات را منتقل کند؟فقط می دانی این شگفت انگیزترین ملاقات ات با یک زندانی تازه ازاد شده است.

او حرف می زند و تو قلب ات بارها فشرده می شود، فرو می ریزد، بغض می کنی، سعی می کنی جلو اشکهایت را بگیری…سعی می کنی او نفهمد که تو دقیقا چه حسی داری.

بعد از هفت سال به مرخصی آمده است، هفت سال!چرا تا همین دیروز نمی دانستی هفت سال پشت دیوارهای زندان بودن یعنی چه؟ تا دیروز نفهمیده بودی چرا همه نظام های حقوقی دنیا و حتی قوانین ایران مرخصی را از حقوق اولیه زندانی دانسته و در این مورد زندانی سیاسی هرگز مستثنی نشده است.

حتما باید ماهان * را می دیدی تا بفهمی؟از او بشنوی که به تو می گوید یادم رفته چطور باید با مردم ارتباط برقرار کنم؟بشنوی که به تو می گوید بعد از هفت سال قدرت تطبیق با محیط آزاد را ندارم.

ماهان می گوید که آنقدر در یک فضای محدود و دیوارهای بلند اوین بوده است که قدرت انطباق با آزادی عمل را از دست داده است.

ماهان به تو می گوید :سه روز است که به خانه آمده و در این سه روز بارها و بارها به حمام رفته و دوش گرفته و بیش از حد به دست شویی رفته.می گوید:چقدر لذت بخش است بدون نوبت به حمام و دستشویی رفتن…

ماهان تند و تند حرف می زند، انگار همه ی هفت سال را می خواهد توی چند ساعت برایت بگوید.تو به او می گویی برو مسافرت!لازم است برایت بعد از این همه سال…

ماهان با حیرت نگاهت می کند.

و مادرش با آهی می گوید :مسافرت؟!دیروز پانزده دقیقه سوار ماشین شده و حالش به هم خورده است…

توی ماشین محکم سرش را میان دستهایش گرفته و به خانواده اش گفته :انگار زیر پایش خالی می شود، به خانواده اش گفته ماشین را نگه دارید، پیاده ام کنید، تحملش را ندارم!

به دوستانت نگاه می کنی که در اطرافت نشسته اند و همه مبهوت اند…همه وحشت زده اند، همه احساس غریبی دارند، چشم ها بارها تر می شود ، بغض ها بارها می شکند…

ماهان در این سه روز که به مرخصی آمده، از هیجان زیاد اصلا نتوانسته بخوابد و هر بار هم چند دقیقه خوابش برده، با احساس اینکه زمان آمارگیری(شمارش زندانی ها)زندان است از خواب پریده است…

ماهان به مادرش می گوید :فقط من را به جاهایی ببرید که بتوانم ۱۵۰ متر قدم بزنم بدون اینکه به یک دیوار برخورد کنم.همین!

تو یادت می اید که در کتاب خاطرات یک زندانی ده شصت خوانده ای که حتی در آن سالها به زندانی ها اجازه داده بودند در باغ بزرگ اوین به پیک نیک بروند **و حالا سالهاست که ماهان ارزوی گردش در یک فضای ۱۵۰ متری را داشته و لابد بقیه زندانی ها هم همین طور.

ماهان حرف می زند و تو به احمد زیدآبادی فکر می کنی، ماهان حرف می زند و تو به مسعود باستانی فکر می کنی، ماهان حرف می زند و تو به بهاره هدایت فکر می کنی و نسرین ستوده، ماهان باز هم حرف می زند و تو به بهمن فکر می کنی، نکند! نکند آنها وقتی از زندان بیایند، مثل ماهان تحمل هوای آزد را نداشته باشند، آن هم نسبتا ازاد!وحشت می کنی…

ماهان یک هفته دیگر در مرخصی می ماند و قبل از اینکه خودش را با شرایط تازه تطبیق بدهد باید به زندان بازگردد و تو از خودت می پرسی چرا زندانی را از مرخصی محروم می کنند؟

ای کاش! مسوولان سوای از اتهام یک زندانی، چه سیاسی چه عادی، حقوق اولیه تصریح شده در قانون از جمله مرخصی را به او بدهند.

* حمیدرضا محمدی معروف به ماهان

** پیک نیک در اوین

منیره برداران ، زندانی دهه شصت ، در کتاب به یادماندنی اش به نام «حقیقت ساده »در فصلی تحت عنوان :« پیک نیک در زندان در صفحه های ۲۱۷ تا ۲۱۹ نوشته :«فردای آن روز که تعطیلی بود از بلندگو دستور آمد که تمامی افراد برای بیرون رفتن آماده شوند .با قاشق و چنگال ولوله افتاد جریان چیست ؟ما را به کجا می برند ؟چنین چیزی سابقه نداشت حتی قدیمی ترهای زندان هم نمی توانستند حدس بزنند از گوشه و کنار خبر آمد که قضیه نگران کننده نیست قرار است ما رابه پیک نیک ببرند ……بالاخره همگی با چادر و چشم بند بیرون رفتیم و در سراشیب اوین به طرف ساختمان مرکزی به راه افتادیم وارد محوطه جنگل مانندی شدیم و بعد از صد قدمی به محوطه بازی رسیدیم که باید اطراق می کردیم چادر و چشم بندها را برداشتیم در یک گردشگاه واقعی بودیم، طناب برای بازی و تمرین بالارفتن از طنابهای آویزان ….استخر هم بود از شدت هیجان نمی توانستیم چه کنیم …صدای خنده و شادی بلند بود، رحیمی و چند پاسدار دیگر هم آمدند اما آن روز کاری به کار ما نداشتند .تذکر و اخطاری در کار نبود. ما آزاد بودیم چند نفری جرات کردند و به آب پریدند یکی از توابها هم به آب زد و ماهرانه شنا کرد …»

«به اتفاق چند دوست دیگر قدری از محیط دور شدیم دیواری جلوی ما نبود ….عصر قبل از تاریکی هوا گفتند برای برگشتن آماده شویم آن روز همه چیز رنگ دیگری داشت به بند که برگشتم باز گرما بود و کلافگی ….فردای آن روز نماز جمعه بود و حرفهای لاجوردی پیش از خطبه ها از بلندگو پخش شد و اینکه حتی زندانی ها را برای پیک نیک هم برده اند .پس این همه برای تبلیغ بود ؟اما در هر حال لاجوردی برخلاف سالهای قبل که تنها از زور و ارعاب سخن می گفت ، این بار رفاه زندانی و پیک نیک را به پیش می کشید .»

نوشته‌های مشابه

+ There are no comments

Add yours