بهمن می گوید صابر صبرش تمام شد از مرگ هاله، ما هم صبرمان تمام شد از مرگ صابر

این نامه را یک روز قبل از پایان اعتصاب غذای بهمن و دوستانش در اعتراض به شهادت هدی صابر و هاله سحابی نوشته ام که نخست در[ کلمه->http://www.kaleme.com/1390/04/05/klm-63184/] منتشر شد

بهمن عزیزم، همین دوشنبه پیش بود که دوباره از پشت شیشه ی تار و کدر کابین ملاقات دیدمت، آنقدر کدر که بارها به تو گفتم نحوه نشستن ات را تغییر بدهی تا بتوانم صورتت را واضح ببینم و تو بارها جابجا شدی و من بارها جابجا شدم تا بتوانیم چهره های یکدیگر را از پشت تار شیشه کابین اندکی بهتر ببینیم و این البته همه ی دردسر یک ملاقات نبود، تو مثل همه زندانیان دیگر، حالا موقع ملاقات مجبوری انگشت خودت را روی دکمه ای که تازگی ها روی گوشی های تلفن سالن ملاقات گذاشته اند فشار بدهی و هر وقت دستت خسته می شود و ناگهان آن را رها می کنی صدایت قطع می شود. دکمه ای که اصلا معلوم نیست چرا باید مجبور باشی در تمام طول ملاقات آن را فشار بدهی تا صدایت را من بشنوم.

می گویم: بهمن! شنیده ام این دکمه ها کارش شنود حرفهای زندانیان و خانواده هایشان است.

می گویی: نمی دانم واقعیت دارد یا نه؟ اما اگر واقعیت دارد کاش دستگاهی پیش رفته تر بخرند که مجبور نباشیم در تمام طول ملاقات دستمان را روی این دکمه فشار بدهیم.

بهمن! آن روز سه روز از اعتصاب غذایت گذشته بود و حالا ۹ روز…گفتم همه می گویند که اعتصاب غذا باید خواسته مشخص داشته باشد و اعتصاب شما خواسته مشخص و ملموسی ندارد.

تو می گویی چه کسی گفته خواسته مشخصی ندارد؟ درخواست رسیدگی به پرونده هدی صابر و هاله سحابی درخواست مشخصی نیست؟

بعد هم اضافه می کنی البته می دانیم که مقامات صدای ما را نمی شنوند و رسیدگی نمی کنند اما شاید صدای ما به مردم رسید… بعد هم مکث و این بار می گویی: «اگر صدای ما به مردم هم نرسد مهم نیست» …چون…

می پرسم چون چی بهمن؟ پس چرا اعتصاب غذا کرده اید؟

انگار به من گوش نمی دهی، انگار خیره شده ای به پنجره ای که پشت سر من است و می گویی:

صابر عاشق حنیف نژاد و مجید شریف واقفی بود، برای همین هم اسم پسرانش را حنیف و شریف گذاشته است.می گویی: صابر عاشق منش و روش و اخلاق سحابی ها بود. می گویی: مرگ عزت و بعد هاله ضربه روحی بزرگی برای صابر بود و صبر صابر را تمام کرد.

دوباره از حرف نیمه تمام ات در باره دلیل اعتصاب غذایتان می پرسم و تو انگار من را نمی شنوی و باز حرف خودت را می زنی:

صابر واقعا اصولگرا و اخلاق گرا بود…نه از این اصولگراهایی که در سیاست ایران حرفش را می زنند، نه! یعنی واقعا به اصولی که به آن باور داشت پای بند بود. خیلی مهربان بود، مراقب همه زندانی ها بود، نسبت به کوچکترین بیماری زندانی ها حساس بود و وقتی کسی بیمار بود مثل یک مادر مهربان از او پرستاری می کرد…هر زندانی تازه واردی که می آمد صابر فوری سراغش می رفت تا احساس تنهایی و دلتنگی نکند.

صدایت قطع می شود، آنقدر محو گفتن از صابر هستی که یادت رفته باید آن دکمه ی لعنتی روی گوشی را فشار بدهی. من با اشاره دست سعی می کنم به تو بفهمانم که نمی شنوم و تو دوباره آن دکمه را فشار می دهی.

حالا می شنوم که می گویی: صابر به شدت جدی و اهل مبارزه بود، همیشه می گفت باید تا آخر ایستاد و مقاومت کرد و یک قدم هم کوتاه نیامد و هیچ وقت هم کوتاه نیامد. همیشه با صدای بلند و قاطع و از موضع بالا با بازجوهایش صحبت می کرد. صابر بازجوهایش را نصیحت می کرد و می گفت حیف است! با خودتان چنین نکنید. به معیارهای انسانی پایبند باشید و کرامت انسان را رعایت کنید.

باز هم مکث می کنی و من می ترسم نکند که دوباره یادت رفته باشد آن دکمه ی لعتنی را فشار بدهی اما دویاره صدایت می آید که می گویی: صابر از نبود مطالعات جدی در میان فعالان سیاسی و اجتماعی بویژه نسل جوان خیلی گلایه مند بود. خودش هر روز برنامه مطالعه جدی داشت. برای زندانی ها کلاس تاریخ گذاشته بود. روزی سه –چهار ساعت هم قرآن می خواند.

دوباره می خواهم از اعتصاب غذایتان حرف بزنم. دستت را روبرویم می گیری و می گویی: صبر کن…چند دقیقه صبرکن!

می گویی: نحوه مرگ هاله سحابی ضربه سنگینی برای آقای صابر بود و صبرش را تمام کرد.

می گویم :این را گفتی! بهمن جان.

می گویی : وقتی صابر اعتصاب غذا کرد، عصر یکی از همان روزها که توی حیاط زندان قدم می زد، از او پرسیدم که آقای صابر! چرا اعتصاب کرده اید؟ شما که با اعتصاب غذا مخالف بودید.

صابر گفت :به خاطر فاجعه مرگ هاله سحابی دچار عذاب اخلاقی و روحی شدیدی هستم، من از این اعتصاب خواسته ای ندارم. می خواهم خودم را آرام کنم و آرام هم شده ام.

می پرسم:بهمن! می خواهی بگویی شما هم با اعتصاب غذا خودتان را آرام می کنید؟

می گویی: صابر صبرش تمام شد از مرگ هاله، ما هم صبرمان تمام شد از مرگ صابر، از مرگ هم بندی مان که چه آسان از میان ما رفت و هیچ کس هم پاسخگوی مرگش نیست.

بهمن جان! فردا در دهمین روز اعتصاب غذای تو و آن هفده نفر و در دوسالگی بازداشت ات به ملاقاتت می آیم تا به تو بگویم که می دانم تو و دوستانت هم صبرتان مثل صابر تمام شده و انتظاری از هیچ کس در برابر اعتصاب خودتان نداشتید. اما حالا خیلی ها صدای پایان صبرتان را شنیده اند، مطمئن باش صدای تو و همراهانت در اوین و رجایی شهر شنیده شده است. یادم باشد به تو بگویم خیلی از دوستانت در بیرون از زندان، در گوشه و کنار ایران و جهان به نشانه همبستگی با تو و یارانت یا اعتصاب غذا کردند و یا روزه سیاسی گرفتند و صدها پیام برایتان فرستادند و دهها تجمع به نشانه همبستگی برگزار کردند.

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن