تو برایم حرف می زدی و من سعی می کردم خودم را خوشحال نشان بدهم.نمی خواستم غم توی صدایم را احساس کنی.بعضی وقت ها هم می خندیدم اما رنگی از شادی توی آن نبود.گیج بودم و نمی خواستم تو بفهمی.نمی دانم با همه تلاشی که کردم تا خوب و خوشحال در برابرت ظاهر شوم ،تو فهمیدی که چقدر غمگینم یا نه؟
این روزها غم را با تمام وجودم حس می کنم .فکر می کنم تا حالا فهمیده ای که چقدر بدم می آید که قیافه آدم های غمگین را به خود بگیرم . من وانمود می کنم که شادم .وانمود می کنم که هنوز می توانم بخندم . شاید هم فایده ای نداشت و هر بار که می خندیدم تو غم من را بیشتر احساس می کردی .احساس می کردی یا نه؟ وقت خداحافظی بود و تو باید می رفتی. .می خواستم بگویم :خواهش می کنم نرو!با من بمان !اما نمی توانستم بگویم.اگر هم می گفتم شاید تو نمی توانستی بمانی . برای یک عالمه کارهای مهم ! عجله داشتی.
رفتی و شاید در میان کارهای مهم ات اصلا یکبارهم یاد حرفهای من نیفتادی! کسی چه می داند شاید هم بارها پشت سرت را نگاه کرده و حرفهای من را در ذهنت مرور کرده باشی ؟
تو رفتی و من همانجا که نشسته بودم هنوز نشسته ام . همه شب را تا صبح بیدار ماندم .به پایان رمانی که تو اسمش را پرسیدی ،رسیده ام اما خیلی جاهایش را چند بار می خوانم تا بفهمم.تمرکزم چرا اینقدر کم شده است؟
چه کسی باور می کند؟اسم این رمان چقدر با اوضاع فعلی من همخوانی دارد…
چرا این روزها اینقدر برای من دیر می گذرد؟تو می دانی ؟
+ There are no comments
Add yours